|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_36 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ چرا دیگر نمی‌گویی که دوستم داری؟ چرا دیگر دنبالم ن
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_37 ◗‌ ◖ _اونم مثل محمد ِ بابا. بابا متعجب نگاهم می‌کند و استکان چای را در دستش می‌گیرد. ادامه می‌دهم: _مگه آدم قحطی بود که محمد رفت سوریه؟ بابا نگاهش را از من می‌گیرد و استکان چای را روی میز می‌گذارد. بابا: دوستش داری؟ دستانم را به هم گره میزنم و روی زانو هایم می‌گذارم. مامان هم به جمعمان اضافه می‌شود و کنار بابا می‌نشیند. جای خالی محمد را احساس می‌کنم. شاید اگر او اینجا بود مثل من طرف تو را می‌گرفت. نفسم را بیرون می‌دهم. _علی پسر بدی نیست... بابا دوباره سوالش را تکرار می‌کند: - دوسِش داری؟ سرم را از خجالت پایین تر می‌گیرم و نگاهم را به زمین می‌دوزم. چرا اینقدر سخت است که اعتراف کنم؟ اعتراف کنم به عشق تو... عشقی که همیشه پنهانش می‌کردم. بابا از روی مبل بلند می‌شود و به سمت اتاقش قدم بر می‌دارد. این آخرین فرصتم هست. آخرین فرصت که شاید بتوانم به تو برسم. _دوس... بابا می‌ایستد و این منم که زبانم بند آمده. چرا نمی‌توانم ادامه حرفم را بزنم؟ چرا نمی‌گویم که... دوستت دارم(؟) سنگینی نگاه بابا و بعد هم مامان بیشتر خجالت زده‌ام می‌کند. نفسم را به سختی بیرون می‌دهم. _دو... بابا حرفم را قطع می‌کند: - قرار خواستگاری رو می‌ذارم برای فردا شب، خانم هرچی خرید لازمه بگو فردا صبح برم بخرم. لبخندی روی لبانم می‌نشیند. از روی مبل بلند می‌شوم و کنار بابا می‌ایستم. روی پنجه پا می‌ایستم و شانه بابا را از روی پیراهن می‌بوسم. زیر لب زمزمه می‌کنم: _دوستت دارم بابا. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