#از_روزی_که_رفتی ( جلد دوم )
#قسمت یازدهم
🍃ترس و اضطراب ضربان قلبش را بالا برده بود؛ در که باز شد صدای
اعتراض دکتر بلند شد:
_چرا اینجوری میکنی؟ ضربان قلبت چرا اینقدر بالاست! خانم چی
بهش گفتی؟
صدای سایه آمد:
_هیچی؛ من حرفی نزدم!
مریم: اون چی بود ریختن رو صورتم دکتر؟ چرا چشما و صورتم
بسته ست؟ چه بلایی سرم اومده؟
دکتر: یه آرامبخش براش تزریق کنید؛ ضربان قلبش خیلی بالا رفته، یه کم
آروم باش! چیزی نیست، به موقع رسوندنت بیمارستان! صورتتم بسته ست
چون روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دادیم؛ نگران نباش! ده روز از
اون روز گذشته! بدنت رو به بهبوده و دیگه مشکلی نیست!
آرامبخش در رگهایش که جریان یافت دوباره ذهنش به تاریکی رفت و
صداها دور و دورتر شد...
صدا میآمد. هنوز تاریکی بود اما صداها همه جا بود. در سمت چپ،
راست، دور، نزدیک، همه جا بود. صدای نالهای آمد که گویی از دهان
خودش بود.
-انگار بیدار شده!
-آره؛ مریم خانم، بیدارید؟
_کی اینجاست؟
_سایه ام! ساعت ملاقاته و کلی ملاقاتی داری؛ محمد هست، آیه، رها،
همسراشون، آقا مسیح و آقا یوسف، همه هستن!
در تاریکی چشمان مریم ، مسیح نگاهش به آن باندپیچی هایی بود که تا
ساعاتی دیگر باز میشد و دل در دلش نبود برای آثار باقیمانده ی آن
هجوم ناجوانمردانه!حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و لبی تر
_چه سفر پر دردسری؛ اما باباجان، من از تو انتظار بیشتری داشتم. اینجا
جلوی شوهرت بهت میگم، کاری نکن که من و سیدمهدی شرمنده و
سرافکنده بشیم.
ارمیا به دفاع از آیه ی این روزهایش برخاست:
_نه پدرجون، تقصیر من بود. شرایط برای آیه خانوم سخت بود و بهش
فشار اومد. من پیش سیدمهدی شرمنده شدم. حال اون روز آیه خانوم و
زینب جانم به خاطر درست مدیریت نکردن من بود؛ پیش شما و سید رو
سیاه شدم.
ارمیا سرش را پایین انداخت و با پشت دست صورت غرق در خواب
زینبش را نوازش کرد.
رها دست آیه را در دستش گرفت:
_دنبال مقصر نکردید؛ الان حال زینب مهمه. شما هر مشکلی با هم دارید،
یار کشی نکنید. زینب بچه ایه که پدر نداشته و الان داره با پدرش
پازلهای خالی شخصیتش رو پر میکنه. زینب رو وارد بازی "بچه ی تو،
بچهی من" نکنید. آیه جانم، همینطور که همه چیز تو سیدمهدی بود،
الان همه چیز زینب آقاارمیاست. درسته نمیتونی فراموشش کنی، ما هم
نمیخوایم فراموش کنی، اما زندگی کن آیه! سیدمهدی تو رو گذاشته تا
آینده رو بسازی، نه اینکه زندگی نازدونه و عزیزکرده اش رو خراب کنی؛ تو
خودت راضی شدی، دلیلش هم مهم نیست! تو ذهنت بهونه نیار و رفتار
اشتباهتو توجیه نکن، اگه واقعًا به خاطر زینب راضی شدی، الان به خاطر
خودت زندگی کن! آیه عاشقی کن... دوباره جوونه بزن و سبز شو... آیه،
عزیز دلم، سیدمهدی هم به این کارت راضی نیست.
آیه با پر چادر گل دارش، اشک چشمانش را ربود، نفس گرفت و گفت:
_دیشب مهدی اومد به خوابم.
ارمیا لب گزید و زیر چشمی به آیهاش نگاه کرد. دلش میخواست
دستهای همسر کمی بیوفا شده اش را بگیرد و بگوید "اشک نریز
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت دوازدهم
_سلام . شما این خانوم رو میشناسید؟
صدای یک زن بود اما آیه اش نبود.
ارمیا: همسرم... همسرم کجاست؟
_ایشون تصادف کردن
ارمیا گوشی به دست سمت در دوید و به صدا زدن های سید محمد و
صدرا جوابی نداد.
ارمیا: خانم کجایید؟ الان زنم کجاست؟
زن آدرس را گفت و ارمیا سریعتر دوید. صدرا ماشین را روشن کرد و
همراه سید محمد به دنبال ارمیا رفتند.
ِ خیابان ترافیک بود. ارمیا از لابلای ماشینها جلو میرفت.
صدرا ماشین را همانجا سر کوچه گذاشت و با سید محمد دویدند.
صدای آمبوالانس و چراغ َگردان ماشین پلیس میآمد.
ارمیا زانو زد:
_آیه!_از دستش راحت شدیم؛ بیا بریم عزیزم
ارمیا به سمت صدا برگشت:
_تو؟! چرا... آخه چرا اینکارو کردی؟! تو دیوونه ای!
_اون نمیذاشت ما با هم ازدواج کنیم؛ حالا که منو پیدا کردی، این زن
نمیذاشت به هم برسیم.
مأمورین اورژانس ارمیا را عقب زدند تا به وضعیت آیه رسیدگی کنند.
ارمیا چشم چرخاند تا ماموری پیدا کند. مأموران راهنمایی و رانندگی
مشغول باز کردن ترافیک به وجود آمده بودند؛ به سمتشان رفت:
_جناب سروان...
مرد به سمتش چرخید.
_بله؟
_ارمیا: اون خانوم که اونجا ایستاده، کنار اون ماشین، اون خانوم از قصد
زده به خودروی همسر من
_سروان: شما از کجا میدونید؟
_ارمیا: لطفا بازداشتش کنید، ممکنه فرار کنه. این خانوم مشکل روانی داره
و بستری بوده، حتما فرار کرده.
_سروان: باید به بچه های انتظامی خبر بدیم. شما مطمئنید که سوءقصد
بود؟
ارمیا: بله، این خانوم فکر میکنه من میخوام باهاش ازدواج کنم،
میخواست زنم رو بکشه
صدای جیغ آمد و نگاه ارمیا پی آیه اش رفت. زنی را دید که به آیه ای که
روی برانکارد میگذاشتند حمله کرده و سعی در خفه کردنش دارد. ارمیا به
سمت آیه اش دوید و همزمان چند نفر سعی در عقب کشیدن زن داشتند.
آنها را میشناخت، سید محمد و صدرا بودند که سعی داشتند مهاجم
دیوانه را از آیه ی شکستهی این روزها جدا کنند. زنی که جنون قدرتش را
چند برابر کرده بود. ارمیا رسید و با یک حرکت دست زن را به عقب و
باالی سرش بود و با ضربهای به پشت پایش، او را روی زمین مهار کرد.
سید محمد روی شانه ی او زد و گفت:
_خداروشکر رسیدی، نمیشد مهارش کرد، جناب سرگردی دیگه! یه جا به
درد آیه خوردیا!
ماموران به ارمیا رسیدند:
_شما سرگرد هستید؟
ارمیا سری تکان داد:
_ارتش.
سروان: با مرکز تماس گرفتم، الان مامورای کلانتری میان و این خانوم رو
منتقل میکنن.
ارمیا تشکری کرد و به سید محمد گفت:
_با آیه برو بیمارستان؛ زور برو تا آمبولانس نرفته!
سید محمد دوید و در لحظه ی آخر وارد آمبولانس شد.
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت سیزدهم
🍃 گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب ایمانش باشه، اما
براش میترسم!
گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان و معتقده!
گفت: از روزی که اشتباه کنه میترسم، روزی که با اشتباهش ایمانشو باد
ببره.
گفتم: مواظبش باش!
گفت: من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش!
همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای
دستای سید مهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید!
سید مهدی نگرانشه.
سید محمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه!
آیه روی تختش دراز کشید و به حرفهای رها و سایه و سید محمد فکر
کرد. آنهایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند...
مریم نگاهی به
خانه انداخت.
از خانه بی بی و سید بهتر بود. همه ی خانه بوی تازگی میداد.
محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین
منتقل کرده اند. از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش
همان دو اتاق بی را میخواست... پدری های سید... دلش تنگ بود
برای حاج یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختن هایش... دلش کمی
نقش زدن بر روی آن کیکهای نرم و لطیف را میخواست... دلش درس
و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی
پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛
درسهای محمدصادقش را دوره کرد. ملاقات مادر در بیمارستان رفتند.
غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی مادرش
عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسه های پدر که هنوز حس میکرد.
به روزهایی که گذشت فکر کرد. به مسیحی که پابه پایش میآمد. به
مسیحی که سایه اش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛
ِمسیحی که در تمام سختی
ها بود
مرد بود و مردانگی خرج تنهایی هایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق
قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمی فهمیدشان، کمی در ِک
این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از جانشان مایه میگذارند هم
از اموالشان؛ اصلا چرا اینگونه اند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هر کس
میخواهد از دیگری بکند برای خودش، این جماعت چرا وصله ی ناجور
شدهاند؟ چرا از خود میکنند و زخمها را التیام میدهند؟
صورتش میسوخت و نمیدانست زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش
کردند حقیقت این جهان اند یا این جماعت وصله ی ناجور زمانه؟
َ
سایه را دوست داشت... پا به پای تنهایی های مریم می آمد ، همآن دکتری که شوهرش بود ؛ برای دردهایش گریه میکرد
و برای غصه هایش دل میسوزاند؛ سایه دوستداشتنی تر از دیگران بود؛
شاید چون همسن وسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و
دارد جبران میکند؛ سایه میگفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پا به
پایش آمده... میگفت آیه ی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با
سید مهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش
چینی بندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچه ها نمیآید؛
همانکه روزگاری در کوچهها با ارابه اش میآمد و میگفت چینیبندزنه...
چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛ کاش آیه دلش را دست
چینی بندزن بدهد تا دوباره آیه ی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد
مثل آیه ی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و
گفته بود:
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت
🍃 مهدی برمیگرده؟
_نه!
_اما ارمیا میتونه بره؛ میتونه خسته بشه!
صدای ارمیا از الی در نیمه باز اتاق آمد: _من خسته نمیشم دکتر؛ اینقدر
آیه رو اذیت نکنید!
صدر به سمت صدا برگشت و با دیدن ارمیا با آن ریش های چند روزه، از
روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت:
_سلام؛ رسیدن به خیر!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت: _ببخشید، سلام. ممنون؛ شما هم
خسته نباشید.
_تو خسته نباشی مرِد خدا!
ِ _مرِد خدا رو زمین چی بازه
کار داره دکتر؟ مرِد خدا بالش برای پریدن باز بازه
صدر: لطفًا تو قصد پرواز نکن. داغ سید مهدی برای همه مون بس بود!
ارمیا: بعضی داغها هیچوقت سرد نمیشن، شما که اینو میدونید نباید
به آیه خانوم فشار بیارید؛ دست ما امانتن!
صدر: خودتون میدونید؛ من برم که خانومم منتظره
ارمیا: اون خانوم چی شد؟
صدر منظور ارمیا را فورا فهمید:
_بستری شد، تو بیمارستان رازی
ارمیا: کجا هست؟
صدر: به امین آباد مشهوره
ارمیا: خطری برای ما نداره دیگه؟
صدر: خیالتون راحت. سابقه ی خرابش اینجا باعث شده اونجا حسابی
تحت نظر باشه که داروهاش مصرف بشه.
ارمیا: ممنون دکتر!
صدر: به امید دیدار.
صدر که رفت ارمیا نگاه با لبخند مهربانانه اش را به آیه دوخت:
_سلام خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه؟هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم
براش تنگه!
آیه سلامی زیر لبی گفت. همیشه شرمنده ی اخلاق خوب و آرامش و صبر
ارمیا بود.
کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت:
_چطور با این همه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم
دیگه نمیای؟
ارمیا کلید را از دست آیه گرفت:
_اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت
کردن؟ باورکن به خاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی.
آیه دوباره پرسید:
_چرا همه ش خوبی؟
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_من امروز رو نبین. اتفاقا من خیلی بداخلاق بودم. اینی که در خدمت
شماست، دسترنج دکتر صدر و حاج علی و سید مهدی شماست. من
همه چیزم رو از اونشب برفی دارم. اونشب معجزه ی خدا برای من بود؛
خدا منو کوبید و از نو ساخت.
_کاش منم میکوبید و از نو میساخت!
_شما رو که کوبید، اما نسبت به ساخت دوباره دارید مقاومت میکنید.
_درد داره؟
_خیلی...
_منم خیلی درد دارم؛ احساس بدی دارم.
_چرا؟
آیه سرش را پایین انداخت و با دستهایش بازی کرد:
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت پانزدهم
🍃_معلوم نیست. ارمیا میگفت آیه باید از پیله دربیاد و دوباره پرواز رو
به خاطر بیاره.
صدرا: هر دوشون سختی زیاد کشیدن
_به داشته هاشون میارزه. در ضمن منم باهات کار دارم
رها روی تخت اتاق خوابشان نشسته بود که صدرا آمد:
_چی شده رها جان؟
رها: همه فکر میکنن مهدی برام یک وظیفه ست، یه باره رو شونه های
زندگیمون. فکر میکنن اگه خودمون بچه دار بشیم بینشون فرق میذاریم.
_من میدونم اینطور نیست
رها: مهدی با بچه ی خودم فرق نداره؛ اصلا بچه ی خودمه! من بزرگش
کردم و اون مادری کردن یادم داد.
_چی شده رها؟
رها: میترسم که فکر کنن از مهدی خسته شدم!
