eitaa logo
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
475 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
32 فایل
‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج🌹🌿› «اگر یک نفر را به او وصل کردي برای سپاهش تو سردار یاري»🌱💚 کپی‌:به عشق اهل‌بیت حلالت👇🏻🌱 مایل‌به‌صلوات‌برای‌ظهور‌مهدی‌فاطمه؟؛) مدیر: 🌱اللهمـ‌عجل‌لولیکـ‌الفرجـ🌱 شهید نشی میمیری؛)
مشاهده در ایتا
دانلود
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_16 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ سرم را کمی بالا می‌آورم. تو هم اینجایی، با پیراهن
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_17 ◗‌ ◖ _من الان نمی‌تونم به این چیزا فکر کنم. می‌خواهم از روی تخت بلند شوم که مامان می‌گوید: - تو فکراتو قبلاً کردی، لازم نیست دوباره فکر کنی. مامان از روی صندلی بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. لباس هایم را عوض می‌کنم و از اتاق بیرون می‌روم. خم می‌شوم و بند کفش هایم را می‌بندم که مامان پشت سرم جلوی در هال می‌ایستد. مامان: کجا میری؟ _میرم تا یه جایی بر می‌گردم. مامان: صبحونه نخورده؟ به سمت در چند قدمی بر می‌دارم. _اشتها ندارم مامان. وارد کوچه می‌شوم و به سمت خانه‌تان قدم بر می‌دارم. حتما تو حرفی به مامان زدی که مامان این حرفارو زد. حرصم می‌گیرد که نفسم را بیرون می‌دهم. می‌خواهم زنگ را فشار دهم که در باز می‌شود. از دیدنم تعجب می‌کنی اما سریع خودت را پیدا می‌کنی. آهسته سلامی می‌کنی، نمی‌خواهم جواب سلامت را دهم اما ناخوداگاه جواب سلامت را می‌دهم. - خوبین؟ قدمی بر می‌داری و وارد کوچه می‌شوی. - با نرگس کار دارین؟ _نه با خودتون کار دارم. در را می‌بندی و روبرویم می‌ایستی. - خب در خدمتم. کمی سرم را بالا می‌آورم. _شما با مادر من حرف زدین؟ تعجب را در نگاهت به خوبی حس می‌کنم. - چطور مگه؟ حدسم درست بود، کار توئه. کلماتم را پشت سر هم در ذهنم ردیف می‌کنم. _میتونید درک کنید که ما عزاداریم؟ مکثی می‌کنی. - میشه بدونم چی شده؟ _فکر می‌کردم حداقل اینقدر شعور داشته باشید که بحث خواستگاری رو توی این موقعیت پیش نکشید، لطفاً... با باز شدن در و چهره متعجب نرگس که به من و تو خیره شده بود حرفم را قطع می‌کنم. نرگس رو به من سلامی می‌کند که می‌گویی: - نرگس برو بشین داخل ماشین منم الان میام. نرگس کمی مکث می‌کند و بعد همان کاری را می‌کند که تو گفتی. ادامه می‌دهی: - اگه توهین کردنتون تموم شد میتونم برم؟ ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_17 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ _من الان نمی‌تونم به این چیزا فکر کنم. می‌خواهم از
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_18 ◗‌ ◖ ادامه می‌دهی: - اگه توهین کردنتون تموم شد میتونم برم؟ ادامه حرفم را میزنم. _لطفا دیگه به من فکر نکنید، چون من دیگه واقعا جوابم منفیه . به صورتت نگاه می‌کنم. با شنیدن جمله من چشمانت متعجب نگاهم را نشانه می‌رود. - من نمی‌دونم چی شده ولی بازم اگه اشتباهی کردم معذرت می‌خوام. جوابت را نمی‌دهم و بر می‌گردم. چند قدمی از تو دور می‌شوم که صدایم میزنی. - آیه خانم؟ سرعتم را بیشتر می‌کنم که صدای قدم هایت را می‌شنوم. - به روح محمد قسم من کاری نکردم. می‌ایستم، یا بهتره بگویم تو کاری کردی که بایستم. بر می‌گردم و نگاهت می‌کنم، در چند قدمی من ایستاده‌ای. _یعنی شما با مادرم در مورد من صحبت نکردی؟ بلافاصله جواب می‌دهی. - باهم صحبت کردیم ولی نه در مورد شما، باور کنید من همچین کاری نکردم، من میدونم شما عزادارید چون خودمم عزادارم. چه موقعیت بدی، باز هم تند رفتم. باز هم زود تصمیم گرفتم و زود عصبانی شدم. باز هم باید... باید از تو معذرت خواهی کنم. _شرمنده، یکم تند رفتم. لبخندی میزنی. - دشمنتون شرمنده . _نرگس منتظره، بهتره دیگه برین. خداحافظی‌ای می‌کنی و به سمت ماشینت قدم بر می‌داری. خرماهایی که قبلا هسته‌شان را در آوردم و داخلشان گردو گذاشتم را روی سینی می‌چینم. مامان: حلوا هم کم‌کم داره آماده میشه، این پسره علی توی مراسم خیلی کمک کرد، یادم رفت برم ازش تشکر کنم. بابا: فکر می‌کنه اگه اینکارارو بکنه مثلا من ازش خوشم میاد و بهش دختر میدم. سرم را بالا می‌آورم و متعجب بابا را نگاه می‌کنم. بابا ادامه می‌دهد: - میخواد خودشو نشون بده که مثلا منم هستم. نگاهم را از بابا می‌گیرم. _علی همچین آدمی نیست. سنگینی نگاه بابا را حس می‌کنم. بابا: قبلنا ازش طرفداری نمی‌کردی آیه. به بابا نگاهی می‌کنم لبخندی میزنم. _فکر کنم خود شما همچین کارایی رو می‌کردین تا بابابزرگ اجازه بده با مامان ازدواج کنین، به خاطر همین میگین. صدای خنده مامان و چهره خجالت زده بابا. مامان: با جوونای امروزی اصلا نمیشه حرف زد. بابا با سکوتش حرف مامان را تایید می‌کند که کارم تمام می‌شود. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_18 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ ادامه می‌دهی: - اگه توهین کردنتون تموم شد میتونم ب
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_19 ◗‌ ◖ بابا با سکوتش حرف مامان را تایید می‌کند که کارم تمام می‌شود. سینی خرماهارو روی اوپن می‌ذارم و به ساعت نگاه می‌کنم. از تاکسی پیاده می‌شوم و به آسمان نگاه می‌کنم. هوا داره تاریک میشه . . وارد بهشت زهرا می‌شوم و به سمت مزار محمد قدم بر می‌دارم. پایین سنگ قبر چهار زانو می‌نشینم و به اسم روی سنگ قبر خیره می شوم. شهید مدافع حرم... محمد نامدار! لبخندی روی لبم نقش می‌بندد. متوجه حضور کسی بالای سنگ قبر می‌شوم که سرم را بالا می‌آورم. تو هم اینجایی، پیراهن مشکی‌ات را عوض کردی. آهسته سلام می‌کنی و می‌گویی: - اگه مزاحم خلوتتون شدم برم یه وقت دیگه بیام؟ _نه، طوری نیست. روبرویم می‌نشینی و انگشتانت را روی سنگ قبر می‌گذاری. زیر لب چیزی زمزمه می‌کنی انگشتانت را از روی سنگ قبر بر می‌داری. - به آرزوش رسید . لبخند معنا داری میزنم. _به قیمت عزادار کردن عزیزترین آدمای زندگیش. حرفی نمی‌زنی و این سکوتت نشانه از ناگفته های بسیار دارد. لحظه‌ای طولانی بینمان سکوت است که سکوت را می‌شکنی. - داره به پنجاه روز میرسه، نمی‌خواید مشکی رو در بیارید؟ مکثی می‌کنم. _من همیشه مشکی می‌پوشم. - نه... قبلاً رنگهای دیگه می‌پوشیدین. متعجب نگاهت می‌کنم. تو من رو زیر نظر داری؟ متوجه نگاه سنگینم می‌شوی و می‌گویی: - شرمنده منظور خاصی نداشتم. از روی زمین بلند می‌شوم. _تا بعد، خدانگهدار. به سمت خیابان قدم بر می‌دارم که صدای قدم هایت به گوشم می‌خورد. - می‌خوام دوباره بیام... برمی گردم و مبهم نگاهت می‌کنم. - دوباره بیام خواستگاری. _آقاعلی، میشه چند هفته بیخیال خواستگاری و من بشین؟ لحظه‌ای مکث می‌کنی. - نه! از جوابت شوکه می‌شوم که ادامه می‌دهی: - نمیشه. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_19 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ بابا با سکوتش حرف مامان را تایید می‌کند که کارم تم
