🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_17
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
_من الان نمیتونم به این چیزا فکر کنم.
میخواهم از روی تخت بلند شوم که مامان میگوید:
- تو فکراتو قبلاً کردی، لازم نیست دوباره فکر کنی.
مامان از روی صندلی بلند میشود و از اتاق بیرون میرود.
لباس هایم را عوض میکنم و از اتاق بیرون میروم.
خم میشوم و بند کفش هایم را میبندم که مامان پشت سرم جلوی در هال میایستد.
مامان: کجا میری؟
_میرم تا یه جایی بر میگردم.
مامان: صبحونه نخورده؟
به سمت در چند قدمی بر میدارم.
_اشتها ندارم مامان.
وارد کوچه میشوم و به سمت خانهتان قدم بر میدارم.
حتما تو حرفی به مامان زدی که مامان این حرفارو زد.
حرصم میگیرد که نفسم را بیرون میدهم.
میخواهم زنگ را فشار دهم که در باز میشود.
از دیدنم تعجب میکنی اما سریع خودت را پیدا میکنی.
آهسته سلامی میکنی، نمیخواهم جواب سلامت را دهم اما ناخوداگاه جواب سلامت را میدهم.
- خوبین؟
قدمی بر میداری و وارد کوچه میشوی.
- با نرگس کار دارین؟
_نه با خودتون کار دارم.
در را میبندی و روبرویم میایستی.
- خب در خدمتم.
کمی سرم را بالا میآورم.
_شما با مادر من حرف زدین؟
تعجب را در نگاهت به خوبی حس میکنم.
- چطور مگه؟
حدسم درست بود، کار توئه.
کلماتم را پشت سر هم در ذهنم ردیف میکنم.
_میتونید درک کنید که ما عزاداریم؟
مکثی میکنی.
- میشه بدونم چی شده؟
_فکر میکردم حداقل اینقدر شعور داشته باشید که بحث خواستگاری رو توی این موقعیت پیش نکشید، لطفاً...
با باز شدن در و چهره متعجب نرگس که به من و تو خیره شده بود حرفم را قطع میکنم.
نرگس رو به من سلامی میکند که میگویی:
- نرگس برو بشین داخل ماشین منم الان میام.
نرگس کمی مکث میکند و بعد همان کاری را میکند که تو گفتی.
ادامه میدهی:
- اگه توهین کردنتون تموم شد میتونم برم؟
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانالمهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