#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهارده
چشام و ازش برداشتم ... گفتم:
+باشه.. قبول.. پس حالا خوب گوش کن ببین چی بهت میگم آقای اسماعیل عظیمی... شما میتونی حرف نزنی وَ هیچ عیبی هم نداره.. برای منم اصلا فرقی نداره که تو حرف بزنی یا نزنی.چون دلم میخواد تا صد سال دیگه هم اصلا حرف نزنی و لال باشی.. چون همه ی چیزهایی که بهت گفتم اسنادش موجوده ! خب؟؟
_خب !!
+ بعدشم ! به حرف آوردن تو یکی برای من کاری نداره.. چون اصلا تو در مقابل کسانی که من اونارو به حرف آوردمشون عددی نیستی. میدونی چرا؟ چون کارم اینه. همه هم میدونن. نه میزنمت، وَ نه نگات میکنم.. اما به حرف میارمت. من کارم رو خوب بلدم. استاد به حرف آوردن آدم ها هستم..
_خب به حرف بیار. من که سیرنخوردم دهنم بوی بد بخواد بده. پس یعنی خلافی نکردم که از چیزی بترسم.. داری من و از چی میترسونی؟
+تموم این اتهاماتی که بهت گفتم، به وقتش برای تک تکشون پرونده تشکیل میشه. چون اسنادش موجوده!! اما من فقط و فقط میخوام یه چیزی رو بدونم.
_بفرمایید.. چی و ؟؟
+رابطه ی تو با ملک جاسم ...
_کی؟
+نگو نمیشناسی.
_به جون مادرم نمیشناسم.
+همون مرد هیکلی تقریبا کچل.. با چشمای سبز. با ته ریش سفید و مشکی. چهل و خرده ای سنش بود. قد بلند. چهارشونه. حدود دومتر قدش بود. شلوار لی آبی میپوشید.. دکمه پیرهنش همیشه باز بود.. زنجیر طلا گردنش بود.. بازم بگم؟
_آقا من نمیدونم کدوم آدم و میگید !
عکس ملک جاسم و از لای پرونده در آوردم و نشونش دادم. گفتم:
+این و میگم..
نگاهی کرد و با تعجب گفت:
_عه.. اینکه بنیامین هست.
+ بنیامین کیه؟ چرا مزخرف میگی؟ یعنی میخوای بگی اون مشخصاتی که دادم نشناختیش؟ الآنم که عکسش و نشون دادم میگی بنیامین هست؟ مرتیکه!
_آقا به جون خودم این بنیامین هست.
+خب توضیح بده ببینم... این بنیامین کی هست؟ ازت چی میخواست؟
همزمان بهزاد اومد روی خطم توی گوشم گفت:
« آقاعاکف یه لحظه میتونید بیاید بیرون؟ »
بازجویی رو متوقف کردم رفتم سمت در، از بیرون دکمه رو زدن در باز شد و از اتاق بازجویی خارج شدم. بهزاد یه مطلبی رو بهم گفت و نشونم داد برگشتم داخل... رفتم نشستم روی صندلی و به بازجویی از اسماعیل عظیمی ادامه دادم... گفتم:
+خب، آقای اسماعیل خان عظیمی بریم به ادامه صحبتامون بپردازیم، ملک جاسم ازت چی میخواست؟ براش چیکار کردی؟ چرا براش پاسپورت جعلی درست کردی؟ چرا براش بلیط مشهد ردیف کردی تا بتونه همین یکی دوساعت قبل یعنی همین امروز صبح ، تهران رو به مقصد مشهد ترک کنه؟
_شاید رفت زیارت..
خندیدم گفتم:
+ببین مارمولک.. من خودم لاکپشت و رنگ میکنم به جای نفربَرو تانک میفروشم.. یا جنس هایی که میزنی داخلش شکر میریزن که انقدر خوشمزه شدی، یا صنعتی و سنتی رو با نمک دریا قاطی کردی زدی بر بدن که انقدر با نمک شدی.
چندثانیه مکث کرد بعد خواست یه چیزی بگه اما انگار پشیمون شد. گفتم:
+ هنوز میخوای وکیلت بیاد و بعدا حرف بزنی؟
_بله.
+پس خوب گوش کن ببین بهت چی میگم.. اینجا وکیلی در کار نیست.. اینجا نیروی انتظامی نیست.. اینجا جایی هست که اگر آزادت نکنیم، تا دوماه هم خانوادت ازت خبری ندارن. یعنی تا مراحل بازجوییت تموم نشه، اگر سه سال هم طول بکشه، هیچ وقت تا اتمام مراحل بازجوییت کسی ازت باخبر نمیشه. فهمیدی چی گفتم ؟
_بله...فهمیدم.
+هنوز میخوای وکیلت بیاد؟
_نه آقا.. مگه لالم. خودم حرف میزنم !!
+حالا شد.. آفرین. اما اینکه لال هستی یا نه رو از من نپرس. از خودت بپرس.
_طلا که پاکه چه منتی به خاکه ! من حرف میزنم.. چون کاری نکردم.
+آره.. طلا خیلیییی پاکه.. اونم طلایی مثل تو.. خب تعریف کن ببینم !
_من این آدم و یکی دوبار بیشتر ندیدم.
یه هویی لیوان آب و گرفتم پاشیدم روی صورتش.. بدجور جا خورد.. خیلی هم ترسید. دیدم داره نفس نفس میزنه.. خیلی ریلکس بودم و آروم، بهش گفتم:
+خر خودتی.
هنگ کرده بود.. خانوم ایزدی اومد روی خطم توی گوشم گفت:
« ضربان قلبش داره میره بالا.. ممکنه خشونت به خرج بده.. حواستون باشه.»
به بازجویی ادامه دادم و به اسماعیل عظیمی گفتم:
+حداقل 50 تا عکس از ارتباط تو با ملک جاسم توسط بچه های ما در روزهای مختلف ثبت و ضبط شده.. حتی بچه های رهگیری ما از شما درچندنوبت فیلمبرداری هم کردند.. مثل اینکه تو آدم نمیشی و نمیخوای همکاری کنی.. باشه.. عیبی نداره.. تو حرف نزن. اما به وقتش برام مثل همه ی آدم هایی که اومدن زیر دستم رفتن، چهچه میزنی.
از روی صندلی بلند شدم اسناد و مدارک و جمع کردم که برم... بهش گفتم:
«من دارم میرم.. انقدر می مونی اینجا تا زبونت باز بشه و عین آدم حرف بزنی.»