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_20 ◗‌ ◖ از داخل جیبت کاغذ تا شده‌ای بیرون می‌آوری و به سمتم می‌گیری. - این مال شماست. کاغذ را از دستت می‌گیرم و کنار خیابان می‌ایستم. سوار تاکسی می‌شوم و به خانه می‌روم. برق اتاق را روشن می‌کنم و کیفم را روی تخت پرت می‌کنم. کاغذی که به من دادی هنوز در دستم است. تاءِ کاغذ را باز می‌کنم. یک‌ نگاه‌ توام‌ از نقد دو عالم‌ بس‌ بود . . . یک‌ نظر‌ دیدم‌ و‌ تاوان‌ دو عالم‌ دادم! منتظر جوابم آیه خانم... لبخندی میزنم و روی تخت میشینم. به دیوار تکیه می‌دهم و شعر و متن داخل کاغذ را دوباره می‌خوانم. با صدای زنگ گوشی به صفحه گوشیم نگاه می‌کنم. شماره ناشناس، جواب می‌‌دهم. _بله؟ - سلام آیه خانم. متعجب گوشم را تیز می‌کنم. _سلام شما؟ - نشناختین؟ خودتی، صدایت را خوب میشناسم. نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم: _شماره منو از کجا آوردین؟ لحظه‌ای مکث می‌کنی. - پیدا کردن شماره‌تون یکم سخت بود ولی خب از یه جایی پیداش کردم، اون کاغذ رو خوندین؟ حدس میزنم که از نرگس شماره‌ام رو گرفتی. _نه کاغذ رو همونجا انداختم دور. مکثی می‌کنی و همان شعر را می‌خوانی: - یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم. نمی‌توانم لبخندم را پنهان کنم و ناخوداگاه لبخند میزنم. مکث نسبتا طولانی‌ای می‌کنم و می‌گویم: _خب؟ - منتظر جوابتونم آیه خانم، لطفا زیاد منتظرم نذارین. نفسم را بیرون می‌دهم: _لطفا دیگه به این شماره زنگ نزنین. تماس را قطع می‌کنم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ‌💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_20 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ از داخل جیبت کاغذ تا شده‌ای بیرون می‌آوری و به سمت
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_21 ◗‌ ◖ تماس را قطع می‌کنم. از تو چهره‌ای خشک و سرد در ذهنم داشتم اما... تو چهره دیگری داری، علی! بابا انقدری به تو اعتماد داشته که گذاشت تو من رو از مشهد تا تهران بیاری. با صدای تق تق در اتاق کاغذ را در دستم مچاله می‌کنم که صدای مامان از پشت در اتاق به گوشم می‌خورد. مامان: شام حاضره. از اتاق بیرون می‌روم و سر سفره روبروی بابا می‌شینم. بابا نگاهی به من می‌کند. بابا: یکی از همکارام تو رو از من برای پسرش خواستگاری کرده. مبهم به بابا نگاه می‌کنم. مامان هم سر سفره میشیند و رو به بابا می‌گوید: - کی؟ بابا مکثی می‌کند. بابا: آقای فلاح‌زاده، چند بار دیدیش. آقای فلاح زاده رو فقط چند بار دیدم و پسرش رو هیچوقت ندیدم. بابا: خواستم قبل از اینکه قرار خواستگاری رو بذارم، نظرتو بدونم آیه. به بابا نگاهی می‌کنم و بعد از کمی مکث جواب می‌دهم: _من پسرشو تاحالا ندیدم. بابا: خب پدرشو که دیدی، خودشم روز خواستگاری میبینی. می‌خواهم فریاد بزنم نه، من جوابم نه‌ست اما فریادم در گلو خفه می‌شود. _باشه. این تنها چیزیست که از دهانم خارج می‌شود. مامان: علی چی؟ بابا: اون اگه واقعا دلش پیش آیه بود دوباره می‌اومد خواستگاری. مامان: چند بار که پیشت اومد. بابا جوابی نمی‌دهد و فقط سکوت می‌کند. می‌خواهم حرف بزنم. می‌خواهم از تو طرفداری کنم، نمی‌دانم چرا اما تو... تو چه کار کردی با من؟ چرا می‌خواهم پشت تو در بیایم و طرفداری‌ات را بکنم؟ دارم دیوونه میشم. نفس عمیقی می‌کشم و لیوان آبم را پر می‌کنم. لیوان رو نزدیک دهانم می‌آورم. تو چندین بار به خواستگاری آمدی، چرا بابا در حقت نامردی می‌کند؟ لباس هایم را یکی یکی داخل کمد می‌گذارم که در اتاق باز می‌شود. مامان تلفن به دست وارد اتاق می‌شود. مامان: چه عجب داری اتاقتو مرتب می‌کنی. لبخندی میزنم و به کارم ادامه می‌دهم که مامان ادامه می‌دهد: - بابات زنگ زده بود، با آقای فلاح زاده هماهنگ کرده که فردا شب بیان خواستگاری. لحظه‌ای خشکم میزند اما سریع به خودم می‌آیم. مامان در نزدیکی من روی زانو هایش میشیند. مامان: میدونی چرا بابات از علی خوشش نمیاد؟ مبهم به مامان نگاه می‌کنم. _چرا؟ مامان: می‌ترسه اونم مثل محمد بره سوریه و... مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: - بره سوریه و شهید بشه بعد تو بمونی و یه دنیا تنهایی. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_21 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ تماس را قطع می‌کنم. از تو چهره‌ای خشک و سرد در ذهن
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_22 ◗‌ ◖ مامان: می‌ترسه اونم مثل محمد بره سوریه و... مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: - بره سوریه و شهید بشه، بعد تو بمونی و یه دنیا تنهایی. لباس را در دستم فشار می‌دهم که اشک در چشمانم جمع می‌شود. مامان بازوام را فشار می‌دهد و می‌گوید: - فراموشش کن آیه، بابات گفت پسر آقای فلاح‌زاده پسر خوبیه، امیدوارم خوشبخت بشی. مامان از روی زمین بلند می‌شود و بعد از لحظه‌ای ایستادن از اتاق بیرون می‌رود. من ماندم و خواستگاری که حتی اسمش را هم نمی‌دانم. شاید آن خواستگار هم دلش نمی‌خواهد به خواستگاری من بیاید و به اصرار پدرش قبول کرده. روی صندلی می‌نشینم و خودم را در آینه نگاه می‌کنم. اشک داخل چشمانم را پاک می‌کنم و دستم را روی میز می‌گذارم. صفحه تلفن گوشی‌ام را باز می‌کنم و به شماره‌ات خیره می‌شوم. شماره‌ات را علی+آقا ذخیره می‌کنم و روی دکمه تماس ضربه میزنم. صدای بوق های مکرر و ... (مشترک مورد نظر در حال حاضر پاسخگو نمی‌باشد...) گوشی را آرام روی میز پرت می‌کنم و به صندلی تکیه می‌دهم. با صدای آلارم گوشی به صفحه گوشی نگاه می‌کنم. شماره‌ات روی صفحه افتاده و خط سبز زیر اسمت می‌لرزد. گوشی زنگ می‌خورد و این منم که فقط به صفحه گوشی خیره می‌شوم. خط سبز را بالا می‌کشم و جواب می‌دهم. _الو؟ بعد از مدت کوتاهی صدایت را می‌شنوم. - سلام آیه خانم، تماس گرفته بودین؟ مکثی می‌کنم و نفسم را بیرون می‌دهم. _سلام بله... می‌خوام ببینمتون. تک سرفه‌ای می‌کنی و می‌گویی: - الان؟ _اگه وقت ندارین اشکالی نداره، یه روز دیگه. مکث نسبتا طولانی‌ای می‌کنی. - یه روز دیگه؟ نه وقتم آزاده، سر کوچه منتظرتونم. خدانگهداری می‌گویم و تماس را قطع می‌کنم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_22 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ مامان: می‌ترسه اونم مثل محمد بره سوریه و... مکثی م