_چرا؟
ِ رها: من حامله ام ! من مهدی رو پسرخودم می دونم.
صدرا لبخند زد:
_شیرینی مادر شدنت رو با غصه ی حرِف مفِت مردم به دهنت زهر نکن!
تو بهترین مادرِ دنیایی؛ دوباره مادر شدنت مبارکت باشه!
رها خندید. به وسعت همه ی ترسها و نگرانی های مادرانه اش برای هر
َ دو بچه اش خندید ، مرِد زندگی
اش خندید. مرد بودن را خوب بلد بود.
َ
شیرینی خریدن و شادی کردن های مهدی و صدرا، قربان صدقه رفتن های
محبوبه خانومی که لبخند و شادی هایش از ته دل بود.شب که شد، باز
بساط دورهمی های خانه ی محبوبه خانوم به راه بود. زنها در آشپزخانه
مشغول آماده کردِن شام بودند. جای خالی آیه حسابی حس میشد.
مریم و خواهر برادرش از خوشحالی مرخص شدن مادر و بهبود چشمگیر
حالش خوشحال بوده و مدیون این جمع.
#از_روزی_که_رفتی (جلد_سوم)
#نویسنده : سنیه منصوری
#قسمت آخر
🍃ارمیا: میریم خونه
آیه: دلم چند روز فرار میخواد
ارمیا: با فرار تموم نمیشه... بساز آیه. دیدی مامان فخرالسادات چطور
ایستاده؟ دیدی دوتا شهید داده و هنوز داره لبخند میزنه؟ اسطوره نباش
آیه! اسطوره ساز باش؛ گاهی خم شو، اما نشکن! گاهی بشین اما پاشو!
گاهی برو، اما برگرد؛ گاهی بشکن اما جوونه بزن و از نو متولد شو!
آیه: بیا بریم یک جای دیگه. دور از این آدمها!
ارمیا: میریم. جایی که یادت بیاد تو کی هستی... تو کی بودی!
آیه: همه ی آیه مهدی بود... من بدون مهدی هیچی نیستم.
ارمیا: اشتباه نکن آیه! تو بودی. همه چیز تو بودی! چرا فکر میکنی یعد از
سید مهدی چیزی نداری؟ ایمان مال تو بود! چادر مال خودت بود! نماز
مال خودت بود! کمک به مردم مال خودت بود. سید مهدی راه رو بهت
نشون داد و تو رفتی. تو من و ما رو تو راه آوردی. آیه ایمانه... آیه
اعتقاده! تو راِه سید مهدی رو برای خدمت به مردم ادامه بده.
آیه: نمیدونم
ارمیا: با هم ادامه بدیم؟ همقدم بشیم؟
آیه: یا علی...
1398/2/5 #پایان
خانه ام ویران شده است و این فدای کشورم
همسرم بی همسر است، این هم فدای ملتم
دخترم بابا ندیده این فدای غیرتم
کشورم آزاد و آباد است، این هدیه برای رهبرم
#فصل _سوم
#از_روزی_که_رفتی ۳
پرواز شاپرکها
#قسمت اول
مقدمه:
در دنیای امروز که رسانه ها فعالیت چشمگیری دارند و دولت مردان غرب
با راه اندازی جنگ رسانهای، به مقابله با ایمان و اعتقاد ما برخاسته اند و
داشتن حجاب را محدودیت نشان میدهند و مد و مدرنیته را در برهنگی
ِ نشان میدهند، قلمها را به صدا درمیآوریم تا شاید از جمله
سربازاِن منجی موعود باشیم.
رهبر انقلاب: اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به
میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانه ی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز
میکردند، باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب
و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید.
۲/۱۱/۸۰
بسم الله الرحمن الرحیم
آخرین گل را پرپر کرد و بر مزار تازه و بدون سنگ قبر ریخت. زینب
سادات ، اشک هایش را با َپر چادرش پاک کرد؛ به مادرش نگاه کرد که
هنوز ساقه ی خالی از گلبرگ را نگاه میکرد.
_مامان، بریم دیگه؛ همه رفتن
آیه نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دخترک نوجوانش انداخت و او
که توجه مادرش را به خود جلب کرده بود، ادامه داد:
_ایلیا تنهاست.
او نگاهی به دور و برش انداخت:
_بریم سر خاک بابات، بعد میریم
زینب بعد از چند روز لبخند زد:
_آره، کلی حرف با بابا مهدی دارم
آیه بوسه ای بر ترمه ی روی مزار زد و دختر هم مانند مادر، خاک را بوسید.
آیه که برمیخاست زیر لب زمزمه کرد:
_گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است!
زینب کنار مادر آمد، دستش را گرفت:
_دلم براش تنگ شده
آیه فشار ملایمی به دستهای دخترکش آورد:
_منم دلم تنگ شده؛ باید بریم.
_الان کجا میریم. خونه ی بابا حاجی؟
_آره دیگه؛ مگه دلت شور ایلیا رو نمی زد؟
زینب سادات اخم کرد:
_نخیرم. کی دلش واسه اون نق نقو شور میزنه. خرس گنده است دیگه!
دل شور زدن نداره
آیه نگاه به خاک سید مهدی دوخت. یار سفر کرده مرا یادت هست؟ نکند
آنجا دور و برت را شلوغ کرده و مرا از یاد برده ای؟ مهمانت را دیدی؟ به
استقبالش رفتی؟ آیه بانوی تو این روزها درد روی درد دارد. آیه بانوی تو
این روزها دلتنگ است. آیه بانوی تو این روزها جانان است... حواست
هست؟ به آیه ات، به زینبت، به همه ی آنها که به تو چشم دوخته اند،
حواست هست؟
زینب بوسهای بر سنگ قبر پدر زد. تمام سهم دختری اش از پدر را با همین
بوسه ها به یاد داشت. تمام بی پدری هایش را لبخند کرد و به صورت مادر
پاشید:
_دلم برای بابا مهدی تنگ شده بود!
آیه لبخند زد... مادر که باشی، عاشقانه های پدر دختری را خوب حس
میکنی و دوست میداری!
_زودتر حرفاتو با بابات بزن باید بریم عزیزم!
#از_روزی_که_رفتی (پرواز شاپرکها )
فصل سوم
#قسمت دوم
🍃رها: چرا دست دست میکنی آیه؟ تو الان سه ماهته!ارمیا هم حق داره
بدونه!حق داره از این روزا لذت ببره!
آیه: من خودم هنوز تو شوک هستم!هشت سال بچه دار نشدیم!کلی دوا
و درمون کردیم. تو که میدونی چقدر دارو خوردیم و دکتر رفتیم تا خدا
زینب رو بهمون داد!حالا الان یکهو. حقیقتا اصلا آمادگیشو ندارم. هنوز سر
ازدواجم دوست و آشنا پشت سرم حرف میزنن، این بچه هم که دیگه
هیچی.
رها: نگران چی هستی؟
آیه: نگران زینب وقتی بفهمه. من اصلا نمیدونم ارمیا بچه میخواد یا
نه!اگه ناراحت بشه؟
رها متعجب گفت: دیوونه شدی آیه؟چرا بچه نخواد؟اون عاشقته! شما
َبیشتر از دو ساله ازدواج کردید و ارمیا مرد جا افتاده ایه
اگه حرفی نمیزنه واسه اینه که تو رو تحت فشار نذاره!اون عاشق زینبه. یادم نمیره روزی که
دنیا اومد. برق خاصی با دیدن زینب تو چشماش نشست. وقتی هم
محسن دنیا اومد، با یک حسرتی نگاهش میکرد. این روزا رو ازش دریغ
نکن. اون حق داره لحظه لحظه رشد و شکوفایی بچشو حس کنه.
آیه: این روزا بیشتر یاد سیدمهدی میوفتم. خودم تو برزخم.
رها: نذار ارمیا بفهمه!اون بخاطر تو خیلی صبر کرده!حقش نیست این روزا
همش نگران خاطرات تو هم باشه. حالا کجا رفت یکهویی؟
آیه: احتمالا مناطق سیل زده رفته! هیچی نگفت. گفتش هر وقت تونستم
بهت زنگ میزنم میگم کجا هستم.
رها: آیه!خوشحال باش. داری مادر میشی!به قول خودت، تو الان خوِد
خوِد معجزه ی خدایی!
آیه سرش را روی شانه ی رها گذاشت: دوسش دارم رها!این روزا خیلی
عوض شدم.
رها: کی رو دوست داری؟ بچتون رو؟
آیه: اونو که دوست دارم اما ارمیا! با اون چیزی که فکر میکردم فرق داره.
با اینکه هیچ چیز شبیه زندگی با مهدی نیست اما انگار با این زندگی
بیشتر عجین شدم! این روزها همش به حرف محمد فکر میکنم. اون روز
که باهام دعوا کرد. یادته؟ گفت اگه ارمیا هم مثل مهدی بره و دیگه
نیاد!دلم شور میزنه. من دیگه طاقت نمیارم!
رها: هیچ اتفاقی برای ارمیا نمیوفته!چرا اینقدر میترسی؟ یک روزی خودت
گفتی بهترین محافظ آدم عجِلشه!نگران نباش. اگه روز پرواز شاپرک ها
برسه، پرواز میکنن!
آیه آهی کشید: من طاقت یک پرواز دیگه رو ندارم!
رها: ارمیا هم نمیره.
آیه: خدا کنه. این روزا بیشتر از همیشه دلتنگشم...
رها: عاشق شدی بلاخره؟
آیه لبخند زد...غروب روز بعد بود که ارمیا زنگ زد.
ارمیا: سلام! خوبی؟
آیه: سلام. خوبم. تو خوبی؟کجایی؟چرا دیر زنگ زدی؟
ارمیا خنده آرامی کرد: باور کنم که آیه خانوم دل نگران شده؟
آیه: باور کردنی نیست؟
ارمیا: خودت چی فکر میکنی خانومم؟
آیه: کجایی؟
ارمیا: پلدختر
آیه: اوضاع چطوره؟
ارمیا: افتضاحه
آیه: بیایم؟
ارمیا: نه. نشنیدی میگن ، ارتش فدای ملت؟( ما که هستیم، شما آسوده
باشید!
آیه: نگرانم. عادت ندارم به اینکه دور از حادثه باشم!
#از_روزی_که_رفتی (پرواز شاپرک ها)
#قسمت سوم
فصل سوم
🍃حاج علی گفت: حالا بعد از دو هفته بچه ها همو دیدن، یکم ما باید
کوتاه بیایم سید!قصد بی احترامی که ندارن، جوان هستن و حرف دارن با
هم...سید عطا: چه زودم به شماها بر میخوره!
بعد رو کرد به سید محمد و گفت: تو نمیخوای وارث بیاری برای
خودت؟داداشت که رفت و یک پسرم نداره، تو الاقل یک پسر بیار که
نسلتونو ادامه بده.
سیدمحمد: به وقتش ما هم بچه میاریم. مهدی هم یک دختر داره مثل
دسته گل که راهشو ادامه میده.
سیدعطا: این همه ساله ازدواج کردی و هنوز میگی به وقتش؟ وقتش کی
میشه اون وقت؟ تا مادرت سایه اش بالای سرته اقدام کن، نذار آرزو به
دل بمونه.
فخر السادات که نگران ِ ادامه ی این بحث بود گفت: ان شاءالله هر چی خدا
بخواهد همون میشه. بچه ها هنوز سنی ندارن که خودشون رو درگیر
کنن.
مرضیه خانوم: اینا که از فاطمه من بزرگ ترن. ماشاءالله بچم الان دومی رو
حامله است.
معلوم شد ماجرا از کجا آب میخورد. برای همین آمده بودند. آیه مطمئن
بود هنوز بیست و چهار ساعت از زمانی که مرضیه خانوم جریان حاملگی
دخترش را شنیده نگدشته است و همان هم شد.
مرضیه خانم چادر ِ روی سرش را مرتب کرد: دیشب که زنگ زد و گفت به
سالمتی حامله است، نمیدونی چقدر خوشحال شدم. آخه میدونید،
عروسمم حامله است. خدا حفظشون کنه که ما رو به آرزومون رسوندن و
دور و برون رو شلوغ کردن.
سیدعطا به تایید حرف همسرش ادامه داد: بچه باید َخلف باشه. باید رو
حرف بزرگتر حرف نزنه که خداروشکر هر دوتا بچه هام اهل و عاقل اند.
سید محمد که خون، خونش را میخورد زیر لب گفت: خیلی اهل و عاقل
هستن.
همه مشغول تبریک گفتن به آنها بودند که صدرا گفت: سید شیرینی دو
تا نوه هاتون رو نیاوردین که!طلب ما باشه شیرینی؟
همان موقع ارمیا با جعبه بزرگ شیرینی داخل خانه آمد: اینم شیرینی!
رها: به چه مناسبت؟
ارمیا خندید: با اجازه ی مامان فخری و حاج علی، یک نوه به نوه هاشون
اضافه شد. بچه های شما هم اهل و عاقل هستن مامان فخری!
معلوم شد ارمیا حرف های آخر سید عطا را شندیده که اینگونه خبر پدر شدنش را شهد جان
فخرالسادات میکند.
سید عطا با عصبانیت بلند شد، چیزی را گفت که کسی انتظارش را
نداشت: چی گفتی؟شما غلط کردید بچه دار شدید!برای من رفته شیرینی
آورده و لبخند میزنه. خاک تو سر من! من بی غیرت وایسادم اینجا و این
داره میگه پدر شده!حاج علی: یعنی چی سید؟
سید عطا جلو آمد و جعبه ی شیرینی را از دست ارمیا گرفت و به گوشه
ای پرتاب کرد: تازه میپرسی یعنی چی؟ ای خدا!
به سمت سیدمحمد رفت و یقه اش را گرفت: بی غیرت!تف به ذاتت!تف
به غیرتت!کلاتو بذار بالاتر!ناموس برادرت حامله است.
