🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_31
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
قطرات باران کمکم صورتم را خیس میکند و باران آرام آرام شدید میشود.
حیران و سرگردان به انتهای جاده نگاه میکنم.
اینجا ایستادن دردی را دوا نمیکند.
به خانه بر میگردم و خودم را روی تختم رها میکنم.
پس چرا نیامدی؟ نرگس کجاست؟
همه این سوال ها مغزم را خرد میکند.
ناگهان صحنهای در ذهنم پدیدار میشود.
تابوت محمد با نوشته شهید که به رنگ قرمز پشت اسمش نوشتهاند.
نکند تورا هم داخل تابوت برایم بیاورند.
برای من، من هنوز خانوادهات نیستم اما تو همه چیزم شدهای.
قطره اشکی بی اختیار از چشمانم به پایین سر میخورد و گونهام را خیس میکند.
چند ساعت با فکر و خیال میگذرد .
فکر و خیالی که دعا میکنم به واقعیت نپیوندد.
به خیال بافیهایی که صبح میکردم میخندم.
هیچ خبری از تو نیست...
صدای زنگ موبایلم قلبم را بیدار میکند.
اسم نرگس روی صفحه گوشی پدیدار میشود.
سریع جواب میدهم:
_الو نرگس کجایی؟
صدایش میلرزد .
نرگس: بیرون چطور؟
لرزش صدایش قلبم را به درد میآورد.
اگر از تو سوال کنم شاید برایش سوال بشود که من با تو چه کار دارم؟
نفسم را بیرون میدهم.
_هیچی بعداً که دیدمت باهات حرف میزنم.
تماس قطع میشود و من میمانم و هزاران سوال دیگر .
با صدای باز شدن در پرده را کمی کنار میزنم و به حیاط نگاه میکنم.
بابا وارد حیاط میشود.
پرده را رها میکنم و روی زمین مینشینم.
به در تکیه میدهم و زانو هایم را بغل میکنم.
صدای بابا و مامان از پشت در اتاق به گوشم میخورد که با هم صحبت میکنند.
سرم را پایین میاندازم و به زمین خیره میشوم.
سوال مامان ذهنم را بیدار میکند.
مامان: پسر حاجرضا از سوریه اومد؟
قلبم تند تند میزند و منتظر جواب بابا هستم.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانالمهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