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_23 ◗‌ ◖ لباس هایم را عوض می‌کنم و چادرم را سرم می‌کنم. مامان داخل اتاقش است که در اتاقش را میزنم. _مامان من میرم بیرون. در اتاق بلافاصله باز می‌شود و مامان در حالی که دارد با تلفن صحبت می‌کند با حرکات دستش می‌پرسد کجا؟ _جایی کار دارم زود بر می‌گردم. منتظر جوابش نمی‌مانم و کفش هایم را می‌پوشم. هوا سرد شده و حدس میزنم که سرد تر هم می‌شود. نفسم را بیرون می‌دهم و از خانه بیرون می‌روم. تو را میبینم که سر کوچه ایستاده‌ای. نه چندان سریع به سمتت قدم بر می‌دارم و فاصله بینمان را پر می‌کنم. بعد از سلام در ماشینت را باز می‌کنی. - سوار بشید. مبهم نگاهت می‌کنم. _برای چی؟ مکثی می‌کنی و جواب می‌دهی: - اینجا که نمی‌خواید بمونید؟ باهم بریم داخل یه کافی‌شاپی که راحت تر بشه صحبت کرد. _لازم نیست، حرفام کمه. - لااقل بشینید داخل ماشین صحبت کنیم، هوا سرده. سوار ماشین می‌شوم و در را می‌بندم. کنارم پشت فرمون می‌نشینی و بعد از کنی مکث می‌گویی: - خب بفرمایین. به نقطه‌ای نامرئی در روبرو خیره می‌شوم. حرف هایم را دوباره در ذهنم مرور می‌کنم و زیاد منتظرت نمی‌ذارم. _قراره یه نفر فردا بیاد خونه مون. بعد از تعجبت لحظه‌ای مکث می‌کنم و ادامه می‌دهم: _برای خواستگاری. متعجب سوال می‌کنی: - کی؟ _پسر یکی از همکارای بابام. مکثی می‌کنم و ادامه می‌دهم: _اگه واقعا دوسَم دارین، بهتره زودتر با بابام حرف بزنین. سکوتت سوال های زیادی را در ذهنم ایجاد می‌کند که می‌گویی: - نمی‌تونم! مبهم نگاهت می‌کنم. دستت را روی فرمون می‌گذاری و سرت را پایین می‌اندازی. به کوله پشتی خاکی رنگی که روی صندلی عقب افتاده اشاره می‌کنی و می‌گویی: - وسایلامو جمع کردم، فردا قراره برم سوریه. نگاهم به کوله پشتی خیره می‌ماند. - میتونم بپرسم... نگاهم روی صورتت قفل می‌شود که ادامه می‌دهی: - میتونم بپرسم شما منو دوست دارین یا نه؟ اشک در چشمانم جمع می‌شود که از ماشین پیاده می‌شوم. راه خانه را مستقیم پیش می‌گیرم که صدایت به گوشم می‌خورد. - آیه خانم؟ قطره اشکی از چشمانم به پایین سر می‌خورد که سرعتم را بیشتر می‌کنم. آنقدر سریع که انگار دارم می‌دَوَم. در را باز می‌کنم و دوان‌دوان به سمت اتاقم می‌روم. نگاه متعجب مامان چشمان خیسم را نشانه می گیرد که وارد اتاقم می‌شوم و در را پشت سرم قفل می‌کنم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_23 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ لباس هایم را عوض می‌کنم و چادرم را سرم می‌کنم. مام
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_24 ◗‌ ◖ صدای گریه‌ام بلند می‌شود که مامان دستگیره در اتاق را می‌کشد. مامان: آیه چی شده؟ خوبی؟ زانوهایم را بغل می‌کنم و سرم را روی دستم می‌گذارم. صدای گریه‌ام کم می‌شود، چرا گریه کردم؟ به خاطر اینکه می‌روی؟ یا به خاطر اینکه دیگر نمی‌بینمت؟ چرا؟ سرم را بالا می‌آورم و پَس سرم را به در اتاق می‌چسبانم. صدای آلارم گوشی‌ام بلند می‌شود. با دیدن اسمت روی صفحه گوشی را به سمت تخت پرت می‌کنم و سرم را میان کف دستانم می‌گذارم. با صدای بابا که از پشت در اتاق من را صدا می‌کرد چشمانم را باز می‌کنم. بابا: آیه؟ حالت خوبه؟ در رو باز کن آیه. روی پاهایم می‌ایستم و می‌خواهم قفل را باز کنم اما منصرف می‌شوم. با صدایی آهسته و لرزان می‌گویم: _خوبم بابا. بابا: در اتاق رو باز کن آیه، چی شده؟ _چیزی نشده، می‌خوام یکم تنها باشم. نگرانی بابا را حس می‌کنم که ادامه می‌دهم: _نگران نباش بابا، بذار یکم تنها باشم. بابا باشه ای می‌گوید و از در اتاق فاصله می‌گیرد. به گوشی‌ام که روی تخت افتاده نگاهی می‌کنم و روی تخت میشینم. گوشی را بر می‌دارم و صفحه تماس هارا باز می‌کنم. پنج تماس بی‌پاسخ از تو . . روی دکمه مسدودکردن کاربر ضربه میزنم که هشدار تایید نهایی باز می‌شود. می‌خواهم دکمه تایید را فشار دهم که از شماره‌ات پیامکی برایم می‌آید. (ساعت ۳:۳۰ بعد از ظهر، توی ضلع شمالی پارک نسیم منتظرتونم، خواهش می‌کنم بیاید) گوشی را خاموش می‌کنم و به دیوار تکیه می‌دهم. چه انتظاری داری که این پیام را دادی؟ واقعا انتظار داری فردا بیام؟ هنوز تکلیفم با خودم معلوم نیست. با خودم کلنجار می‌روم و اینبار با خودم جر و بحث می‌کنم. نکند واقعا دوستت دارم؟ ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ‌💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_24 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ صدای گریه‌ام بلند می‌شود که مامان دستگیره در اتاق
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_25 ◗‌ ◖ با خودم کلنجار می‌روم و اینبار با خودم حرف و بحث می‌کنم. نکند واقعا دوستت دارم؟ سرم را روی بالشت می‌گذارم و چشمانم را می‌بندم. به حرکت عقربه های ساعت خیره می‌شوم و نفسم را بیرون می‌دهم. ده دقیقه مانده به زمانی که تو تعیین کرده‌ای . مردّدم! بالاخره تصمیم را می‌گیرم و لباس هایم را عوض می‌کنم. از اتاق بیرون و می‌روم که مامان نگاهش خیره به من می‌ماند. مامان: حالت خوبه آیه؟ سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم می‌گویم: _آره مامان. مامان: دیشب چی شده بود؟ لبخند مصنوعی‌ای میزنم و می‌گویم: _هیچی . کفش هایم را به سرعت می‌پوشم و از خانه بیرون می‌روم. به ساعت موبایلم نگاه می‌کنم. ۳:۲۷ را نشان می‌دهد . . . به قدم هایم سرعت می‌بخشم و به سمت پارک قدم بر می‌دارم. فلش تابلوی ضلع شمالی را دنبال می‌کنم و به تو می‌رسم. روی نیمکت نشسته‌ای و سرت را میان دستانت گذاشته‌ای. از لرزش پاهایت می‌فهمم که منتظر منی . منتظر من ! اینبار آهسته به سمتت قدم بر می‌دارم و کنارت می‌ایستم. با صدای آهسته‌ای می‌گویم: _سلام . سرت را سریع بالا می‌آوری، از دیدنم متعجبی . روی پاهایت می‌ایستی و جواب سلامم را می‌دهی . - سلام آیه‌خانم . بدون هیچ مکثی صحبتم را شروع می‌کنم. _گفته بودین بیام اینجا، برای چی؟ به ماشین سفیدی که آنطرف خیابان پارک شده‌ست اشاره می‌کنی و می‌گویی: - دارم میرم، معلوم هم نیست کی برگردم... حرفت را قطع می‌کنم. _یا اصلا برگردین یا نه! مکثی می‌کنی . - درسته، شایدم برنگردم . ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ‌💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_25 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ با خودم کلنجار می‌روم و اینبار با خودم حرف و بحث م