سیدمحمد دست عمویش را از یقه اش جدا کرد و گفت: تمومش کنید
دیگه!خسته نشدید از این حرفا؟هر بار هر بار اینهارو میگید و
میرید.خستمون کردید.
مرضیه خانوم: بریم سید.اینا حرمت بزرگ و کوچیکو ندارن!
نگاه ارمیا مات جعبه ی شیرینی پرت شده گوشه اتاق بود. آیه نگاه از
گلهای قالی جدا نمیکرد. زینب سادات چادر مادر را چنگ زده بود.رها بچه
هایش را به حیاط برد.صدرا نگران به ارمیا نگاه میکرد.
#از_روزی_که_رفتی (پرواز شاپرک ها)
فصل سوم
#قسمت چهارم
🍃 رها خندید: تقصیر ما پدر مادراست که یادمون رفته به بچه باید محبت
کرد و احترام گذاشتن رو یادشون داد. ما به بچه هامون اون قدر افراطی
محبت کردیم و اونقدر احترام گذاشتیم بهشون که یادشون رفته احترام
یک مساله ی متقابله!
آیه: اینو باهات موافقم خانوم دکتر!
رها دوباره خندید: اینو میگی که منم بهت بگم استاد؟ نخیر استاد!راه
نداره!
آیه گفت: پاشو دو تا استکان چایی بریز ببر برای اون لیلی مجنوِن رو
بالکن، بچه هارو هم بگو دیگه بخوابن.
رها بلند شد: چشم خواهر بزرگه.
آیه: بی بلا خواهر کوچیکه!
رها لبخندی زد و با دو استکان چای به لیمو به سمت حاج علی و زهرا
خانوم رفت. اول در بالکن را زد و بعد که لبخندشان را دید وارد بالکن شد:
خلوت کردین لیلی مجنون!
حاج علی: تو خودت مگه با خواهرت خلوت نکردی؟ یا اون باجناقای پدر
زن فروش؟
رها و زهرا خانوم خندیدند و زهرا خانوم گفت: حالا چرا پدر زن فروش؟
حاج علی با اخمی مصنوعی گفت: آخه آخر شبا منو ارمیا خلوت میکردیم.
منو به اون باجناق تازه از تهران رسیده، فروخت!
رها گفت: تازه آقا مسیح نیومده! وگرنه کلا از یادشون میرفتین؟
حاج علی پرسید: مسیح رسید بابا جان؟
رها سرش را تکان داد: قبل اومدن ما رسید.
حاج علی چایش را سرکشید و بلند شد: پس بریم بخوابیم که صبح زود
اینجاست!
زهرا خانوم تصحیح کرد: حلیم به دست اینجاست.
رها در بالکن را باز کرد حاج علی و زهرا خانوم به داخل خانه رفتند و
پشت سرشان در را بست.
هنوز هفت
نشده بود که زنگ در به صدا در آمد.ارمیا که معمولا بعد از نماز صبح
ِ کوچک کنار تختش گذاشت. دلش
نمیخوابید، قرآنش را بوسید و روی میز
هوای برادرانه های کودکی اش را داشت.
صدرا با غرلند رفت در را باز کرد.حاج علی از آن چایی های محبوبش را
دم کرد. زنها تند تند مشغول مهیا کردن صبحانه بودند.پنیر و گوجه و
خیار، گردو و مرباهای بهارنارنج و گیلاس و انجیر، شیر و عسل و کره و
خامه و سرشیر محلی، کمی املت و حالا ظرف حلیمی که مریم روی میز
گذاشت. مریم با آن حجب و حیای تا همیشه اش، مریم با آن زیبای
ظلم مانده در گوشه ی چشمش، مریم با آن غم همیشگِی مهمان شده در
ته چشمانش. آیه او را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. در حالی که
مریم در آغوشش بود، به یاد آورد...
مریم عروس مسیح شد. در آن لباس شیری رنگی زیبا شده بود، بیشتر از
هر زمانی تا آن روز زیبا، شده بود. مسیح با آن اعتماد به نفسی که هنوز
آیه نمیدانست از کجا آورده که حتی کمی ترس هم ندارد. مسیح را میشد
خدای اعتماد به نفس خواند. مرد هم این قدر آرام و بی اضطراب؟مرد هم
این قدر قلدر و زورگو؟ آیه کمی دلش برای مریم سوخت. مریم لیاقتش
بهتر از مسیح بود و مسیح برادرانه داشت با ارمیا و در حقیقت آیه از قوم
شوهر مریم بود و کمی هم جاری حساب میشدند. آیه است دیگر، کمی
دلش زود کار دسِت چشمانش میداد. عروسِ زیبای مسیح روزهای
سختی را گذرانده بود. شاید به مراتب سخت تر از کتکی که آن روز در آن
کوچه خورده بود.
#از_روزی_که_رفتی
فصل سوم
#قسمت پنجم
🍃گلوله در شانه اش، مسیح پنج گلوله در شکم و شانه و یکی هم نزدیک
قلب و ارمیایی که جای خالی روی تنش نبود.
آیه بعد از بهوش آمدنش، سراغ امانت سیدمهدی را گرفت.
فخر السادات بالای سرِ زینب سادات بود. زهرا خانوم به سختی آیه را روی
ویلچر به دیدِن دخترکش برد. آیه دست های دخترکش را بویید و بوسید.
زینبش تحت تاثیر آرامبخش ها هنوز خواب بود. به سراغ ارمیا رفتند.
بخش مراقبت های ویژه دِل سفرش، روی آیه را لرزاند. همسرش، هم
تخت با چشمانی بسته در خوابی عمیق بود. سیدمحمد روی صندلی
نشسته و چشمانش را بسته بود. عجز از چهره اش میبارید. آیه بغض
کرد: محمد! ارمیا چرا اینجوریه؟
بغض صدای آیه چشمان سیدمحمد را باز کرد. با دیدن آیه روی ویلچر و
زهرا خانوم، به سرعت بلند شد: تو اینجا چکار میکنی؟ میدونی چند
ساعت تو اتاق عمل بودی؟میدونی چند تا گلوله از تنت بیرون آوردن؟باید
استراحت کنی!
آیه اشک چشمانش را پاک کرد: ارمیا چی شده؟چرا اینجاست؟ راستشو
بگو!
سید محمد دستش را درون موهایش برده و آنها را از ریشه کشید، سرش
را بالا گرفت و پوفی کرد: چی بگم من؟از خدا بی خبرا ماشین رو آبکش
کردن! پلیس دنبالشونه
آیه میان حرفش آمد: ارمیا چی شده؟با این چیزا کار ندارم!باز چه خاکی
توی سرم شده؟باز چی شده؟
آیه هق هقش بالا گرفت. سید محمد کلافه تر شد: ده تا گلوله از تنش در
آوردن. خون زیادی از دست داده! بدتر از همه هم گلوله ای که تو ستون
فقراتش گیر کرده. هنوز تو بدنشه و در آوردنش ریسک بزرگیه.
ایه نگاه اشک الودش را به همسرِ مظلومش دوخت...
جان من!همسفرم! چه شده که بال گشودی؟ آیه ات را ندیدی؟ چرا نه تو
مرا میبینی و نه سید مهدی مرا دید؟ چرا همه ی شما در نهایِت
خودخواهی شاپرک های زندگی ام میشوید و به محِض دیدِن نور، پر
َکشیده و به آسمان میروید؟ ارمیای من!تو که م
قول دادی پای دخترکمان بمانی، پای احساست به من بمانی! مرد باش و
مردانه بمان. سایه ی سرم باش. تو که سایه باشی، خورشیِد روزگار از پس
مِن بر نمی اید ، تو که سایه باشی، در امان احساست زندگی ام را میگذارم
به سایه ات راضی ام مرد ، فقط بمان!برای من. برای زینبم. برای
ِمن ، برای ایلیایت. بمان آرزوهای زینب. بمان اسطوره ی ایلیا. بمان
صدای ارمیا آیه را از سخت ترین روز زندگی اش بیرون کشید: کجایی
بانو؟ غرق شدی؟
آیه شربتش را سر کشید و وارد اتاق شد. همانطور که چادرش را از سرش
برداشته و تا میکرد گفت: غرق اون روزا شدم.
ارمیا با لبخند همیشگی اش ابرویی بالا انداخت: کدوم روزا جانان؟
ِ
جانات بودن را دوست دارم. جانان تو بودپ به جانم جان می دهد ...
آیه: اون شب و تیراندازی! برای اولین بار صدای اسلحه رو از نزدیک
میشنیدم.
ارمیا به سختی لبخندش را حفظ کرد: ترسناک بود؟
آیه: به این فکر میکنم که اگه مانعت نمیشدم تا جواز اسلحه بگیری،
اینجوری نمیشد. چقدر گفتی و من نذاشتم. اون شب اگه اسلحه داشتی،
ِ اینجوری نمیشد. تو تیراندازی بودی، رو دستت پیدا نمیشد!
ارمیا دست آیه را در دست گرفت: بهش فکر نکن! تقدیر این بود.
خداروشکر برای تو و زینبم اتفاقی نیفتاد!
آیه: من نگران بچه ها بودم که گفتم نگیری!خودت میدونی بچه ها چقدر
بازیگوشن!میترسیدم بالای سر خودشون بیارن!هر بار که میبینمت، عذاب
میکشم!وضع الانت تقصیر منه!
#از_روزی_که_رفتی (فصل سوم)
#قسمت ششم
🍃 همه ی استادا توقع دارن بهترین نمره ها رو
بیارم!
آیه خونسردانه گفت: بهت گفتم بزن سهمیه شاهد رو، گفتی نمیخوام
کسی بفهمه بابا ندارم، بجای اینکه الان پزشکی بخونی، داری پرستاری
میخونی! دوست نداری کسی بفهمه مادرت استاد دانشگاهه، که کسی
نگه نمره برات میگیرن! زینب، منظورت چیه؟از ما خجالت میکشی؟مگه
دزد و قاتل و معتادیم؟چه کاری انجام دادیم که از ما خجالت میکشی؟
زینب سادات :بحث خجالت نیست، ببین چکار کردی!همه دانشگاه رو
خبر کردی! آبرومو بردی.
آیه: همه ی دانشگاه اونجا جمع بودند، من فقط به رییس دانشگاه گفتم.
خودتم میدونی تجمع دانشجوها بدون اطلاع رییس دانشگاه و حراست،
جرم حساب میشه، غیر قانونیه! بعدشم من آبروتو بردم؟ اونا به تو و پدرت
توهین کردن، و تو فقط سکوت کردی!
زینب سادات: اگه نیومده بودی، خودم از بابام دفاع میکردم. من دیگه
بزرگ شدم، دست از این کارا بردار مامان!
به خانه که رسیدند، زینب سادات به اتاق خودش رفت. آیه کنار ارمیا
نشست: بریم یکم قدم بزنیم؟
ارمیا لبخنِد همیشگی اش را به لب داشت: اگه شما توان هل دادن
ویلچر رو داری بریم.
آیه ویلچر را آورد. با کمک ایلیا، ارمیا را روی آن نشاندند. با آسانسور
ِ کنار پله ها به کوچه رسیدند. آیه همانطور
که ویلچر را هل میداد شروع به تعریف اتفاقات کرد و در نهایت گفت:
این مسئله مال امروز و دیروز نیست، زینب خیلی وقته گرفته و ناراحته!
ارمیا گفت: نمیدونم چرا تا اسم شهید و جانباز میاد عادت کردیم جبهه
بگیریم. اگه بگن فرزند یک کارمند میتونه جای باباش بره سر ه
ِ کار
، تایید و تشویق میکنن، اما اگه بگن فرزند شهید جای باباش
میشه رانت و سو استفاده و هزار تا چیز
یا مهندسا یا وکلا و هر رشته ای، سهمیه دادن تو ورود به دانشگاه، همه
براشون کف میزنن و میگن عجب تدبیری، عجب استدلالی، عجب تصمیِم
بجایی! اما اگه شاهد باشی، جانباز باشی، میشی سوءاستفاده گر!چرا مردم
فکر میکنن ما دشمنشونیم؟ چرا نمیبینن 95 درصد دانشگاه مال
اوناست؟این پنج درصد شده خار چشمشون؟بحث امروز و دیروز و فردا
هم نیست!از روز اول تا الان همینه.گاهی میگم خدا!چرا اون روز، اون ترور
ناموفق بود؟چرا فقط زمینگیرم کردی؟دیدِن این چیزا سخته! چطور تحمل
میکنی جانان؟
آیه همانطور که ویلچر را هل میداد، بغض صدایش را پس زد: خوشحالم
که ترور ناموفق بود. خوشحالم که هستی. تو که باشی میشه تحمل کرد،
تو که باشی میشه نفس کشید. ارمیا!خوبه که هستی، سنِگ صبوری!
وقتی هستی همه چیز خوبه. ما آدما عادت داریم دنبال بهونه باشیم
ِناکامی ها و شکست هامون رو تقصیر
این و اون بذاریم ، عادت داریم
همه چیز رو برای خودمون بخوایم. اگه نداشتیم، دیگران هم نداشته
باشن. اگه داریم، کس دیگه ای نداشته باشه! ما یادمون میره باید از خدا
تشکر کنیم، چه برسه تشکر از بنده های خو ِب خدا! انگار هر چی رنگ و
بوی خدایی بگیری، کمتر دیده میشی.حتی دیگه داره اسم شهدا از
خیابون ها و کوچه ها برداشته میشه، داره یادمون میره برای حفظ این
کوچه ها و خیابونا، این خونه ها و پارک ها، چقدر خون ریخته شد، چقدر
پدر رفت، چقدر پسر رفت...
ارمیا: خوش بحال سید مهدی که رفت. شرمندتم آیه...
آیه به روی خود نیاورد و حرف را عوض کرد: بریم حرم؟دیگه راهی
نمونده.
ارمیا هم تن به خواسته آیه داد و بحث را ادامه داد:خیلی دلم هوس
زیارت داشت.
