#از_روزی_که_رفتی
#قسمت سوم
🍃شما تنها خانواده ای هستید که میشناسم. شما تنها کسایی هستید که من
دارم. غلط کردم شب ها نیومدم و بابا رو ناراحت کردم. غلط کردم قلب
محسن رو شکستم. غلط کردم مامان! غلط کردم باعث اشکهای تو شدم.
من فکر کردم نباشم، راحت تر هستید.
رها صورت مهدی را بوسید و موهایش را نوازش کرد. مهدی با آن قد
بلندش حالتی خمیده گرفته بود تا مادر را در آغوشش نگاه دارد.
زینب سادات اشک چشمانش را پاک کرد: خب پس دیگه از این غلطا
نکن اشک خاله منو در نیار. الان هم بسه فیلم هندی.
مهدی صورت رها را با دستانش گرفت و اشک هایش را پاک کرد و گونه
اش را بوسید: دوستت دارم مامان رها.
بعد به سمت زینب سادات برگشت و دستی به موهایش کشید و آنها را
به هم زد: هر چی آبچی کوچیکه بگه!
زینب از زیر دست او فرار کرد و نق زد: خوبه چند ماه بزرگ تری!
مهدی خندید: چند ماه نه! چند مااااه! از نظر قدی هم حساب کنیم
کوچیک تری دیگه.
زینب پشت چشمی نازک کرد: تو درازی داداش من!
دوباره کسی به در زد: رهایی! بیام تو یا نیام؟
زینب دوید تا روسری و چادرش را بردارد در همان حال نق زد: یک روز
خواستیم زنونه راحت باشیما! کاروانسرای عباسی شده، هی تق تق، تق
تق!
مهدی گفت: کم نق بزن خاله سوسکه.
زینب سادات جواب داد: چشم آقا موشه!
مهدی خندید و رفت در را باز کرد: سلام داداش! چند لحظه صبر کن
خانوم ها آماده بشن.
احسان پرسید: کی داشت غرغر می کرد؟
مهدی با خنده گفت: مجلس زنونه رو بهم زدیم، شاکی خصوصی داریم.
احسان خندید: پس بیا بریم واحد من.
رها در را بیشتر باز کرد و احسان را دید: سلام. خسته نباشی. بیا اول یک
چیزی بخورید بعد اگه خواستید برید.
مهدی با مظلومیت ساختگی گفت: من که جیک و جیک میکنم برات،
منم برم؟
زینب سادات گفت: آره دیگه! اصل تویی که باید بری و میلاد و میعاد هم
ببری!
مهدی اخم کرد: مگه من مربی مهدکودکم؟
احسان وارد خانه شد و سلام و احوال پرسی کرد. مهدی به سراغ زینب
سادات رفت و کنارش نشست و دستش را دور گردنش انداخت.
احسان نگاه زیر چشمی به آنها انداخت و در پی رها به آشپزخانه رفت.
در حالی که رها غذای ظهر را گرم میکرد، احسان روی صندلی
میزغذاخوری نشست، دستانش را ستون کرد و به جلو تکیه کرد.
رها: خیلی خسته هستی؟
احسان: نه. خوبم. عادت دارم به شیفت های طولانی
رها: تو به خوبی کردن عادت داری و این خیلی خوبه
احسان: رهایی! یک سوال بپرسم؟
رها به احسان نگاه کرد و صدایش را پایین آورد: درباره دلدار؟
احسان خنده بر لب گفت: آره. بپرسم؟
رها لبخندش را جواب داد: بپرس
احسان: چی شد آیه خانم به مهدی شیر داد؟
رها شعله گاز را کم کرد و مقابل احسان نشست: اون زمان تازه سید
مهدی شهید شده بود. اشتباه نکنم پنج شش ماه بیشتر نگذشته بود. آیه
از تنها موندن دخترش میترسید. یک روز اومد پیش من و صدرا و مامان
محبوبه، گفت که دوست داره به مهدی شیر بده تا مهدی برای زینب برادر
بشه. گفت از تنها موندن زینب میترسه و هیچ کس مثل یک برادر