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_26 ◗‌ ◖ سکوت بینمان حاکم می‌شود . به کفش هایت خیره می‌شوم و دیگر صورتت را نمی‌بینم. سکوت را می‌شکنی . - منتظرم می‌مونین؟ لحظه‌ای به صورتت خیره می‌شوم که قلبم تند تند میزند. جوابی نمی‌دهم. یک قدم از من دور می‌شوی و می‌گویی: - باشه، خدانگهدار . سرم را بالا می‌آورم و به قدم هایت خیره می‌شوم. _علی آقا؟ بر می‌گردی نگاهم می‌کنی. فقط چند قدم با من فاصله داری. به صورتت نگاه می‌کنم و لبخندی میزنم. _منتظر می‌مونم. لبخند روی لبت نقش می‌بندد و بعد از کمی مکث به سمت ماشینت می‌روی. سوار ماشین می‌شوی و از پشت شیشه دستت را به نشانه خداحافظی بالا می‌آوری. لبخند تلخی میزنم و دستم را برایت تکان می‌دهم. با محو شدن ماشینت از دید چشمانم، لبخندم به بغض تبدیل می‌شود و بغضم به اشک! نکند این آخرین دیدارمان باشد؟ من... من تازه به تو دل بسته‌ام. به سمت خانه قدم بر می‌دارم و سر کوچه مان می‌ایستم. از رفتن به خانه منصرف می‌شوم و به سمت امامزاده‌ای که تقریبا از اینجا دور است قدم بر می‌دارم. نمی‌خواهم حتی خواستگارم را ببینم. به امامزاده که می‌رسم موبایلم زنگ می‌خورد. بابا، تماس را جواب نمی‌دهم و وارد امامزاده می‌شوم. بابا مدام زنگ میزند که مجبور می‌شوم گوشی را روی حالت سکوت بگذارم. با صدای پیرمردی که مرا دخترم صدا می‌کند چشمانم را باز می‌کنم. پیرمرد: دخترم، پاشو می‌خوام در امامزاده رو ببندم. _ببخشید آقا، الان میام. پیرمرد از شبستان بیرون می‌رود که چادر امامزاده را سرجایش می‌گذارم و چادر خودم را سرم می‌کنم. گوشی را روشن می‌کنم و به ساعت نگاه می‌کنم. دیر شده، به تماس های بی پاسخ نگاه می‌کنم. حتی مامان هم چند باری با من تماس گرفته. حتما نگران شدند. سریع از شبستان بیرون می‌روم و از در خروجی امامزاده وارد خیابان می‌شوم. هوا تاریک است و تاکسی‌‌ای در خیابان نمی‌بینم. مجبورم تا خانه را پیاده بروم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 درکانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_26 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ سکوت بینمان حاکم می‌شود . به کفش هایت خیره می‌شوم
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_27 ◗‌ ◖ به سمت خانه قدم بر می‌دارم که برایم سوال می‌شود خواستگاری امشب چه شد؟ خواستگاری‌ای که دلم رضایت آن را نداده بود. به همین زودی دلم برایت تنگ شده! دلم می‌خواهد زودتر برگردی. حتی زودتر از زود... به خودم که می‌آیم میبینم که جلوی در خانه ایستاده‌ام. زنگ را فشار می‌دهم که صدای مامان از پشت آیفون می‌آید. مامان: بله؟ صدایش می‌لرزد، حتما گریه کرده. _منم آیه! بعد از لحظه‌ای در باز می‌شود و به داخل حیاط قدم بر می‌دارم. در را پشت سرم می‌بندم و از پله های حیاط بالا می‌روم. کفش های غریبه را در جا کفشی نمی‌بینم. حتما آقای فلاح‌زاده رفته . کفش هایم را در می‌آورم و کنار در هال لحظه‌ای می‌ایستم. خودم را آماده دعوایی شدید می‌کنم و به داخل هال قدم می‌گذارم. بابا روی مبل نشسته و به تلویزیون که اخبار را پخش می‌کند نگاه می‌کند. مامان هم پشت اوپن داخل آشپزخانه ایستاده. دستش را زیر چانه‌اش گرفته و مشغول خرد کردن چیزی است. سرم را پایین می‌اندازم. _سلام. مامان جواب سلامم را خیلی آهسته می‌دهد اما بابا فقط سکوت می‌کند. _باب... هنوز حرفم تمام نشده بود که مامان حرفم را قطع می‌کند مامان: کجا بودی؟ لحظه‌ای مکث می‌کنم. _امامزاده. مامان با چشمانش اشاره می‌کند که به اتاقم بروم. با رفتن به داخل اتاقم حرفش را قبول می‌کنم. در اتاق را پشت سرم می‌بندم و کیفم را روی تخت می‌اندازم. هنوز برایم سوال است که خواستگاری چه شد؟ حدسی که به ذهنم می‌رسد خبر از آبروریزی‌ای می‌دهد که غیر قابل جبران است. آبرو ریزی‌ای که می‌دانم اگر درست باشد... بابا دیگر نمی‌تواند سرش را بین همکارانش بلند کند. فکر و خیال را کنار می‌گذارم و روی تخت دراز می‌کشم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_27 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ به سمت خانه قدم بر می‌دارم که برایم سوال می‌شود خو
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_28 ◗‌ ◖ فکر و خیال را کنار می‌گذارم و روی تخت دراز می‌کشم. اسمت را به آرامی زمزمه می‌کنم و به خواب می‌روم. علی . . . آفتاب صورتم را داغ می‌کند که چشمانم را باز می‌کنم. مامان داخل اتاقم روبروی کمد نشسته بود و انگار داشت لباس هایم را مرتب می‌کرد. _چیکار می‌کنی مامان؟ مامان نگاهی به من می‌کند و جوابم را نمی‌دهد. روی تخت می‌نشینم. _از دستم ناراحتی؟ مامان لحظه‌ای مکث می‌کند و جوابم را می‌دهد: - میخوای ناراحت نباشم؟ لبخندی میزنم و دستم را دور مامان حلقه میزنم. صدایم را بچگانه می‌کنم و می‌گویم: _من قربون مامان ناراحت خودم برم. مامان با دستش من را از خودش جدا می‌کند. مامان: باشه برو، خودتو لوس نکن. کنارش می‌نشینم و بعد از کمی مکث به دنبال جوابم می‌گردم. _آقای فلاح‌زاده دیشب خیلی ناراحت شد؟ مامان: اصلا نیومد. متعجب و سوالی مامان را نگاه می‌کنم که ادامه می‌دهد: - بابات وقتی دید خبری از تو نیست زنگ زد بهشون و با چند تا بهونه الکی گفت که نیان. سرم را پایین می‌اندازم و نفسم را بیرون می‌دهم. مامان دست از کارش می‌کشد و می‌گوید: - چرا دیشب نیومدی؟ جوابم فقط سکوت است که مامان ادامه می‌دهد: - اگه می‌خواستی اونا نیان خواستگاری خب از همون اول می‌گفتی! مکثی می‌کنم و می‌گویم: _مامان من علی... مامان نمی‌گذارد ادامه حرفم را بزنم و حرفم را قطع می‌کند. - دیگه این اسم رو پیش ما نیار، دعا کن این پسره علی جلوی چشم بابات آفتابی نشه وگرنه خوب عصبانیتشو سر اون خالی می‌کنه. تک خنده‌ای می‌کنم و می‌گویم: _حالا حالا ها قرار نیست ببینیمش! مامان سوالی نگاهم می‌کند که ادامه می‌دهم: _علی رفت سوریه . مامان لحظه‌ای تعجب می‌کند و بعد از کمی مکث می‌پرسد: - تو از کجا می‌دونی رفته سوریه؟ مکثی می‌کنم. _دیروز... دیروز دیدمش! ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_28 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ فکر و خیال را کنار می‌گذارم و روی تخت دراز می‌کشم.