#از_روزی_که_رفتی (پرواز شاپرکها )
فصل سوم
#قسمت هفتم
🍃 یادش نمیرود وقتی جلوی آتلیه ایستادند و او را به داخل برده و داخل
سالن عکس برداری پرت کرده و در را پشت سرش بستند چه حسی
داشت. نگاهش به عروس مقابلش افتاد و قبل از نگاه به صورت عروس،
سرش را پایین انداخت و به سمت در برگشت: ببخشید خانوم. اشتباه
شد.
بعد به در کوبید و گفت: باز کن صدرا، اینجا یک خانوم هست. باز کن.
از پشت در صدای خنده می آمد و ارمیا غرق در خجالت، عرق میریخت
که صدایی باعث شد لحظه ای خشکش بزند: ارمیا
صدای آیه بود. زیر لب زمزمه کرد: آیه!
دوباره از پشت سرش شنید: برگرد، منم!
ارمیا با شک و تردید به عقب برگشت و آیه اش را دید، در لباس سپید
ساده، با دسته گل و تاج و تور. لبخند روی لبهایش نشست.
آن روز کلی عکس گرفتند، شب را در خانه محبوبه خانوم جشن گرفتند.
ان روز یکی از ده روز ِ برتر زندگی ارمیا شد.
ایلیا آلبوم را نگاه میکرد و از مادرش تعریف میکرد. به قامت پدر افتخار
میکرد. از خوشگلی و خوشتیپی پدر و مادرش تعریف میکرد. اما ارمیا نگاه
غم گرفته زینبش را میدید. نگاه حسرت بارش را. رو به دخترکش گفت:
زینب بابا چی شده؟
زینب سرش را به چپ و راست تکان داد: هیچی
ارمیا دستش را گرفت: بهم بگو
آیه نگران نگاهشان میکرد. دلش شور میزد. دلش برای دل ارمیا شور
میزد. دلش برای خواسته ی لبهای زینبش شور میزد.
گاهی باید به دلت بگویی ( آرام بگیر، این قدر شور نزن! آنقدر شور و
شیرین میزنی که بر سرم می آید )
بر سرش آمد همان دلشوره اش. نگاه ارمیا خاموش شد. لبهای زینبش
لرزید، ایلیا اخم کرد و آیه دل زد.
زینب سادات پر بغض گفت: بابام. بابا مهدی
و به آلبوم اشاره کرد.
بغضی حرف ها گفتنی نیست. همان ایما و اشاره ها، همان جملات هیچ
وقت به پایان نرسیده، همان بغض صدا کافیست عالم و آدم را خبر کند.
زینب سادات آلبوم عروسی پدر و مادرش را میخواست.
دلش میخواست پدرش را جز در آن قاب عکس روی دیوار و آلبوم کودکی
ها و نوجوانی هایش ببیند. دلش میخواست مادرش را کنار پدرش ببیند.
همان که حسرت بود، همان که عقده بود، همان که درد بود.
سکوت گاهی وزنش بیشتر از فریاد است. سکوت گاهی سنگینی میکند
روی سیبک گلو، گاهی روی دل، گاهی روی چشم. آن لحظه سکوت وزن
داشت. غم داشت.
سکوت هم عالمی دارد.
زینب لب به دندان گرفت و زمزمه کرد: ببخشید
ارمیا به خود آمد و دستش را فشرد و لبخند زد: چیز بدی نگفتی بابا
بعد به آیه گفت: میری بیاریشون؟
آیه سری به تایید تکان داد. مانتو و روسری اش را پوشید، چادر سر کرد،
از خانه بیرون رفت. با آسانسور به پارکینگ رفته و در انباری را باز کرد. در
میان جعبه ها گشت و آن را پیدا کرد. تمام یادگاری های
سیدمهدی...زینب سادات جعبه را به اتاقش برد. مقابلش گذاشت و آرام
در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه دوخته شده بود. سجاده پدر را در آورد. در آغوش کشید. اشک صورتش را پر کرد.
نگاهش دوباره با داخل جعبه افتاد. کتاب دعا سیدمهدی هم همانجا بود.
اما چیزی که نگاه زینب سادات را دنبال خود میکشید، شیشه عطری بود
که در قاب مقوایی محفوظ مانده بود. آن را با احتیاط برداشت و بو
کشید. بوی عطر پدر.چشمهایش را بست و پدر را تجسم کرد. این عطر،
رایحه ی دل انگیز پدر را دارد. دلتنگ است عجیب.
#از_روزی_که_رفتی (پرواز شاپرک ها )
#قسمت هشت
🍃محمدصادق : آخه مامانت زود میتونه یکی رو جای شوهرش بذاره. بعد از
بابات، با عمو ازدواج کرد. با این شرایط عمو، ممکنه به زودی به فکر طلاق
و ازدواج مجدد بیفتد.
زینب سادات برآشفت: درباره مامان من درست حرف بزن
محمدصادق: چرا ناراحت میشی؟ مادرت اگه عاشق پدرت بود، بعد از
مرگش ازدواج نمیکرد. مثل مادر من. اما مادرت خیلی راحت ازدواج کرد و
برات یک برادر ناتنی هم آورد. حتما ارثیه پدریت هم با ایلیا شریک شدی.
زینب سادات: تو از هیچی خبر نداری.زندگی مامانم یکم پیچیده است.
محمدصادق: تو هم مثل مادرتی؟
زینب سادات: منظورت چیه؟
محمدصادق: هیچی. از بابات بگو
زینب سادات سعی کرد آرام باشد: بابا هم خوبه. یکم وضع ریه هاش
خرابه که عمومحمد یک دکتر...
محمدصادق میان حرفش آمد: عمو رو نگفتم. میخوام از پدرت بگی برام.
تو چرا شوهر مامانت رو بابا صدا میزنی؟
زینب سادات شوک زده ایستاد: شوهر مادرم؟
محمدصادق: آره دیگه. اون نسبتی جز شوهر مادرت با تو داره؟
زینب سادات: دیگه این حرفو نزن
و تلفن را قطع کرد. بلافاصله تلفنش زنگ خورد و زینب سادات جوابش را
نداد. تا پیامی رسید. با باز کردن پیام کوتاه، اخمانش بیشتر در هم رفت.
محمد صادق نوشته بود: (دیگه هیچ وقت این کارو نکن وگرنه عواقب
بدی داره)
زینب سادات با خود اندیشید: حالا کارش به جایی رسیده که منو تهدید
میکنه! دوست دارم تلفن رو روی تو قطع کنم.
زینب سادات که سرش را روی پای مادرش گذاشته بود گفت: اون منو نمیخواد. از من میخواد چیزی رو بسازه که خودش میخواد. این روزا دیگه خودمو نمیشناسم. از همه کارهام ایراد میگیره. انگار من یک بچه خنگم و اون عقل کل. همش
سرکوفت میزنه بهم که مادرت دوبار ازدواج کرده و وفادار نیست.
زینب لب گزید و نفس آیه رفت. رفت جایی حوالی گلزار شهدا. رفت
جایی حوالی مرِد خوابیده روی تخت. رفت جایی حوالی مرگ.
نمیتوانست لب باز کند و جواب دخترکش را بدهد. زینب سادات هم
توقع نداشت جوابی بشنود. دوباره با یاد آورد...
فردای آن روز با هم پیگیری های محمدصادق، آشتی کرده و تا چند روز
محمدصادق بیشتر حواسش به حرف هایش بود اما بهانه گیری هایش
بیشتر شد.
محمدصادق: چرا یک بار تو نمیای مشهد؟
زینب سادات: هم من دانشگاه دارم هم مامان، ایلیا هم درس داره.
محمدصادق به تمسخر گفت: خودتو گفتم، نه خانواده محترمتون رو
زینب سادات: من تنها بیام؟
محمدصادق: نه، با محافظین شخصی بیا! مامان جنابعالی الکی یک چادر
انداخته سرش و ادعای مسلمونی داره! چرا نذاشت محرم بشیم؟
زینب سادات: دلیلی واسه محرم شدن نیست. ما میخوایم همدیگه رو
بشناسیم. مامانم میگه محرمیت باعث میشه بجای شناختن همدیگه،
بریم تو حاشیه و احساس کنیم دیگه ازدواج کردیم. بعدشم ما چه حرفی
دار یم که نشه بدون محرمیت زد؟ هر چی هم باشه میمونه بعد عقد.
محمدصادق: ادعای مسلمونیتون گوش فلک رو کر کرده! از حاج علی بعید
بود! حالا عمو ارمیا تازه مسلمونه، حاج علی چرا؟
زینب سادات برآشفت: یعنی چی تازه مسلمونه؟
محمدصادق: یعنی خبر نداری فقط برای ازدواج با مادرت ریش گذاشته و
نماز خونده؟
زینب سادات: اصلاهم این طور نیست. بابا وقتی بابا مهدی رو شناخت
تغییر کرد.
#از_روزی_که_رفتی
فصل سوم #قسمت نهم
🍃حاج علی مداخله کرد: بشین سید! بذار حرف بزنه ببینم چکار کرده!
سیدمحمد گفت: اون چک اول رو که زدم از طرف ارمیا بود. یکی هنوز
طلب منه!
محمدصادق غرید: من نه با شما حرف دارم نه آقا ارمیا. زینب
کجاست؟این چه الم شنگه ایه که راه انداخته؟
ایلیا در حالی که ویلچر ارمیا را هل میداد، وارد پذیرایی شدند.
ارمیاگفت: این بود امانت داریت؟این بود نذاری آب تو دل دخترم تکون
بخوره؟
محمدصادق روی همان مبلی که روز خواستگاری نشسته بود نشست و با
لبخند تمسخر آمیزی گفت: دخترم؟ تا اونجا که میدونم، شما فقط یک
پسر دارید! و زینب هیچ ربطی به شما نداره!حتی اجازه ازدواجشم دست
شما نیست!
ایلیا غرید: با همین حرفات باعث شدی ز ینب هر شب گریه کنه!
سیدمحمد دوباره به سمتش پرید و َچک دوم را زد: نامردی رو از کی یاد
گرفتی؟بابات که مرد بود! تو چرا نامرد شدی؟
محمدصادق، سید محمد را هل داد و داد زد: چه نامردی؟زینب باید تو
واقعیت زندگی کنه!باید بدونه که به کی تکیه کنه. شما اونو یک آدم
ضعیف بار آوردید. دختر لوس و خود رای!
ارمیا در سکوت تماشا میکرد. بعد نگاهش را به حاج علی داد. حاج علی
که پلکی زد و تاییدش کرد، ارمیا با آرامش گفت: برو بیرون و دیگه هیچ
وقت اینجا برنگرد. حتی اتفاقی اطراف زینب نبینمت. الانم بخاطر برادریم
با مسیح هیچی نمیگم بهت. اما اگه بار دیگه ببینمت، کاری میکنم که
باقی سالهای خدمتت رو جایی بگذرونی که عرب نی نیندازد! میدونی که
حرفم بیشتر از مسیح برش داره. پس زینب رو فراموش میکنی و دیگه
هرگز اسمتم طرفش نمیاد!
بعد رو به سیدمحمد گفت: اگه زحمتت نیست راه خروج رو نشونش بده.
سیدمحمد با لبخند فاتحی به ارمیا نگاه کرد و دستش را پشت
محمدصادق گذاشت و هلش داد.
لحظه خروج محمدصادق بود که ایلیا گفت: مهدی و زینب خواهر برادر
رضاعی هستن. مادرم به مهدی شیر داده بود. الکی عذابش دادی!
محمدصادق متعجب به سمت آنها چرخید و نگاه ناباورش بین آنها در
گردش بود: پس چرا هیچ کس به من نگفت؟
ایلیا: بد کردی با زینب! چوبشو میخوری!
سید محمد دوباره او را هل داد تا بیرون برود. لحظه آخر صدای حاج علی
در گوشش پیچید: لیاقت زینب خیلی بیشتر از این حرفا بود. زینب باید
ِل پرواز باشه، نه اسیر قفس آدمی...
ارمیا تلفن همراهش را در دست گرفت و به آیه زنگ زد.
🍃آیه با صدای آرامی سلام کرد. دل ارمیا آرام
گرفت. سالهاست که دلش با این صدا خو گرفته و آرام شده است. شازده
کوچولو چه میگفت؟اهلی؟ آری دل ارمیا اهلی شده بود.
ارمیا: سلام جانان. راحت رسیدی؟
آیه: سلام. آره.شما چه خبر؟
ارمیا دیگه مزاحم دخترمون نمیشه!
آیه: با دل شکسته اش چه کنیم؟
ارمیا: تو دکتری! از من میپرسی جانان؟
آیه: الان فقط یک مادر مضطرب هستم.
ارمیا: مادری کردن های تو هم عاقللنه است و هم عاشقانه. پیش سایه
خانومی؟صدای بچه ها نمیاد!
آیه: نه! نزدیک خونشون بودم که زنگ زد و گفت تن بچه ها تاول زده و
علت تب دیشبشون آبله مرغون بوده. سه تاشون با هم! دیگه مجبور شد
بره خونه مادرش.
ارمیا: الان کجایی؟
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت دهم
🍃نگاهش از زینب سادات دور بود گفت: چرا بهم نگفتی؟ چرا نگفتی اون
عوضی کارد رو به استخونت رسوند؟ برادر نبودم؟
نگاه پر سوالش را به چشمان زینب سادات دوخت و ادامه داد: نگفتم اگه
ایلیا هنوز بچه هست، من هستم؟نگفتم مثل برادر نه، خوِد خوِد برادرم
برات؟
زینب سادات با بغض و قلبی پر از آرامش داشتن چنین خانواده ای گفت:
بحث من نیست. اومدم از مادرت بگیم
مهدی بغض کرد: زینب، مادرم وسط یک مشت دزد و قاتل گیر کرده.
