💠
هنوز هیچی از اضطراب و دلشوره نگفته بودم که گفت:
مادری بچهاش رو توی شلوغی بازار گم کرد. سراسیمه شروع کرد به جستجو؛ به هرکی میرسید میگفت بچه منو با این نشانیها ندیدین؟ ولی از شدت اضطراب قبل از شنیدن جواب میرفت سراغ بعدی... رسید به بچهاش توی چشمهای بچهاش نگاه کرد و پرسید بچهی منو با این نشانی ندیدی؟! بچه رو هم کنار زد و رفت...
توی شلوغی دنیا ماها همینطوریم. تو شلوغی حتی اگر گمشدهمون رو پیدا کنیم نمیشناسیمش. گاهی دنبال عینکی میگردیم که روی چشممونه.
مثل اون حکایت مولوی که کسی سوار اسبش بود و با شتاب اینور و اونور میرفت و میپرسید اسب منو ندیدین؟
در فغان و جست و جو آن خیرهسر
هر طرف پرسان و جویان در بدر
کانک دزدید اسب ما را کو و کیست؟
این که زیر ران تست ای خواجه چیست؟
آری این اسبست لیک این اسب کو
با خود آی ای شهسوار اسبجو
جان ز پیدایی و نزدیکیست گم
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خُم
#بشنو_از_نی