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_29 ◗‌ ◖ مامان لباس هارا کنار می‌گذارد و به چشمانم نگاه می‌کند. - پس تو دیروز رفته بودی دیدن علی؟ وای آیه اگه بابات بفهمه که... مامان ادامه حرفش را قورت می‌دهد و از جایش بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. نفسم را بیرون می‌دهم و نگاهم را به لباس های افتاده روی زمین می‌دوزم. به عقب که نگاه می‌کنم می‌بینم من از همان اول عاشقت بوده‌ام. از همان روز خواستگاری، شاید هم قبل تر . . . فقط مقاومت می‌کردم در مقابل این عشق! شاید هم دنبال نشانه بودم. نشانه ای از عشق تو... یا عشق خودم . من دچارت شدم و خیلی دیر این را فهمیدم. آنقدر دیر که تا به خود آمدم تو وسایلت را جمع کرده بودی. جمع کرده بودی که بروی... بروی به سفری طولانی تا این بازگشتت باشد که من در جست و جویش باشم. بازگشتی که بعید نیست اتفاق نیفتد. بعید نیست اتفاق نیفتد. اگر برنگردی چه . . ؟ نرگس با دیدنم به سمتم می‌دود و محکم من را در آغوش می‌گیرد. _ولم کن نرگس خفه شدم. نرگس حلقه دستانش دور کمرم را تنگ تر می‌کند. نرگس: وای خیلی وقته ندیدمت آیه! بالاخره خودم را از نرگس جدا می‌کنم و روبرویش می‌ایستم. _تو که هنوز دیوونه‌ای، آدم نشدی هنوز؟ لبخندی از سر خجالت میزند و دستم را می‌گیرد. نرگس: تو که به ما سر نمیزنی، مجبورم وقتی دیدمت سفت بهت بچسبم تا فرار نکنی. لبخندی میزنم. _چه خبر؟ نرگس: خبر خاصی نیست غیر از اینکه داداشم فردا بر می‌گرده. نگاهم خیره به چشمان نرگس می‌ماند. من‌من گمان چیزی به زبان می‌آورم. _ع... عل... علی؟ چشمان متعجب نرگس نگاهم را نشانه می‌گیرد. نرگس: آره، حالت خوبه؟ چشمانم را چندین بار باز و بسته می‌کنم. نه خواب نیستم، تو فردا می‌آیی. دستانم می‌لرزد و این لرزش را نرگس به خوبی حس می‌کند. نرگس: با توام آیه، حالت خوبه؟ سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم. _آره خوبم، من باید برم جایی کار دارم، خداحافظ نرگس. از نرگس جدا می‌شوم و ناراحتی نگاهش را حس می‌کنم. اگر بیشتر از این پیش او می‌ماندم حتما می‌فهمید که چیزی میان من و تو است. هنوز خجالت می‌کشم که به کسی بگویم دل باخته‌ات هستم. چیزی که هنوز به صراحت به خود تو هم نگفته‌ام. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_29 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ مامان لباس هارا کنار می‌گذارد و به چشمانم نگاه می‌
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_30 ◗‌ ◖ زنگ آیفون را فشار می‌دهم که در باز می‌شود. وارد حیاط می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. بابا حسین در حیاط کنار باغچه نشسته بود و به گل ها آب می‌داد. بابا با دیدن من آهسته سلامی می‌کند و روی پاهایش می‌ایستد. پنج ماه از آن ماجرای خواستگاری و رفتن تو می‌گذرد و بابا دیگر دلخوری را فراموش کرده. بابا: چرا انقدر زود برگشتی؟ _یه کاری داشتم به خاطر همین برگشتم. از پله های حیاط بالا می‌روم که بابا می‌گوید: - راستی، حاج‌رضا گفت پسرش علی، فردا از سوریه برمی‌گرده، گفتم شاید بخوای بدونی. لبخندی میزنم و وارد هال می‌شوم. مامان را نمی‌بینم که وارد اتاقم می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. بعد از پنج ماه بی‌خبری بالاخره... تو برمی‌گردی. برگشتی که تا به امروز فقط در خواب آن را می‌دیدم. رویاهایم را مرور می‌کنم. لحظه برگشتنت، زخمی بالای ابرویت است که به قول خودت سوغات جنگ است. پیراهنی به رنگ خاک و شلواری مشکی رنگ! این چیزی است که در رویاهایم از لحظه برگشتنت ساخته‌ام. چه لحظه زیبایی! زنگ خانه‌تان را فشار می‌دهم. نزدیک غروب است و تا الان نرگس چیزی به من نگفته. شاید تو آمده‌ای و نرگس یادش رفته به من بگوید. شاید الان تو در را باز کنی. در خیالات فرو می‌روم و یادم می‌رود که هنوز اتفاقی نیفتاده. پس چرا کسی در را باز نمی‌کند؟ دوباره و دوباره زنگ را فشار می‌دهم اما فایده‌ای ندارد. کسی داخل خانه‌تان نیست. یعنی چی شده؟ شماره نرگس را می‌گیرم اما جواب نمی‌دهد. قطرات باران کم‌کم صورتم را خیس می‌کند و باران آرام آرام شدید می‌شود. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_30 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ زنگ آیفون را فشار می‌دهم که در باز می‌شود
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_31 ◗‌ ◖ قطرات باران کم‌کم صورتم را خیس می‌کند و باران آرام آرام شدید می‌شود. حیران و سرگردان به انتهای جاده نگاه می‌کنم. اینجا ایستادن دردی را دوا نمی‌کند. به خانه بر می‌گردم و خودم را روی تختم رها می‌کنم. پس چرا نیامدی؟ نرگس کجاست؟ همه این سوال ها مغزم را خرد می‌کند. ناگهان صحنه‌ای در ذهنم پدیدار می‌شود. تابوت محمد با نوشته شهید که به رنگ قرمز پشت اسمش نوشته‌اند. نکند تورا هم داخل تابوت برایم بیاورند. برای من، من هنوز خانواده‌‌ات نیستم اما تو همه چیزم شده‌ای. قطره اشکی بی اختیار از چشمانم به پایین سر می‌خورد و گونه‌ام را خیس می‌کند. چند ساعت با فکر و خیال می‌گذرد . فکر و خیالی که دعا می‌کنم به واقعیت نپیوندد. به خیال بافی‌هایی که صبح می‌‌کردم می‌خندم. هیچ خبری از تو نیست... صدای زنگ موبایلم قلبم را بیدار می‌کند. اسم نرگس روی صفحه گوشی پدیدار می‌شود. سریع جواب می‌دهم: _الو نرگس کجایی؟ صدایش می‌لرزد . نرگس: بیرون چطور؟ لرزش صدایش قلبم را به درد می‌آورد. اگر از تو سوال کنم شاید برایش سوال بشود که من با تو چه کار دارم؟ نفسم را بیرون می‌دهم. _هیچی بعداً که دیدمت باهات حرف میزنم. تماس قطع می‌شود و من می‌مانم و هزاران سوال دیگر . با صدای باز شدن در پرده را کمی کنار میزنم و به حیاط نگاه می‌کنم. بابا وارد حیاط می‌شود. پرده را رها می‌کنم و روی زمین می‌نشینم. به در تکیه می‌دهم و زانو هایم را بغل می‌کنم. صدای بابا و مامان از پشت در اتاق به گوشم می‌خورد که با هم صحبت می‌کنند. سرم را پایین می‌اندازم و به زمین خیره می‌شوم. سوال مامان ذهنم را بیدار می‌کند. مامان: پسر حاج‌رضا از سوریه اومد؟ قلبم تند تند میزند و منتظر جواب بابا هستم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ‌💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_31 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ قطرات باران کم‌کم صورتم را خیس می‌کند و باران آرام