چکار کنم؟ بابا هیچ کاری نمیکنه! اون از مادرم بدش میاد. اگه مادرمم
بمیره؟ چکار کنم؟
زینب سادات به حرف های برادرش گوش داد. وقتی دید سکوت کرد،
گفت: عمو صدرا رو اینطور شناختی؟ که حق رو ناحق کنه؟انصافت کجا
رفته؟اصلا به حرفات و کارات فکر میکنی؟ گفتم اومدم درباره مادرت حرف
بزنم! نه اون زنی که فقط 9 ماه تو رو بزرگ کرده! کسی که نوزده سال
بزرگت کرده! خاله رها رو دیدی؟ از نگرانی برای تو داره خودشو از بین
میبره! وقتی تو توی کلانتری دنبال اون مادرت رفتی، اینحا یکی مادرانه
برات دل میزد!خون به دلش نکن. اونا هر کاری برای آزادی مادرت میکنن!
مهدی که از اتاق بیرون آمد و مقابل رها زانو زد، رها آغوش گشود و
دلبندک را سخت به جان کشید. رها ریر گوش مهدی گقت: نگران نباش
مامان فدات بشم. میاریمش بیرون. هر جور شده رضایت میگیریم، تو
مرده باشم که اشک به چشمات بباد. غم نخو رمادر
ُ
مهدی هق زد: ببخشید مامان رها! ببخشید!
رها موهای پسرکش را نوازش کرد و با نگاهی قدر دان به زینب سادات
نگاه کرد.
زینب در حیاط قدم میزد و به صدای دلتنگی های پدر گوش سپرد.
ارمیا: خوبی دخترکم؟
زینب سادات: نه بابا! چرا هیچ چیزی خوب نمیشه؟ چرا قصه ما پایان
خوش نداره؟
ارمیا: وایان خوش چیز خوبیه، اما تا حالا به معنیش فکر کردی؟ دنیا مثل
قصه پریان نیست عزیزم! پایان خوش یعنی بابا مهدی. پایان خوش یعنی
برای خدا بندگی کنی، خدمت خلق کنی، در راه خدا شهید بشی. شهید
بشی یعنی با هدف رسیدن به خدا بمیری، در راهی که خدا ازت راضیه!
این پایان قصه زندگی هستش عزیزم. اگه آخر یک قصه دیدی زندگی
جریان داره، بدون بال و سختی و امتحان هنوزم وجود داره. قصه زندگی
هر آدمی از تولدش شروع میشه تا مرگ. توی این دنیا منتظر خوشی
ابدی و تا همیشه نباش، این دنیا برای خوشی آفریده نشده. این دنیا
برای امتحانه و امتحان همیشه سخته. مگه اصلا امتحان آسون وجود
داره؟ پایان قصه تو قشنگه نفس بابا! چون تو بلدی قشنگ زندگی کنی.
تو دختر آیه هستی! آیه ای که اسطوره منه. آیه ای که صبر و عشقش به
خدا، منو از پپچی بیرون آورد. حالا منتظرم پایان قصه من برسه که خیالم
راحت بشه.
زینب با هق هق گفت: نگو بابا. نباشی نیستما!
ارمیا: گریه نکن عشق بابا! نفسم میگیره ها! میدونی که چقدر عزیزی؟
زینب لب ور چید: اوهوم
ارمیا خندید. از همان خنده های آرام و مظلومانه اش: اوهوم چیه؟
زینب خندید: اوهوم یعنی بله.
زینب روی پله ها نشست و سرش را به میله های حفاظ تکیه داد:
دوستت دارم بابا!
ارمیا: منم دوستت دارم. از همیشه تا همیشه...
زینب تکرار کرد: از همیشه تا همیشه...
#از_روزی_که_رفتی
فصل سوم
#قسمت یازدهم
🍃_کدوم حقیقت؟
_ارمیا هیچ حقی نداره!
_انقدر بی ادبی که نمیدونی بزرگتر از خودت رو چطور صدا کنی! ارمیا
پدرشه، چه بخوای چه نخوای! من ازدواج مجدد داشتم؟ به تو ربطی
نداره! ایلیا برادر ناتنی زینب به حساب میاد؟ بازم به تو ربط نداره! مهدی
برادرشه یا نه؟ به تو ربطی نداره! اینجا نامحرم هست؟ به تو ربط نداره!
نامزدی رو به هم زدیم؟ بازم به تو ربطی نداره! میدونی چرا؟ چون تو
هیچی نیستی! تو نشون دادی لیاقت احترامی که بهت گذاشتیم رو
نداشتی. نشون دادی بی لیاقت بودن شاخ و دم لازم نداره. تو هنوز هیچ
نسبتی نداشته، سرک تو کارها و زندگیش کشیدی! با حرفات عذابش
دادی. اونقدر احمق نیستم که دخترمو به دست تو بسپارم.
_اونموقع که شوهر میکردید به فکر این نبودید که مردم درباره ش چه
فکری میکنن؟ اونموقع فکر نکردید که خواستگار برای همچین دختری
نمیاد؟
آیه ابرویی بالا انداخت:
_خواستگار نمیاد؟ اونوقت چرا؟
محمدصادق حق به جانب شد:
_چون از مادرش وفاداری رو یاد گرفته. چند وقت بعد از مرگش ازدواج
کردید؟!
_مرگ نه و شهادت!
محمدصادق به تمسخر گفت:
_فرق اینا رو میدونید؟
_چیزهایی که تو شنیدی رو من دیدم. من به وصیت شهید عمل کردم؛
حرفی داری؟
_ازدواج شما به من ربطی نداره!
آیه پیروزمندانه لبخند زد:
_این رو که من از اول گفتم.
_زینب حق نداشت نامزدی رو به هم بزنه.
_من به هم زدم!
_به شما چه که وسط زندگی ما اومدید؟!
_به همون حقی که نه ماه تمام زحمت کشیدم... به همون حق که بیست
سال زحمت کشیدم... به همون حق که مادرشم! حرف من همون حرف
سیدمحمد و ارمیاست. دیگه دور و بر دخترم نبینمت.
محمدصادق نگاهش را به زینب دوخت:
_حرف توئم همینه؟
زینب سادات سری به تایید تکان داد.
محمدصادق از روی مبل بلند شد:
_لیاقت نداشتی زینب! توی جامعه ای که نامزد کرده با عقد کرده فرقی
نداره، تو یه مطلقه محسوب میشی! حالا ببینم کی میتونی یه ازدواج
موفق داشته باشی! تا آخر عمرت تو حسرت این میمونی که اجازه دادی
مادرت برات تصمیم بگیره.
_تصمیم مادر بهتر از تصمیمیه که تو براش بگیری!
محمدصادق بغضش را پنهان کرد. دلش زینب را میخواست؛ کاش کمی
سیاست داشت و زبان به دهان میگرفت! شاید الان زینبی که در کنار آیه
ایستاده، در کنارش بود...زینب سادات در آغوش مادر خزید و بغض کرد:
نمیخواستم دلش رو بشکنم مامان.
آیه سرش را نوازش کرد: زندگی از این لحظات سخت زیاد داره. اگه
قسمتت باشه، دوباره بر میگرده، این بار خودش رو درست میکنه و میاد
سراغت! اما اگه قسمت نباشه، میره سراغ قسمتش. زندگی خاله بازی
نیست. کتاب و فیلم هم نیست. نمیتونی ببینی آخرش خوبه یا بد. اگه بد
تموم شد، اگه تلخ تموم شد، نمیتونی تلویزیون رو خاموش کنی و بری.
عزیزم، زندگی یک بار اتفاق می افتد و همین یک بار شانس داری درست
#از_روزی_که_رفتی
#فصل_سوم
#قسمت دوازدهم
🍃 سیدمحمد: تو بدون پزشک هیچ جا نمیتونی بری. صبر کن سال دیگه
باهم میریم. من مدت سرم شلوغه نمیتونم خودم رو آف کنم.
ارمیا با همان لبخند مطمئن و پر آرامشش گفت: از کجا معلوم سال دیگه
باشم؟
سیدمحمد خواست چیزی بگوید که ارمیا گفت: دیگه حرفش رو هم
نزنید. من باید برم! وعده دارم کربلا !
نگاه ارمیا به آیه بود. آیه دلش لرزید. از این باید ها و این وعده ها خاطه
خوشی نداشت. یک لرز. یک ترس. یک اضطراب. یک چیز شبیه به از
روزی که او رفت...
آیه نگاهش به کش مکش هاست. به یاد می آورد آن روز را...
برای نماز صبح بیدار شده بود که صورت ارمیا را غرق در اشک دید.
هراسان شد: چی شده؟حالت بده؟ درد داری؟
ارمیا درسکوت اشک میریخت.
آیه صدایش زد: آقا! ارمیا! چی شده آقا؟
لبان ارمیا جنبید و آیه شنید: خواب دیدم.
آیه خیالش راحت شد و گفت: ترسوندیم. ان شاء الله که خیره.
ارمیا نفس عمیقی کشید و نگاه از آیه گرفت: خواب سید مهدی رو دیدم.
نفس در سینه آیه ماند: خیره ان شاءالله ...
دلش گواه بد میداد. و دلش همیشه گواه راست میداد. کاش این بار
اشتباه کند.
ارمیا گفت: بهم گفت آماده ای؟ گفت مهیا شدی که بیای؟
گفتم: ظاهر و باطن همینم
گفت: از قافله عاشورا جا موندی، به اربعین برس
گفتم: با این شرایط؟
گفت: وعده دیدار با امام زمان داری! بهونه میاری؟
گفتم: امام یاری مثل من نمیخواد!
گفت: تو بیا!در رحمت خدا باز هست و کرم امام معصوم غیر قابل
توصیفه. تو حرکت کن، توانش رو خدا میده.
آیه اربعین آخرمه! جز تو کسی رو ندارم!
آیه هق زد.
ارمیا ادامه داد: آیه! سیدمهدی چطور همه چیز رو تو خواب میدید و
میرفت؟ دیدن این چیزا درد داره.
آیه سری به تایید تکان داد: خیلی درد داره. جسمت نیست که درد
میکشه، روحته که درد و غم رو احساس میکنه. روحته که عذاب میکشه.
خیلی حسش بیشتر از چیزی هست که در واقعیت اتفاق میوفته. اصلا
دوست ندارم این لحظه ها رو. سید هم درد میکشید. شبا با گریه بیدار
میشد. میدونی، اون روزا بود که معنی جهنم رو فهمیدم. فهمیدم چطور
میشه روح که مادی نیست در اون دنیا عذاب میشه. توی خواب، زخمی
که بشی، بعد از بیدار شدن هم تا چند دقیقه انگار جاش روی بدنت درد
میکنه. وقتی غمگین میشی، عمیقا درد میکشی. این گواه خوبیه برای
عذاب جهنم!
ارمیا: تو هم از این خوابا میبینی؟
آیه لبخند دردناکی زد: بابا میگه همه خواب میبینن. اما همه به یاد
نمیارن. بابا میگه خدا بنده هاشو تنها نمیذاره. تو خواب و بیداری
حواسش بهشون هست. راه و چاه رو نشونشون میده.
ارمیا: دردناک ترین خوابی دیدی چی بود؟
آیه: اینو کسی نمیدونه. هیچ وقت تعریفش نکردم. خیلی قبل تر از شهات
سید مهدی بود. حدودا بیست و شش سالم بود که خواب دیدم یک
جنازه رو تشییع میکنن تو محله ما. میدونستم مهدی هستش. درد
عمیقی بود. هنوز بعد از این همه سال اونو کاملا حس میکنم. دردی که تو
قلبم بود غیر قابل قیاس با دردهای دیگه بود.
ارمیا دوباره پرسید: بهترینش چی بود؟
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت سیزدهم
🍃آیه زیر گوش ارمیا گفت: خوب استاد و مرشدی شدی ها!
ارمیا خندید آرام گفت: شاید احسان پایان نامه من باشه! مثل من که
پایان نامه سید مهدی بودم! باقیات الصالحات بذارم از خودم.
آیه لب ور چید: اینجوری نگو
ارمیا باز هم لبخند زد...
🍃دقایقی نگذشته بود که دوباره احسان سر بحث را باز کرد: یعنی هرکس
ریش گذاشت و چادر سر کرد، آدم خوبیه و اینجوری نبود، بد؟
ارمیا سرفه ای کرد: کی این حرفو زدم؟ هر آدمی خوبیها و بدی های
خودشو داره. یکی حجاب داره، نماز نمیخونه! یکی نماز میخونه حجاب
نداره. یکی غیبت میکنه و ریش میذاره! ظاهر مالک نیست اما بخش
بزرگی از مالک هستش. ایمان وقتی نهادینه بشه،وقتی تمام وجودت
بگیره، حالات درونی، به بیرون هم نمایان میشه. شنیدی که، از کوزه برون
همان طراود که در اوست... بعضیایی که باعث این نوع سوگیری شما
شدن، افرادی هستن که ففط ظاهرشون رو درست کردن، به امیدی که
باطن خودش درست بشه. به این بحث و صحبتها توجه نکن. اینجا
جاییه که باید ببینی و حس کنی. مردمی رو نگاه کن که همه داراییشون
رو دستشان میگیرن و با احترام و خواهش برات میارن. مردمی رو ببین
که بهترین رو برای تو میارن و خودشون شاید یک تکه نون برای خوردن
زن و بچه هاشون ندارن! بچه هایی رو ببین که بخاطر اینکه زایر خونشون
نرفته اون هم فقط یک شب، چطور گریه میکنن! احسان و کرمشون رو
ببین. بخشندگی بی منت!
گاهی دیدن کاری میکند که هزار شنیدن نمیکند.
زینب سادات به آغوش مادر دوید و ارمیا ایلیایش را در آغوش کشید.
بوی اسپند و صلوات و چهره پر اخم سیدمحمد و خنده های ارمیا.
مادری پر از دلتنگیست. پر از عشق به طفلی که برای قد کشیدنش، قد
باختی، جان دادی تا جان بگیرد. آیه مادرانه هایش را بین دو پاره
وجودش قسمت میکرد. سهمی از آن زینب سادات و لطافت دخترانه اش،
سهمی برای ایلیا و سن و سال نوجوانی اش.
