🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_38
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
خوشحال و ذوق زده وارد اتاقم میشوم و در را پشت سرم میبندم.
لامپ را روشن میکنم و لباس های داخل کمد را بیرون میریزم.
دنبال بهترین لباسم هستم که فردا بپوشم.
این خواستگاری با خواستگاری دفعه قبل فرق دارد.
اینبار میدانم که دوستم داری... دوستت دارم.
یک دست چیزی نیست که بخواهد عشقم را نابود کند.
جلوی آینه میایستم و خودم را نگاه میکنم.
خندهام میگیرد... فکر نمیکردم که انقدر هیجان زده باشم.
به قاب عکس محمد روی میز نگاه میکنم.
روی صندلی مینشینم و قاب عکس را در دستم میگیرم.
کاش الان اینجا بود، دلم برایش تنگ شده.
به راننده اشاره میکنم که همینجا بایستد.
از ماشین پیاده میشوم و نفس عمیقی میکشم.
به پیرمرد دستفروشی که کنار ورودی بهشت زهرا گل میفروشد نگاه میکنم.
به سمتش میروم و چند شاخه گل قرمز میخرم.
به سمت مزار محمد قدم بر میدارم بالای سنگ قبرش مینشینم.
شهید محمد نامدار
در بطری گلاب را باز میکنم و تمام گلاب را روی سنگ قبر میریزم.
شاخه گل هارا پایین اسم محمد میگذارم و دستانم را زیر چانهام میگیرم.
با شنیدن صدای مریم سرم را بالا میگیرم.
مریم: سلام آیه.
با دیدن مریم لبخندی میزنم و روی پاهایم میایستم.
_سلام، اینجا چیکار میکنی؟
مریم: دلم گرفته بود، گفتم بیام پیش محمد.
مشتی به بازویش میزنم.
_بیمعرفت چرا بهمون سر نمیزنی؟
لبخندی میزند.
مریم: شرمنده، این روزا خیلی سرم شلوغه.
_ازدواج نکردی؟
مکثی میکند.
- نه، فرصتش پیش نیومده.
_خواستگار چی؟ خواستگار داری؟
خندهای میکند و سرش را بالا میگیرد.
- راستش یکی هست، ولی خب من بهش جوابی ندادم.
لبخندی میزنم.
_برای چی؟ پسر بدیه؟
- نه پسر بدی نیست...
مکثی میکند و ادامه میدهد:
- ولی من هنوز به فکر محمدم.
دستم را روی شانههای میگذارم.
_محمد دیگه رفته، به فکر خودت باش.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانالمهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