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_32 ◗‌ ◖ بابا: آره ظهر اومد ولی یه راست بردنش بیمارستان، مثل اینکه زخمی شده بوده! بغضم به لبخند تبدیل می‌شود. پس آمده‌ای، انتظار داشتم خودت به من خبر دهی. اشک جمع شده داخل چشمانم را پاک می‌کنم و از روی زمین بلند می‌شوم. جواب تمام سوال هایم را پیدا کردم. همه چیز را فراموش می‌کنم و فقط به تو فکر می‌کنم. فقط به تو... علی ! بند کفشم را با عجله می‌بندم و دوان‌دوان به سمت در قدم بر می‌دارم. تو از بیمارستان آمده‌ای، هر طور شده باید ببینمت! مامان: کجا میری آیه؟ به مامان نگاهی می‌کنم و در را باز می‌کنم. _زود بر می‌گردم مامان. وارد کوچه می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. به سمت خانه‌تان قدم بر می‌دارم. آنچنان مشتاق دیدنت هستم که حواسم به هیچ چیز نیست. جلوی در خانه‌تان می‌ایستم و نفس عمیقی می‌کشم. می‌خواهم زنگ را فشار دهم که... که صدایت در گوش و قلبم می‌پیچد. - آیه‌خانم؟ به سمت صدا برمی‌گردم که نگاهم به نگاهت گره می‌خورد. کنار در ماشین ایستاده‌ای. دستان و چشمانم می‌لرزد و پاهایم کمی سست می‌شود. به بالای ابرویت نگاه می‌کنم، خبری از سوغات جنگ و زخم بالای ابرویت نیست. به خیالاتم می‌خندم، تو که زخمی نیستی، پس چرا بیمارستان بودی؟ چند قدمی به سمتت بر می‌دارم که از که از ماشین کمی فاصله می‌گیری. چیز عجیبی نگاهم را می‌گیرد. آستین چپ پیراهنت آویزان است. پس... پس دست چپت کجاست؟ نگاهم خیره به آستین بدون دستت می‌ماند که می‌گویی: - بشینید داخل ماشین، باید حرف بزنیم. در ماشین را باز می‌کنم و کنارت میشینم. نمی‌دانم چرا یکهو همه چیز عوض شد، دست چپت بدجوری ذهنم را درگیر خودش کرده. در ماشین را می‌بندی. قبل از اینکه حرفی بزنی سوال می‌کنم. _دستت... دستت چی شده؟ ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_32 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ بابا: آره ظهر اومد ولی یه راست بردنش بیمارستان، مث
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_33 ◗‌ ◖ لحظه‌ای مکث می‌کنی و می‌گویی: - نگران دستمی؟ مبهم نگاهت می‌کنم که لبخند روی لبت نگاهم را می‌گیرد. _عین خیالت نیست علی؟ متعجب نگاهم می‌کنی که ادامه می‌‌دهم: _این دسته، ناخن و مو نیست که در بیاد. تک خنده‌ای می‌کنی. - بیخیالش! اشک در چشمانم جمع می‌شود که نگاهم را به بیرون می‌اندازم. _مثل اینکه دیگه هیچی برات مهم نیست، اصلا میدونی... حرفم را قطع می‌کنی: - من فقط یه چیزو میدونم، اینکه دیگه نمیتونم برم سوریه! مکثی می‌کنی و ادامه می‌دهی: - نزدیک یه ساعتی میشه که داخل ماشین منتظرت بودم، میدونستم که میای منو ببینی. نگاهم روی صورتت قفل می‌شود و تو ادامه می‌دهی: - نمی‌خوام از روی ترحم تصمیم بگیری... حرفت را قطع می‌کنم. _یه دست چیزی نیست که بخوام به خاطرش نظرمو عوض کنم. کمی صدایت را بلند می‌کنی: - خواهش می‌کنم... من دیگه اون علی ِ قبلی نمیشم، برو... کلمه آخرت در گوشم می‌پیچد. برو . . . با کف دستم اشک هایم را پاک می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. چند قدمی از ماشین دور می‌شوم که می‌گویی: - خوب فکر کن آیه . آیه؟ با منی؟ بر می‌گردم و نگاهت می‌کنم. شاید این آخرین دیدارمان باشد. به تاریکی خیره می‌شوم که در باز می‌شود و مامان با ظرف غذا وارد اتاق می‌شود. می‌خواهد لامپ اتاق را روشن کند که می‌گویم: _روشنش نکن مامان. در اتاق را می‌بندد و چراغ مطالعه‌ام را روشن می‌کند تا اتاق کمی روشن شود. ظرف غذا را روی میزم می‌گذارد که می‌گویم: _گرسنه نیستم مامان. نگاهم می‌کند و روبرویم می‌ایستد. مامان: دوباره چی‌شده آیه؟ ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_33 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ لحظه‌ای مکث می‌کنی و می‌گویی: - نگران دستمی؟ مبهم
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_34 ◗‌ ◖ نگاهم می‌کند و روبرویم می‌ایستد. مامان: دوباره چی شده آیه؟ دستانم را به هم گره میزنم و زانو هایم را صاف می‌کنم. مامان دوباره سوالش را تکرار می‌کند که می‌گویم: _چیزی نیست. کنارم روی تخت میشیند و به چشمانم خیره می‌شود. مامان: یه چیزی شده، بهم بگو. نگاهم را از مامان می‌گیرم و به دستانم می‌دوزم. _مامان... لحظه‌ای مکث می‌کنم و با بغض ادامه می‌دهم: _اگه بابا یه دست نداشت تو باهاش ازدواج نمی‌کردی؟ مبهم نگاهم می‌کند. مامان: چطور مگه؟ چیزی نمی‌گویم که ادامه می‌دهد: - نکنه تو... علی؟ از جمله دست و پا شکسته‌ مامان می‌فهمم که همه چیز را فهمیده. از روی تخت بلند می‌شود و کنار در اتاق می‌ایستد. مامان: شامتو بخور، شب بخیر. از اتاق بیرون می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد. گوشی‌ام را روشن می‌کنم و به اسم و شماره‌ات خیره می‌شوم. آخرین تماسمان بر می‌گردد به چند ماه پیش. چند ماه پیش که تو دنبال من بودی و حالا من به دنبال تو ام. مگر یک دست، آن هم دست چپ چیز مهمی‌ست؟ من خودت را می‌خواهم، اخلاقت را، مهربانی‌ات را، نگاهت را ! انتظار نکشیده‌ام که تو بیایی و بگویی که باید فراموشت کنم. تو دیگر در قلبم جا گرفته‌ای. به خاطر تو من برای اولین بار به حرف پدر و مادرم گوش ندادم. به خاطر تو ... علی! چادرم را سرم می‌کنم و پشت در اتاق می‌ایستم. نفسم را بیرون می‌دهم و در اتاق را باز می‌کنم. می‌خواهم به حیاط بروم که مامان صدایم می‌کند. مامان: آیه؟ بر می‌گردم و نگاهش می‌کنم. کنار در اتاقش ایستاده و به من خیره شده. مامان: کجا میری؟ مکثی می‌کنم. _میرم یه جایی زود... حرفم را قطع می‌کند و نمی‌گذارد حرفم را کامل کنم. مامان: میری پیش علی؟ نفسم بند می‌آید و چشمانم روی لب های مامان قفل می‌ماند. مامان: با تو ام آیه؟ میخوای بری پیش علی؟ سرم را پایین می‌اندازم و کوله‌ پشتی‌ام را در دستم می‌گیرم. مامان: فکر می‌کردم قضیه علی خیلی وقته تموم شده. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_34 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ نگاهم می‌کند و روبرویم می‌ایستد. مامان: دوباره چی