ارمیا حسرت میریخت پای پاهایی که نتوانست پا به پای آیه اش باشد و
شرمنده آیه بود وقتی آرام قدم بر میداشت و آرام تاولهای پاهایش را از او
پنهان میکرد.
احسان هم مورد استقبال صدرا و سیدمحمد قرار گرفت.
سیدمحمد: سفر چطور بود؟
احسان: با تصورات من متفاوت بود.
سیدمحمد: ارمیا چطور بود؟
احسان: یکی دوبار مشکل تنفسی پیدا کرد. خداروشکر امکانات پزشکی در
تمام مسیر بود. با اطالعاتی هم که شما داده بودید، به مشکل خاصی بر
نخوردیم.
صدرا: میدونم کار سختی بود برات. پیاده روی، کارهای شخصی ارمیا،
بیماریش.
احسان: بیشتر کارهارو آیه خانوم انجام میداد. خیلی برام عجیب بود. یک
صبر و آرامش خاصی در تمام مسیر داشتن. گاهی احساس میکردم مزاحم
خلوت دو نفره اینها هستم. با اینکه بیشتر راه رو در سکوت بودن.
سیدمحمد: یک مدتیه عجیب شدن. دیگه دارم میترسم. انگار خبریه که
فقط خودشون میدونن.
صدرا: منم همین حس رو دارم. یک چیزی شده که به کسی نمیگن.
#از_روزی_که_رفتی ( اسطوره ام باش مادر )
#فصل چهارم
#قسمت اول
✨بسم الله الرحمن الرحیم
🍃مدیون شهدا میمانیم تا روز قیامت. مدیون ایثار شما و خانواده شما.
مدیون مظلومیت فرزندانتان. مدیون شهدا خواهیم بود همیشه و تا
همیشه.
ظالم هست ، مظلوم هست و همیشه مدافعی هم هست که ایمان دارد
به خدا، به قیامت و به قیام منجی! انتخاب با ماست که ظالم باشیم یا
مظلوم یا دست در آستین خدا
" تقدیم به مهربانی های مادر مهربانم و همه مادران همیشه اسطوره.
اسطوره های پنهان "
📝یادداشت نویسنده
سپاس از حمایت شما خوانندگان عزیز از مجموعه " از روزی که رفتی "
جلد چهارم این مجموعه به خواست شما آغاز شد. آغازی که شاید پایانی
بر داستان زندگی این خانواده باشد.
امید است این قصه هم مورد لطف و توجه و همراهی شما قرار گیرد.
یا حق!
َسنیه منصوری
🍃 98/12/15 زینب سادات ایستاد. چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ
بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند: از دادگاه تقاضای اشد
مجازات را دارم.
ایلیا دستش را گرفت. صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد: جناب قاضی!
همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم،
تقاضای اشد مجازات را دارند.
دادگاه تمام شد. رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینب
سادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها،
سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! اما نبوِد ارمیا،
نبوِد آیه، زیادی خار چشم همه بود.
زینب سادات گفت: می شود برویم پیش حاج بابا؟ دلم برایش تنگ شده.
سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و
رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد
سخت زینب را در آغوش داشت.
زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه
احساس غریبی میکند.
زینب به یاد آورد
آن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان
گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش
نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت.
زینب: چی شده داداشی؟
ایلیا: حالا من چکار کنم؟ من هیچ کسی را جز تو ندارم.
زینب: چی داری میگی؟ چرا هیچ کس رو نداری؟ پس من چی هستم؟
ایلیا: شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادر
زادش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو
ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستان و معلوم نیست زنده
بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه!
زینب او را محکم در آغوش گرفت: تو منو داری! من هیچ وقت بدون تو
جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزاده هاش! چرا فکر میکنی تو رو
نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیز تری! تو عزیز ترین منی! من
بدون تو جایی نمیرم. تا همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟
ایلیا هق هق میکرد: منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم.
#از_روزی_که_رفتی ( اسطوره ام باش مادر )
#قسمت دوم
🍃زینب سادات: پیش دکتر سماواتیم. میگه میخوان دستگاه های بابا علی
رو قطع کنن! عمو نذار بابا علی هم بره.
سیدمحمد گفت: گوشی رو بده دکتر سماوات
سید محمد با دکتر صحبت کرد. بعد به زینب سادات گفت: دیگه نمیشه
کاری کرد. متاسفم عزیزم
زینب سادات گفت: حالا ما چکار کنیم؟ با غم بابا حاجی چکار کنیم؟
سیدمحمد: حاج علی برای همه ما پدر بود! همه ما دوباره یتیم شدیم
عموجون!
زینب سادات تلفن را رها کرد و صورتش را میان دستانش گرفت. بی صدا
اشک ریخت. مثل مادرش.... حاج علی رفت. رفت تا به دختر دردانه اش
ملحق شود. رفت که به ارمیا برسد. رفت تا به آرامش برسد. رفت اما
دلنگران دو نوه اش بود. رفت و امانت های آیه جا ماندند. تنها وارثان
آیه، ارمیا و سید مهدی!
مهر بدون مهربانی های حاج علی رسید. بدون لبخند های پدرانه ارمیا
رسید. بدون بوی مادرانه آیه رسید. ِمهری که ِمهر مادری نداشت.
به خواست و اصرار صدرا و رها، سید محمد و سایه، زهرا خانم و بچه ها
از خانه خود دل کنده و راهی تهران شدند. طبقه بالای خانه صدرا. همان
که روزی میزبان صدرا و رها بود. همان که روزی میزبان مریم و مادرش
بود. این خانه عطر و بوی آشنایی داشت. رهای همیشه صبور و مهربان را
داشت. رهایی که رها از بغض و حسد بود. رهایی که آیه شدن را بلد بود.
بی تابی های ایلیا کمتر شده بود. مهدی و محسن تمام سعی خود را برای
روحیه بخشی مجدد به ایلیا به کار میبردند. زهرا خانم عزم کرده بود تا
زینب سادات را کدبانو کرده و اصول زندگی داری را به او بیاموزد. خودش
را مسئول روزهایی که نخواهد بود میدانست. مسئول تنهایی های این
دو یادگار عزیز میدانست.
دختر آیه، متین و با حجب و حیا بود، آرام و صبور بود. بر خلاف کودکی
های پر شیطنتش، دختری شده بود پر از نجابت مادرش! وارث آیه، وارث
ارمیا و وارث سیدمهدی بود و رسم وارث بودن را خوب بلد بود.
🍃احسان از آمدن این همسایه های جدید معذب شد. در حالی که زمان
کمی را در خانه بود، اما خود را غریبه ای میان جمعشان میدید.
به صدرا گفت: فکر کنم بهتر باشه من برگردم خونه.
صدرا به کارش ادامه داد: خسته ای؟ خب برو بالا استراحت کن.
احسان: نه، منظورم برگشت به خونه امیر هست.
صدرا اخم کرده، عینکش را از چشم برداشت: چرا؟
احسان: دیگه خیلی مزاحم شدن. تمام زحمت های من با رهایی
هستش. دیگه خیلی شرمنده ام. هر وقت میام خونه رو مرتب کرده و
لباسهامو شسته و اتو کرده تو کمد گذاشته. خودش سرکار میره، شما و
پسرا هم هستید الانم که مادرش و بچه ها اومدن. من شدم بار اضافه.
صدرا: رها بودنت رو دوست داره. هر شب میگه خداروشکر احسان
اینجاست و خیالم راحته! در ثانی، امیر خونه رو فروخت.
احسان شوکه شد: فروخت؟
صدرا به صندلی تکیه داد: آره. فروخت. داره ازدواج میکنه. گفت دوست
نداره دوباره به این خونه و خاطرات شیدا برگرده.
احسان: ازدواج؟ با کی؟
صدرا از ندانستن شانه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم. دیگه هم حرف
رفتن رو نزن. تو پسر منی. الانم برو پیش بچه ها که فردا دادگاه مهمی
دارم.
احسان بلند شد و شب بخیری گفت و رفت.صدرا وارد خانه شد و با
صدای بلند گفت: مهدی! مهدی کجایی؟ بدو بیا!
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت سوم
🍃شما تنها خانواده ای هستید که میشناسم. شما تنها کسایی هستید که من
دارم. غلط کردم شب ها نیومدم و بابا رو ناراحت کردم. غلط کردم قلب
محسن رو شکستم. غلط کردم مامان! غلط کردم باعث اشکهای تو شدم.
من فکر کردم نباشم، راحت تر هستید.
رها صورت مهدی را بوسید و موهایش را نوازش کرد. مهدی با آن قد
بلندش حالتی خمیده گرفته بود تا مادر را در آغوشش نگاه دارد.
زینب سادات اشک چشمانش را پاک کرد: خب پس دیگه از این غلطا
نکن اشک خاله منو در نیار. الان هم بسه فیلم هندی.
مهدی صورت رها را با دستانش گرفت و اشک هایش را پاک کرد و گونه
اش را بوسید: دوستت دارم مامان رها.
بعد به سمت زینب سادات برگشت و دستی به موهایش کشید و آنها را
به هم زد: هر چی آبچی کوچیکه بگه!
زینب از زیر دست او فرار کرد و نق زد: خوبه چند ماه بزرگ تری!
مهدی خندید: چند ماه نه! چند مااااه! از نظر قدی هم حساب کنیم
کوچیک تری دیگه.
زینب پشت چشمی نازک کرد: تو درازی داداش من!
دوباره کسی به در زد: رهایی! بیام تو یا نیام؟
زینب دوید تا روسری و چادرش را بردارد در همان حال نق زد: یک روز
خواستیم زنونه راحت باشیما! کاروانسرای عباسی شده، هی تق تق، تق
تق!
مهدی گفت: کم نق بزن خاله سوسکه.
زینب سادات جواب داد: چشم آقا موشه!
مهدی خندید و رفت در را باز کرد: سلام داداش! چند لحظه صبر کن
خانوم ها آماده بشن.
احسان پرسید: کی داشت غرغر می کرد؟
مهدی با خنده گفت: مجلس زنونه رو بهم زدیم، شاکی خصوصی داریم.
احسان خندید: پس بیا بریم واحد من.
رها در را بیشتر باز کرد و احسان را دید: سلام. خسته نباشی. بیا اول یک
چیزی بخورید بعد اگه خواستید برید.
مهدی با مظلومیت ساختگی گفت: من که جیک و جیک میکنم برات،
منم برم؟
زینب سادات گفت: آره دیگه! اصل تویی که باید بری و میلاد و میعاد هم
ببری!
مهدی اخم کرد: مگه من مربی مهدکودکم؟
احسان وارد خانه شد و سلام و احوال پرسی کرد. مهدی به سراغ زینب
سادات رفت و کنارش نشست و دستش را دور گردنش انداخت.
احسان نگاه زیر چشمی به آنها انداخت و در پی رها به آشپزخانه رفت.
در حالی که رها غذای ظهر را گرم میکرد، احسان روی صندلی
میزغذاخوری نشست، دستانش را ستون کرد و به جلو تکیه کرد.
رها: خیلی خسته هستی؟
احسان: نه. خوبم. عادت دارم به شیفت های طولانی
رها: تو به خوبی کردن عادت داری و این خیلی خوبه
احسان: رهایی! یک سوال بپرسم؟
رها به احسان نگاه کرد و صدایش را پایین آورد: درباره دلدار؟
احسان خنده بر لب گفت: آره. بپرسم؟
رها لبخندش را جواب داد: بپرس
احسان: چی شد آیه خانم به مهدی شیر داد؟
رها شعله گاز را کم کرد و مقابل احسان نشست: اون زمان تازه سید
مهدی شهید شده بود. اشتباه نکنم پنج شش ماه بیشتر نگذشته بود. آیه
از تنها موندن دخترش میترسید. یک روز اومد پیش من و صدرا و مامان
محبوبه، گفت که دوست داره به مهدی شیر بده تا مهدی برای زینب برادر
بشه. گفت از تنها موندن زینب میترسه و هیچ کس مثل یک برادر
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت چهارم
🍃 بی منت خرجت میکنه. دنبال دلیل و سند نباش. تو جزئی از ما هستی، خودت رو جدا نکن از ما.
زهرا خانم رفت و احسان چشم بست به رها فکر کرد. به روزهایی که
نگرانش میشد. به تماس های همیشگی اش، به کودکی های پر از
رهایش. رها همه جا هوایش را داشت. رها همیشه حتی در اوج خستگی
با لبخند برایش وقت میگذاشت. رها همیشه مادری میکرد، شاید نامش
را مادری نمیگذاشت، اما بی شک رها مادری کرده بود برایش. از همان
روزی که پا در این خانه گذاشت، مادر بود برایش.
مهدی مقابل معصومه نشسته بود و میوه اش را پوست کند. معصومه
نفس عمیق کشید: نوش جونت عزیزم!
مهدی نگاه زیر چشمی به مادرش کرد و گفت: هنوز نمیخوای به من بگی
چرا با قاتل بابام ازدواج کردی؟
معصومه سر به زیر انداخت، با انگشتان دستش بازی کرد و بعد مدتی
طولانی گفت: فکر کردن عاشق شدم، برای همین با بابات ازدواج کردم،
اما بعد مدتی فهمیدم فقط یک کشش ساده بوده و هیچ عشق و عاشقی
وجود نداره. زیاد به همدیگه توجهی نداشتیم و فقط تو یک خونه زندگی
میکردیم و وقتی تو جمع دوستان و خانواده بودیم، ادای زوج های عاشق
رو در می آوردیم. بابات که فوت کرد
مهدی حرف مادرش را برید: کشته شد.
معصومه اول با تعجب نگاهش کرد و بعد به تایید سری تکان داد: آره،
بابات که کشته شد، ببشتر از ناراحتی برای مر گش، برای خودم گریه
میکردم. برای اینکه حالا با یک بچه چکار کنم؟ اگه نبودی میتونستم برم
دنبال زندگی خودم ولی وجود یک بچه، همه چیز رو سخت میکرد. به
بهونه داغ دار بودن، هی با مشت میزدم به شکمم تا بچه بیفته.