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_35 ◗‌ ◖ مامان جلوتر می‌آید و در چند قدمی‌ام می‌ایستد. مامان: برو داخل اتاقت آیه. لحظه‌ای می‌ایستم و بعد وارد اتاقم می‌شوم. در را می‌بندم و کوله پشتی‌ام را به گوشه‌ای پرت می‌کنم. چادرم را روی صندلی می‌گذارم و روی تخت می‌شینم. حالا که مامان فهمیده حتما به بابا هم میگه. سرم را میان دستانم می‌گذارم و چشمانم را می‌بندم. گوشی‌ام را روشن می‌کنم و به شماره‌ات خیره می‌شوم. دکمه تماس را لمس می‌کنم که بعد از چند بوق جواب می‌دهی: - سلام آیه... مکث کوتاهی می‌کنی و پسوند خانم را هم می‌گویی. چیزی که دیگر برایم مهم نیست بگویی یا که نه. _سلام، باید ببینمت. مکثی می‌کنی و می‌پرسی: - میشه بدونم برای چی؟ خودت هم می‌دانی که چرا می‌خواهم ببینمت اما خودت را به ندانستن زده‌ای. _میام جلوی در خونه‌تون، خدانگهدار. تماس را قطع می‌کنم و گوشی را داخل کوله پشتی‌ام می‌گذارم. آرام در اتاق را باز می‌کنم و وارد حیاط می‌شوم. خیلی آرام و بی صدا وارد کوچه می‌شوم که مامان متوجهم نشود و به سمت خانه‌تان قدم بر می‌دارم. از قبل منتظرم بوده‌ای، به سمتت می‌آیم و خیلی زود فاصله بینمان را پر می‌کنم. سوار ماشینت می‌شوم و خودت هم کنارم پشت فرمون می‌نشینی. - همینجا خوبه یا بریم یه جای دیگه که حرفاتونو بزنین؟ مکثی می‌کنم. _همینجا خوبه. به صندلی تکیه می‌دهی که به آستین بی دستت نگاه می‌کنم. دیروز جای خالی دستت کمی آزارم می‌داد اما الان آزارم نمی‌دهد. نگاهم را به نقطه‌ای دور می‌دوزم. _میخوام حرفامو بزنم، چون شاید دیگه نتونم ببینمت. دست راستت را روی فرمون می‌گذاری و به روبرو خیره می‌شوی. _دیگه نمی‌خوای باهام ازدواج کنی؟ مکثی می‌کنی. - مسئله شما نیستی، خودمم. حرف دلم را نمی‌توانم بزنم، نمی‌دانم چرا؟ هنوز هم خجالت می‌کشم. هنوز هم میترسم با گفتن حرف دلم کوچک شوم. اما... اما شاید دیگر نبینمت. به صورتت که نیمی از آن را می‌توانم ببینم خیره می‌شوم. اگر خودت نخواهی نمی‌توانم مجبورت کنم. چرا همه چیز به یکباره تغییر کرد؟ چرا جای من و تو عوض شد؟ ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_35 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ مامان جلوتر می‌آید و در چند قدمی‌ام می‌ایستد. ماما
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_36 ◗‌ ◖ چرا دیگر نمی‌گویی که دوستم داری؟ چرا دیگر دنبالم نمی‌آیی و چرا این منم که می‌گویم می‌خواهم ببینمت؟ نکند واقعا همه چیز تمام شده و من نمی‌دانم؟ نه... نمی‌گذارم. به صندلی تکیه می‌دهم و مثل تو به روبرو خیره می‌شوم. نفس عمیقی می‌کشم. _من... نفسم بند می‌آید، نمی‌توانم ادامه حرفم را بزنم. به سختی نفسم را بیرون می‌دهم و شیشه ماشین را پایین می‌دهم. به انتهای کوچه خیره می‌شوم و آهسته می‌گویم: _دوسِت... صدایم را کمی بلند تر می‌کنم. _دوسِت دارم علی! اشک در چشمانم جمع می‌شود و طولی نمی‌کشد که قطره اشکی از چشمانم به پایین سر می‌خورد. سنگینی نگاهت را حس می‌کنم. - زندگی کردن با مردی که یه دست نداره... حرفت را قطع می‌کنم. _مهم نیست. بر می‌گردم و با اشک داخل چشمانم به چشمانت خیره می‌شوم. _هرکی ازم پرسید دست تو چی شده، با افتخار میگم توی جنگ قطع شده. سرت را پایین می‌اندازی و نگاهت را از من می‌گیری. _نذار بیشتر از این منتظر بمونم. از ماشین پیاده می‌شوم و به سمت خانه قدم بر می‌دارم. با صدای ضربه به در اتاقم می‌گویم: _بیا تو! در اتاق باز می‌شود و مامان در چارچوب در می‌ایستد و نگاهم می‌کند. مامان: بیا بابات کارت داره. دفترم را می‌بندم و از روی صندلی بلند می‌شوم. از اتاق بیرون می‌روم و روی مبل روبروی بابا می‌شینم. بابا بدون مقدمه چینی می‌رود سر اصل مطلب. بابا: برای چی رفته بودی دیدن علی؟ به بابا نگاهی می‌کنم و سرم را پایین می‌اندازم. بابا: عاقبت رفتن به سوریه همینه، یا یه خونواده رو عزادار می‌کنی یا خودتو ناقص، آخه یکی نیست به این پسر بگه مگه آدم قحطیه که تو بلند شدی رفتی سوریه؟ _اونم مثل محمد ِ بابا. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_36 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ چرا دیگر نمی‌گویی که دوستم داری؟ چرا دیگر دنبالم ن
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_37 ◗‌ ◖ _اونم مثل محمد ِ بابا. بابا متعجب نگاهم می‌کند و استکان چای را در دستش می‌گیرد. ادامه می‌دهم: _مگه آدم قحطی بود که محمد رفت سوریه؟ بابا نگاهش را از من می‌گیرد و استکان چای را روی میز می‌گذارد. بابا: دوستش داری؟ دستانم را به هم گره میزنم و روی زانو هایم می‌گذارم. مامان هم به جمعمان اضافه می‌شود و کنار بابا می‌نشیند. جای خالی محمد را احساس می‌کنم. شاید اگر او اینجا بود مثل من طرف تو را می‌گرفت. نفسم را بیرون می‌دهم. _علی پسر بدی نیست... بابا دوباره سوالش را تکرار می‌کند: - دوسِش داری؟ سرم را از خجالت پایین تر می‌گیرم و نگاهم را به زمین می‌دوزم. چرا اینقدر سخت است که اعتراف کنم؟ اعتراف کنم به عشق تو... عشقی که همیشه پنهانش می‌کردم. بابا از روی مبل بلند می‌شود و به سمت اتاقش قدم بر می‌دارد. این آخرین فرصتم هست. آخرین فرصت که شاید بتوانم به تو برسم. _دوس... بابا می‌ایستد و این منم که زبانم بند آمده. چرا نمی‌توانم ادامه حرفم را بزنم؟ چرا نمی‌گویم که... دوستت دارم(؟) سنگینی نگاه بابا و بعد هم مامان بیشتر خجالت زده‌ام می‌کند. نفسم را به سختی بیرون می‌دهم. _دو... بابا حرفم را قطع می‌کند: - قرار خواستگاری رو می‌ذارم برای فردا شب، خانم هرچی خرید لازمه بگو فردا صبح برم بخرم. لبخندی روی لبانم می‌نشیند. از روی مبل بلند می‌شوم و کنار بابا می‌ایستم. روی پنجه پا می‌ایستم و شانه بابا را از روی پیراهن می‌بوسم. زیر لب زمزمه می‌کنم: _دوستت دارم بابا. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_37 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ _اونم مثل محمد ِ بابا. بابا متعجب نگاهم می‌کند و ا
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_38 ◗‌ ◖ خوشحال و ذوق زده وارد اتاقم می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. لامپ را روشن می‌کنم و لباس های داخل کمد را بیرون می‌ریزم. دنبال بهترین لباسم هستم که فردا بپوشم. این خواستگاری با خواستگاری دفعه قبل فرق دارد. اینبار می‌دانم که دوستم داری... دوستت دارم. یک دست چیزی نیست که بخواهد عشقم را نابود کند. جلوی آینه می‌ایستم و خودم را نگاه می‌کنم. خنده‌ام می‌گیرد... فکر نمی‌کردم که انقدر هیجان زده باشم. به قاب عکس محمد روی میز نگاه می‌کنم. روی صندلی می‌نشینم و قاب عکس را در دستم می‌گیرم. کاش الان اینجا بود، دلم برایش تنگ شده. به راننده اشاره می‌کنم که همینجا بایستد. از ماشین پیاده می‌شوم و نفس عمیقی می‌کشم. به پیرمرد دستفروشی که کنار ورودی بهشت زهرا گل می‌فروشد نگاه می‌کنم. به سمتش می‌روم و چند شاخه گل قرمز می‌خرم. به سمت مزار محمد قدم بر می‌دارم بالای سنگ قبرش می‌نشینم. شهید محمد نامدار در بطری گلاب را باز می‌کنم و تمام گلاب را روی سنگ قبر می‌ریزم. شاخه گل هارا پایین اسم محمد می‌گذارم و دستانم را زیر چانه‌ام می‌گیرم. با شنیدن صدای مریم سرم را بالا می‌گیرم. مریم: سلام آیه. با دیدن مریم لبخندی میزنم و روی پاهایم می‌ایستم. _سلام، اینجا چیکار می‌کنی؟ مریم: دلم گرفته بود، گفتم بیام پیش محمد. مشتی به بازویش می‌زنم. _بی‌معرفت چرا بهمون سر نمیزنی؟ لبخندی میزند. مریم: شرمنده، این روزا خیلی سرم شلوغه. _ازدواج نکردی؟ مکثی می‌کند. - نه، فرصتش پیش نیومده. _خواستگار چی؟ خواستگار داری؟ خنده‌ای می‌کند و سرش را بالا می‌گیرد. - راستش یکی هست، ولی خب من بهش جوابی ندادم. لبخندی میزنم. _برای چی؟ پسر بدیه؟ - نه پسر بدی نیست... مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: - ولی من هنوز به فکر محمدم. دستم را روی شانه‌های می‌گذارم. _محمد دیگه رفته، به فکر خودت باش. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_38 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ خوشحال و ذوق زده وارد اتاقم می‌شوم و در را پشت سرم
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_39 ◗‌ ◖ نفسش را بیرون می‌دهد و به چشمانم خیره می‌شود. - تو چی؟ خواستگار داری؟ لبخندی میزنم. _آره... با صدای زنگ گوشی، به صفحه گوشی‌ام نگاه می‌کنم. مامان، جواب می‌دهم: _جانم مامان؟ مامان: معلوم هست کجایی آیه؟ یه ساعت دیگه مهمونا میرسن. _الان میام خونه. تماس را قطع می‌کنم و به مریم نگاه می‌کنم. _من باید برم، تو هم به ما سر بزن. لبخندی میزند و خداحافظی می‌گوید که به سمت خیابان قدم بر می‌دارم. مریم صدایم می‌کند. - آیه؟ بر می‌گردم و مبهم نگاهش می‌کنم. مریم: خواستگارت کیه؟ لبخندی میزنم و می‌گویم: _پسر یکی یه دونه سرکار خانم حیدری. مریم: علی؟ سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم و کنار خیابان می‌ایستم. علی و خانواده‌اش یکی پس از دیگری وارد خانه می‌شوند و روی مبل می‌نشینند. زینب، خواهر بزرگترت به همراه همسرش هم آمده. مثل همان شب کت و شلواری به رنگ سرمه‌ای پوشیده‌ای. نگاهت زمین را نشانه گرفته. دست از دیدن تو بر می‌دارم و سینی استکان‌های چای را بر می‌دارم. بعد از تعارف زدن به بزرگتر ها سینی چای را روبروی تو می‌گیرم. _بفرمایید. لبخندی میزنی و استکان چای را بر می‌داری. کنار بابا می‌نشینم و بعد از لحظه‌ای خیره شدن به تو نگاهم را به زمین می‌دوزم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_39 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ نفسش را بیرون می‌دهد و به چشمانم خیره می‌شود. - تو
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_40 ◗‌ ◖ کنار بابا می‌نشینم و بعد از لحظه‌ای خیره شدن به تو نگاهم را به زمین می‌دوزم. حاج‌رضا مثل دفعه قبل بحث مهریه را پیش می‌کشد. روی چهارده سکه توافق می‌کنند و حالا... حالا وقتش است من و تو باهم صحبت کنیم. در اتاق را باز می‌کنم و کنار می‌ایستم تا تو اول وارد شوی. پشت سرت وارد اتاق می‌شوم و روی صندلی روبروی تو می‌نشینم. حرفی برای گفتن نمانده. سرم را بالا می‌آورم و نگاهت می‌کنم. سرت پایین است اما لبخند روی لبت را می‌بینم. سکوت را می‌شکنی: - اون موقعی که دستم قطع شد، بچه‌ها اومدن سمتم تا منو برگردونن عقب... از درد داشتم به خودم می‌پیچیدم... خیلی درد داشتم اون موقع، همه‌اش با خودم می‌گفتم که دیگه همه چیز تموم شد... دیگه حتما باید شهید بشم، بلند شدم و تا سینه از سنگر بیرون اومدم... نمی‌دونم یه ثانیه یا دو ثانیه گذشت که کشیدنم پایین، حتی یه گلوله هم بهم نخورد، تو راه مدام به خودم لعنت می‌فرستادم، ولی حالا، دوباره زندگی بهم لبخند زده. لبخندی میزنم و نگاهم را از تو می‌گیرم. عاقد: برای بار دوم عرض می‌کنم، سرکار خانم آیه نامدار... قرآن را باز می‌کنی و روبرویمان می‌گذاری. حرف هایی که قبل از ورود به اتاق عقد به من زدی در ذهنم مرور می‌شود. - تو آیه عشق منی..! لبخندی ناخوداگاه روی لبم می‌نشیند. آیه عشق! عاقد برای بار سوم حرفش را تکرار می‌کند. نگاهی به مامان و بابا می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. _با اجازه پدرم، مادرم و... لحظه‌ای مکث می‌کنم و ادامه می‌دهم: _و برادر شهیدم... نیم نگاهی به تو و لبخند روی لبت می‌کنم. _بله ! بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ‌💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