مهدی بغض داشت اما آن را مردانه عقب راند. خوب میدانست دنیا پر از
درد و نامردیست.
معصومه بی توجه به حال مهدی باز هم گفت: بعد از یک مدتی پیغام
پسغام های رامین شروع شد و هر وقت مرخصی میگرفت، میومد سراغم
و از عشقش به من می گفت. فکر کردم عشق واقعی رو پیدا کردم. فکر
کردم عاشق شدم اما بعد از مدتی فهمیدم عاشقی سراب بود. همش
فریب بود تا باهاش ازدواج کنم! هر روزی که از ازدواجمون میگذشت،
اخلاق و رفتارش بد و بدتر شد، تا جایی که شک داشتم اون عاشق
روزهای اول کجا رفته؟ مگه میشه اینقدر فیلم بازی کرد؟ اینقدر دروغ
گفت؟ یک روزایی رسید که راضی به مرگم شدم. همه راه ها برام بسته
بود. راهی نداشتم ازش فرار کنم و طلاق بگیرم. من از تو گذشتم چون فکر
کردم عاشقم اما همش خیال بود. یک روزی به خودم اومدم و دیدم من
قلبی برای عاشق شدن ندارم! هر کسی به من میگه دوستت دارم، منم از
اون خوشم میاد و توهم عاشقی میزنم! تصمیم گرفتم اگه خدا به من
فرصتی داد و از دست رامین راحت شدم، برگردم سراغت و دور هر چی
مرد و نامردی هست خط بکشم. خیلی سالهای عمرم رفت و سوخت.
روزهایی که نه همسر داشتم و نه پسرم رو. همش چوب اشتباهات خودم
بود که خوردم.
مهدی گفت: اینجوری خودت رو توجیه میکنی؟ که اشتباهی عاشق شدی؟
این بود که میگفتی اگه دلیل کارهات رو بشنوم، میبخشمت؟ شنیدم! اما
نمیبخشمت.
مهدی بلند شد و به سمت اتاقی رفت که در این خانه داشت. کاش رها
اینجا بود. کاش صدرا بود. دلش کمی درد داشت. چه بیهوده رها شده
بود. دلیلش آنقدر مسخره بود که خودش هم این همه سال، گفتنش را به
تاخیر انداخته بود!
معصومه با خود فکر کرد تمام زندگی اش را باخته است. دنبال یک روز
خوشبختی گشت و هیچ نیافت. خدایی که می گویند فریادرس است،
کجاست؟ خدایی که درمان است کجاست؟ چرا فقط خدای جبار با
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت پنجم
🍃رفت و اخم های سرپرستار را برای زینب سادات گذاشت.
چه می شود کرد؟ گاهی دیوار کوتاهی هستی که کوتاه تر از تو پیدا
نمیشود! زینب سادات به بهای بی محلی های احسان، تا صبح مشغول
کار بود و صبح خسته تر از هر روز سوار ماشینش شد.
مقابل در خانه که رسید، احسان هم همزمان رسید و با لبخند گفت: صبح
بخیر! شب سختی داشتید؟
زینب سادات اخم کرد: سلام . صبح شما هم بخیر! سخت؟ وحشتناک بود!
ِ
میشه وقتی من دور و بر نیستم، حال پوستارمون رو بگیرید که ترکش
هاش منو نگیره دیگه؟ بخدا اگه دو روز دیگه از من اینجوری کار بکشه،
خودم باید روی یکی از تختها بستری بشم!
احسان اخم کرد و ایستاد: اذیتتون کرد؟
زینب سادات سربه زیر انداخت و صدای اوهوم پر بغضی از گلویش
شنیده شد.
احسان گفت: نگران نباش! درسی بهش بدم که دیگه...
زینب حرفش را برید: وای نه! بعدا برام دردسر میشه. من دو سال باید تو
این بیمارستان باشم!
احسان دلش برای ترس های کوچک این دختر سوخت.
زینب سادات پرسید: شما که دکتر داخلی بودید! بخش اطفال چکار
داشتید؟
احسان لبخند زد: داخلی اطفال هستم آخه!
زینب سادات کمی فکر کرد و گفت: یعنی اون روز خاله رها منظورش این
بود که من بچه ام؟
احسان متعجب پرسید: کدوم روز؟
زینب سادات اخمی کرد و گفت: هیچی! بریم داخل که هوا سرده. شب
بخیر. یعنی نه، صبح بخیر! اصلا خوب بخوابید.
بعد آهی کشید و گفت: خیلی دارم چرت و پرت میگم! بهتره برم داخل.
زینب سادات رفت و احسان با لبخند به در خیره ماند. چقدر کارهای
زینب سادات به دلش مینشست.... زینب سادات مهیای خواب میشد که
صدای جر و بحثی شنید. خسته بود اما نمیتوانست بی تفاوت بماند. از
اتاق خارج شد و حرف های زهرا خانم و ایلیا را شنید.
زهرا خانم: این بار چندمه که میگی زینب نفهمه!
ایلیا: بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش
مهم نیست.
زهرا خانم: فعلا اون بزرگتر توئه!
ایلیا لجاجت کرد: شما بزرگتر ما هستی!
زینب سادات وارد آشپزخانه شد: چی شده اول صبحی سروصدا راه
انداختید؟
زهرا خانم: ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد
برو بخواب که ضعف نکنی!
زینب سادات نشست: خب آقا ایلیا! تعریف کن.
ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و
درون دهانش گذاشت: مدرسه والدین منو خواسته!
زینب سادات: اون وقت علتش چیه؟
ایلیا: الکی!
زینب سادات:یعنی چی الکی؟مگه میشه؟
ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: چون پدر مادر ندارم.
زینب سادات: درست حرف بزن ایلیا!
ایلیا: این رو به اونها بگو!
از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت.
زهرا خانم: برو بخواب. خودم میرم مدرسه.
زینب سادات: چرا به من نگفتید؟
#از_روزی_که_رفتی
#فصل چهارم
#قسمت ششم
🍃 زینب سادات: کاش مامان بود
به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید: تا تو هستی، دلم قرصه!
دلت قرص باشه جاِن خواهر! خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو
هستم!
زینب سادات: هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟
محسن گفت: به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند.
اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خلاص بشه و دعوا نشه.
خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشتهاش هم ناغافل و نامردی
زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتن کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو
گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید
و...
محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت: قضاوت ناعادلانه کردید!
ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو
خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیم
ها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه!
زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت: با ناجوانمردی به هیچ جا
نمیرسی! یادت نره!
احمدی رو به فالح گفت: دایی حالا چی میشه؟
احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد: دایی!
احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند!
احسان: زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید.
زینب سادات: ممنون آقای دکتر! ترجیه میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر
کنم.
زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی
پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از
صبح.... محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به
زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی
مقابلشان بودند. احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها
نشسته بودند.
رها سکوت را شکست: بد ترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام
دادین! اعتماد ما رو به خودتون از دست دادید.
محسن اعتراض کرد: اما مامان...
صدرا حرفش را قطع کرد: چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به
دست نمیاد.
ایلیا: کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم
شما هم اشتباه درباره ما قضاوت کنید!
زینب سادات جواب برادرش را داد: چند بار اینجوری شد؟ چند بار
کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟
ایلیا سرش را پایین انداخت: هیچ وقت.
زینب سادات: پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید!
احسان گفت: زیاد بهشون سخت نگیرید.
صدرا: سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که
پسرم روی حمایتم حساب نکنه!
صدرا بلند شد و به اتاقش رفت.
رها سری به افسوس تکان داد: ما یک خانواده هستیم! پای درست و
غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی آروم شدیم تصمیم
میگیریم. نمیخوام در ناراحتی تصمیم بگیرم.
ایلیا: ببخشید خاله
رها: از خواهرت معذرت خواهی کن!
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت هفتم
🍃 ماشین ها جلوی خانه پارک شدند. همه از ماشین پیاده شدند. احسان
پیاده شد و در را بازکرد. مهدی به ایلیا گفت در را باز کند تا ماشین را
داخل حیاط بگذارد. زینب سادات به دنبال احسان وارد خانه شد. با
صدای در، رها و زهرا خانم و سایه در ورودی خانه رها را باز کرده و منتظر
بودند. با دیدن احسان و زینب سادات به سمت زینب هجوم آوردند و او
را در آغوش کشیدند.
در این میان، حضور محمدصادق اخم به چهره زینب سادات آورد اما
حرفی که زد، همه را هاج و واج باقی گذاشت.
محمدصادق که با نفرت به زینب سادات زل زد و گفت: نگران این خانم
بودید؟ ایشون که بهش خوش گذشته! یک روز میگه مهدی داداشمه و
کارهاشو توجیه میکنه، امروز چی؟ اینم داداشتونه خانم؟
احسان گفت: حرف دهنت رو بفهم!
محمدصادق از خانه بیرون زد و با صدای بلندی گفت: خواستگاریمو پس
میگیرم.
سیدمحمد در پی محمدصادق رفت اما صدای زینب مانع شد: بذار بره
عمو! بذار شرش کم بشه!
صدرا غرید: اون به تو تهمت زد!
زینب سادات لبخند آیه مانندی زد و گفت: جواب این حرفشو باید بابام
بده! بابام حقمو میگیره!
بعد عذرخواهی کرد و به سمت واحد خودشان رفت.
🍃 محمدصادق پریشان و ناراحت از خانه بیرون زد.
دلش به زینب سادات خوش بود. دلش خوشبختی میخواست. حسی از
سالهای دور کودکی. حس خواستن دختر پاک و نجیبی که دردهای او را
میشناخت. دلش خوش بود به نجابت چادرش. دلش شکسته بود.
زینبش را طور دیگری میخواست. زینبش برای همیشه باورهایش را
شکست. چقدر تلاش کرده بود تا رفتارش را تغییر دهد، تا دل دختری را
بدست آورد که آرزوی همه زندگی اش بود.
دلشکسته خود را به هتل رساند. دلشکسته خود را روی تخت انداخت و
دل شکسته به خواب رفت.
مردی مقابلش ایستاد. خوب او را میشناخت. چشمان خشمگین مرد، به
چشمانش خیره شد. سیلی اول که به صورتش خورد درد در تمام تنش
پیچید.
صدای مرد را بدون تکان لبهایش، شنید: این رو بخاطر اشکهای امروز
دخترم زدم.
ضربه بعدی، محمدصادق را روی زمین انداخت: این بخاطر تهمتی بود که
به دخترم زدی. این همه سال، هیچ وقت ازم شکایت نکرد! اما تو کاری
کردی نه تنها شکایت کنه، که اشک بریزه و بگه پشت و پناهش باشم.
من هیچ وقت چشم از دخترم برنداشتم.
محمدصادق، آیه و ارمیا را پشت سیدمهدی دید. نگاهشان پر از غم و
اندوه بود.
دستی روی شانه محمدصادق نشست. نگاهش را به فرد پشت سرش
انداخت. پدرش بود. صدایش را درون ذهنش شنید: شرمندمون کردی!
محمدصادق از خواب پرید. صورتش میسوخت. تپش قلبش شدید بود.
عرق روی تمام تنش نشسته بود.
مقابل آینه ایستاد. دو طرف صورتش قرمز بود. دستی روی قرمزی ها
کشید. روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد. دلش از خودش، از
قضاوت های عجولانه اش، از بی پروایی کلامش گرفته بود. دلش از
خودش گرفته بود. خودش که تمام آرزوهایش را خاکستر کرده بود.
خودش که چوب عادت های غلطش را خورده بود. به سجده افتاد و با
گریه گفت: خدایا! زینب رو ازم نگیر! تمام دلخوشیم رو ازم نگیر!
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت هشتم
🍃صدرا به جدیت و قاطعیت کالم احسان نگاه کرد و در دل او را تحسین
کرد. مردی که می توانست بهترین تکیه گاه برای زبنب سادات و ایلیا
باشد
تلفن را برداشت و با رها تماس گرفت. آن لحظه بود که احسان بدترین
خبر زندگی اش را شنید.
امشب خواستگاری بود. نه خواستگاری احسان از زینب سادات! پسر
همسایه زودتر دست جنبانده بود. مادرش با زهرا خانم صحبت کرده بود
و امشب می آمدند در طلب زینبش. می آمدند در طلب مطلوبش! رها
حرفی از خواستگاری احسان نزده و آن را به فردا انداخت بود. احسان از
دفتر صدرا بیرون زد و به صدا زدن های صدرا توجه نداشت. پسر
همسایه را میشناخت!همه چیزش به زینب سادات و اعتقاداتش
میخورد. اگر امشب دل زینبش را آن پسر همسایه ی هم ُکفو شده ببرد
چه بر سر این سالها علاقه اش می آید؟ یادش به محمدصادق افتاد و
دلش برای او هم سوخت.
انگار دزدی به اموالش زده باشد، پریشان بود. دزدی که میدانست َقَدر تر
از اوست. وای بر او و ایمان تازه در دل جوانه زده اش. وای از اینکه مثل
آیه ی قصه های رها نباشد.وای بر تو اگر مانند ارمیا، بخت به تو رو نکند
و زینبش بدون تلاش از دست بدهد.
تا به خود آمد، خود را سر خاک ارمیا یافت.
احسان: تو بهم امید دادی ارمیا! تو راه نشونم دادی! کمک کن به من! من
کسی رو ندارم. منم مثل تو یتیم شدم! حق نیست زینبت هم ازم بگیرید!
مگه نگفتی سیدمهدی دستت رو گرفت؟ تو هم مثل سیدمهدی باش!
دستم رو بگیر. نذار تمام امید و آرزوهام رو از دست بدم. ارمیا! پدری کن
برام. مثل مادر سیدمهدی که برات مادری کرد!تو پدری کن. جز تو امیدی
ندارم!
اشک از چشم احسان ریخت. دلش درد داشت. از امیر، از شیدا، حتی از
زینب ساداتی که امروز حتی ندیده بودش....
زینب سادات آن روز پژمرده بود.کلافه در خانه می چرخید و به شوق و
ذوق مامان زهرایش نگاه میکرد. چند باری پسر همسایه را دیده بود. چند
باری دیده بود که لبخند های مادرش عجیب است. یکی دو بار متوجه
شده بود که برادر دیگرش او را تعقیب می کرد. می دانست خانواده
خیلی مذهبی هستند. از سفره ها و جلسات هفتگی خانه شان خبر
داشت. مامان زهرا مدتی بود که مهمان همیشگی مراسمات آن خانه بود.
دل زینب صاف نبود. ابری بود. با وزش باد های نسبتا تند. چند باری از
مامان زهرا پرسیده بود: خواستگار دیگه ای نبود؟
و جواب منفی زهرا خانم و نگاه های مشکوک رها، باعث شد دیگر سکوت
کند و در خود خموده شود.
شاید رها خیالاتی شده بود اما چیزی زینب سادات را عذاب میداد....خاله
شلوغ بود.سیدمحمد آمده بود. سر و صدای دو قلوها کافی بود که خانه را
را پر از شور کند. رها و صدرا قبول نکردند در مراسم شرکت کنند و
نگهداری از بچه ها را به عهده گرفتند. بیشتر بخاطر احسان بود.احسانی
که ساعتها خبری از او نبود. نمی دانستند چگونه برخورد خواهد کرد.
حضور این خواستگاران، دل رها را مادرانه نگران کرده بود. بدتر از همه
رفتار زینب سادات بود. چیزی با ذهن رها بازی میکرد. یعنی چیزی بین
زینب سادات و احسان بود؟ زینب سادات به احسان علاقه داشت؟ نکند
اصلا پای کسی دیگر در میان بود؟ نکند زینب سادات آن دختری که نشان
میدهد نباشد!
رها به زینب سادات شک کرد. به آیه و حاصل عمرش شک کرد! به یادگار
سیدمهدی شک کرد!
ته دلش از این شک و تردید ها، ناراحت بود اما شک چیزی شبیه خوره
است. به جانت که بیوفتد، مغزت را می خورد.
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت نهم
🍃 بعد به مسیح نگاه کرد: آیه دو روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت
حلالش کنم. گفت اون و ارمیا خودشون رو مقصر زندگی سخت من و
شکست قلب محمدصادق میدونن. من حلالشون کردم! میدونی چرا؟
چون اونها هم تو رو نمیشناختن. زندگی متاهلی خیلی متفاوت از زندگی
برادرانه است. اما تو رو نمیدونم که میتونم حلال کنم یا نه! بخاطر همه
تهمت هایی که زدی، زخم زبون هایی که زدی، بخاطر اینکه من رو در من
کشتی!
🍃زینب سادات لباسهایش را عوض کرد و چادر را سر کرد. از اتاق
خارج شد و همهمه ای را در مقابل سرپرستاری دید. انگار خبرهایی بود.
کمی که نزدیک تر شد، احسان را میان دکتر ها و پرستار ها دید.
میخندید. صدای تبریک می آمد. جعبه شیرینی میان دستانش نشان
میداد این هیاهو برای چیست.
صدای دکتر محمدی را شنید که پرسید: حالا واقعا جواب مثبت گرفتی؟
احسان پر از نشاط بود: معلومه که گرفتم! جواب منفی شیرینی داره مگه؟
خانم احمدی هم گفت: یک روز باید دعوتمون کنید خانمتون رو ببینیم!
احسان: مگه بیکارم خرج رو دست خودم بذارم. تو بیمارستان نشونتون
میدم.
لیلا که از پرستاران همین بخش بود گفت: چطور دختر خالتون به ما
چیزی نگفت؟ عجب دهن قرصیه ها!
احسان مودبانه گفت: ایشون هم دیشب فهمیدن.
دکتر محمدی گفت: تو مگه دختر خاله داری؟
احسان شانه ای بالا انداخت و باز هم خندید. زینب سادات در دیدرس
احسان قرار گرفت و لبخند احسان عمیق تر شد.چشمهایش درخشید.
همه رد نگاه احسان را دنبال کردند.
احسان گفت: به این میگن موقعیت درست! خرج شام دادن هم
نداریم!نامزد من، خانم علوی!
دهانشان باز مانده بود. لبخند از لبهایشان رفته بود. تنها چند تن از
همکاران با لبخند و مهربانی به زینب سادات و احسان تبریک گفتند.
زینب سادات مقابل احسان رسید و سلام کرد. احسان جوابش را با تمام
احساس داد: سلام بانو!
صدای بابا مهدی را شنید. در همان صداهایی که برای آیه میفرستاد.
سید مهدی: سلام بانو!
احسان ادامه داد: خسته نباشی جانان!
صدای بابا ارمیا را شنید: خسته نباشی جانان!
زینب سادات صدای آیه را شنید: سلام آقا! جانت سلانت!
شرم کرد و آرام گفت: سلام آقا احسان! ممنون! شما هم خسته نباشید.
دکتر محمدی با خنده گفت: این آقا احسان شما، حالا حالا ها خسته
نمیشه. الان در وضعیت دوپینگ به سر میبره!
چند نفر خندیدند و احسان گفت: از دوپینگ فراتر رفتم آقا!
بعد به زینب سادات گفت: حاضری؟ بریم؟
با تایید زینب سادات از همه خداحافظی کرده و آنها را با نقد و بررسی
هایشان تنها گذاشتند. امروز در رستورانی با امیر و شیدا قرار داشتند.
اصرار زینب سادات بود. همان دیشب گفت: میخوام فردا پدر و مادرتون
رو ببینم.
احسان هم پذیرفت و قرار گذاشت، اما شیدا و امیر خبر نداشتند که این
قرار برای دیدن عروسشان است...امیر و شیدا رسیده بودند. احسان دلهره
داشت. چیزی که مدتها حسش نکرده بود. دلهره برای قلب شیشه ای
ز ینبش. دلهره برای از دست دادن اعتماد زینبش!
مرد که باشی، تکیه گاه بودن برای دوست داشتنی هایت را دوست داری!
مرد که باشی، کوه میشوی برای هر چه ناملایمات است. مرد که باشی،
زنت جزیره امن خودش را دارد...
فقط کافیست مرد باشی!
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت دهم
#فصل چهارم
🍃زیبا با طرح های محو، آرایش مالیمی که با رو گرفتن از نامحرمان پنهان
شده بود، در کنار احسان نشست. شیدا کنار پسرش ایستاده بود. هر چند
راضی به این وصلت نبود، اما آبروداری میکرد. مقابل احسان و زینب
سادات ایستاد. نگاه هر دو را که جلب کرد، گفت: امیدوارم خوشبخت
باشید. امیدوارم هیچ وقت از انتخابتان پشیمان نشوید. امیدوارم همیشه
عاشق بمانید. من اگر گفتم نه، پای بدجنسی من نگذارید. پسر ها شبیه
پدرها می شوند. امیر هم اول خیلی با پدرش فرق داشت اما به مرور تمام
افکار و عقاید و رفتار های پدرش در او ظاهر شد. اگر می خواهی زنت را
خوشبخت کنی، مثل پدرت نباش! تفاوت خانواده ها را ببین! باید خیلی
ثابت قدم باشی احسان! صدرا را ببین و الگو کن! اگر تا سفر بعدی من
این زندگی دوام آورد، آن وقت یک کادوی خوب پیش من دارید. آن
موقع است که تو عروس من می شوی!
بعد صورت احسان و زینب سادات را بوسید و زیر گوش زینب سادات
گفت: خوش بخت باش و پسرم را خوشبخت کن. زندگی با ما برایش
خوب نبود. تو زندگی خوبی برایش بساز! بخاطر مادرت هم متاسفم!
مادرت تنها زن چادری بود که من از ته دل او را قبول داشتم.
بعد رفت و به خوش آمد گویی هایش مشغول شد. بلاخره مادر داماد
بود!
عاقد آمد! جای خالی آیه در چشمان چند نفر، زیادی پر رنگ بود. زینب
سادات تمام جاهای خالی را بغض کرد. بغض کرد برای آیه ای که نبود.
برای ارمیا و سیدمهدی که نبودند! برای حاج علی و فخرالسادات. چقدر
جای خالی دارد این جشن! چقدر همه هستند و او نیست. مادر نیست...
پدر نیست...
دست آشنایی روی دستش نشست. ایلیا کنارش روی زمین نشسته بود و
دست خواهرش را گرفته بود. او هم بغض داشت و صدایش میلرزید:
داداش احسان! من فقط همین یک دانه خواهر را دارم! ما را از هم جدا
نکنید!
احسان برادرانه نگاهش کرد: من بدون تو خواهرت را نمیخواهم!
چشمکی با لبخندش زد و ادامه داد: من فقط زن نمیخواهم، خانواده
میخواهم! تو و زینب خانم، خانواده من هستید و هیچ وقت از هم جدا
نمیشویم!
ایلیا پرسید: حتی اگر از این خانه بروید؟
احسان سری به تایید تکان داد: هر جا برویم با هم هستیم!
زینب سادات دلش گرم شد. به همین سادگی...
عاقد شروع کرد و پارچه روی سرشان آمد و قند سابیده شد. احسان قرآن
را مقابلشان گشود و زینب سادات دست ایلیا را محکم گرفت.
دلش هوای مادر کرد و جای خالی پدر خار چشمهایش شد. چه کسی
میداند چقدر سخت است در مهم ترین روز زندگی ات، چشمت به قاب
خالی حضور بودن یعنی چه؟ چه کسی میداند درد یعنی چه؟ مرگ یعنی
چه؟
زینب سادات بغض را میشناخت که راضی شد زودتر عقد کنند تا احسان
هم درد نکشد. درد او را حس نکند. درد آنقدر زیاد است تا دلت را
بسوزاند که دعا کنی، خدایا! هیچ کس رو بی کس نکن!
بعد زبانش را گزید. چطور مهربانی های بی حساب عمومحمد و سایه اش
را فراموش کرده بود؟ چطور پشتیبانی همیشگی صدرا و رهایش را از
خاطر برد؟ چطور مادرانه های زهرا خانم را حراج بغضش کرد؟ خدایا
شکرت که غریب نیستم.
زینب سادات با غربت چشمان ارمیا، آشنا بود. بی کسی یعنی ارمیا!
ارمیایی که آیه، همه کس او شد!
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت۷۵
بابابزرگ:
–جریان چیه؟چی می گی بابا؟
عمه خنده اش و جمع کردو گفت: _هیچی باباجون امشب تولد امیرعلیه محیا جون براش کیک درست کرده..
با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت وتحسین ها من رو...
خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت:
_ای بابا آقا امیرعلی می خوردینش دیگه فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون حالا همه مون بدبخت میشیم...اونجوری فقط خرج یک کمپوت میفتادگردنمون!
همه به قیافه زار محسن خندیدن ... مامان بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم غره رفتن!
ولی مگه مهم بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار!
این بار عطیه دنباله حرف رو گرفت: _بفرما من خواهر شوهرشم یه چیزی میگم میگین نگو بده!
اینا که دیگه داداشای خودشن!
صدای خنده ها بالاتر رفته بود و من کلی حرص خوردم!
مامان بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود و جمع کرد
- خب شماهم اتفاقا این کیک خوردن داره..!
پاشو مادر محیا بروچاقوبیار برشش بدم هرکسی یه تیکه بخوره!
با خجالت گفتم:
_اخه خیلی کوچیکه تازه نمیدونم واقعا مزه اش خوبه یا نه؟!
مامان بزرگ
- خوبه مادر تو اینجوری نگو تا این فسقلی ها هم سربه سرت نزارن پاشو!
با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم توی این جمع نظر اون برام مهمتر
بود راجع به این کیک پر دردِسرم.. گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سربلند کردو با یک
لبخند مهربون لب زد
_عالی بودممنون!
– خیلی خوشمزه بود محیا جون ان شاالله شیرینی عروسیتون!
با این حرف زن عمو نسرین تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم!
و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکرو تعریف بقیه رو بدم... عطیه هم همون طور که با
مشت محکم می کوبیدپشتم و عقده هاش رو خالی میکرد،
آروم گفت: خب حالا چرا هول میکنی زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که!
هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد.خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا باهم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن!
با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد
-زنده ای؟!
خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد
- -مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیساتو میکنم!
زبونش رو برام درآورد
– بیخود بچه پروولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی
سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه درچنین شبی میان خونه ماعید دیدنی و ما هم با مهمونهامون صددرصد میایم خونه شما...
نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم
که!
خندیدم
-ده دقیقه جدی باش
-جدی میگم هامهمونهای توی هال گفته من رو تصدیق میکنه فقط حواست باشه که دفعه بعد
چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده...
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد
-حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن!
چشمهام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم وپرتش کردم سمت عطیه که جاخالی دادو من دادزدم
–مگه دستم بهت نرسه بی حیا!
کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دستهام ...
فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم!
توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم!
-سلام عرض شد!
ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم
-امیرعلی! سلام!
به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجاچه زود هم اومده بود امشب
با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود
_ چیزی شده؟
سرم رو خاروندم
- نه چطور مگه؟
با قدمهای کوتاه اومد سمتم
- قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟
با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شدو با ناله گفتم:
_فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم!
با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چندبار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی
ندارن, مرتب کردو گفت:
_این که دیگه گریه نداره دخترخوب وقتی اینجوری عصبی هستی درس
خوندن فایده نداره ..
پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه ...
هوا بهاریه و عالی...پاشو!
دمغ گفتم:آخه امتحان فردام!
نزاشت ادامه بدم_پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم!
خوشحال و ذوق زده پریدم
– الان آماده میشم!
با خنده گونه ام رو کشید
- فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی، تا من چایی که زن
دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا!!
دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت !
#نویسنده:M_Alizadeh