#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت
مرخصیم که تموم شد برگشتم اداره. انقدر شکسته تر از چندماه قبلم شده بودم که دونفر از همکارام منو دیدن، تعجب کردن که چرا انقدر داغون شدم.
از گیت و اتاق کنترل رد شدم و رسیدم دفترم. اثر انگشت زدم وارد شدم. زنگ زدم به بهزاد گفتم برام گزارش کار بیاره. گزارش کار اون مدتی که نبودم و آورد، نشستم همه رو تا ظهر مطالعه کردم. شاید چیزی حدود 4 ساعت فقط گزارشات اون 17 روزی که نبودم و خوندم.
اذان ظهر که شد نمازم و داخل دفتر کارم خوندم و خواستم ادامه کارام و برسم که تلفن دفترم زنگ خورد. گوشی رو گرفتم جواب دادم:
+الو سلام.
_سلام عاکف جان.
+عه آقا شمایی... بفرمایید.
حاج کاظم بود پشت خط گفت:
_چه خبر؟
+هیچچی.. خبر خاصی نیست. دارم کارام و میرسم! درخدمتم.
_ بیا اینجا کارت دارم.
+چقدر وقت دارم؟
_اگر تا 15 دقیقه دیگه باشی اینجا عالیه. عجله نکن. به کارت برس.
+چشم. اطاعت امر میشه حاج آقا! پس این مابین تا برسم حضورتون یه کاری دارم که باید فوری انجامش بدم.. ان شاءالله بعدش میرسم خدمتتون!
_منتظرم باباجان. خداحافظ.
قطع کردم رفتم کاری که داشتم انجامش دادم.. بعدش رفتم دفتر حاج کاظم. مسئول دفترش هماهنگ کرد حاجی درو باز کرد وارد شدم. بعداز سلام علیک رفتم نشستم.. حاجی هم یه چای دارچینی که داخلش هِل هم ریخته بود آورد، بعد خودشم نشست روبرم...همینطور که مشغول خوردن چای بودم گفت:
_اوضاع زندگیت چطوره؟
گفتم:
+چی بگم والله! مادرم که کارش شده روز و شب گریه کردن. پدرخانومم که سایه من و با تیر میزنه، ازم بدجور شاکیه.
_حواست به مادرت باشه. زن رنج کشیده ای هست. نزار بیشتر از این اذیت بشه. شهادت پدرت، شهادت برادرش، مرگ مادر بزرگت، بخصوص دوری تو، اون و به اندازه کافی از درون متلاشی کرده. حالا هم که مرگ این دختر اون و از هم پاشیده. حواست بیشتر بهش باشه باباجان.
+چشم. حتما.
_میخوای چیکار کنی؟ تصمیم داری همین خونه بمونی؟ نمیخوای از اونجا کوچ کنی؟
+نه حاجی. این خونه برای من عطر فاطمه رو داره.
_هرجور راحتی..اما سعی کن، هم برای روحیه ی خودت، هم برای دل مادرت هم که شده بیشتر خونه مادرت بمونی تا یه کم فضا عادی بشه! یادته قبل از شروع این پرونده باهات صحبت کرده بودم که با اون خدا بیامرز هم صحبت کنی و که آماده بشید باید چندسالی رو باهم برید خارج از ایران، چون قراره ماموریت برون مرزی بری؟
+بله. اون خدا بیامرز هم مخالف بود. میگفت من نمیتونم بیام همرات!
حاجی فنجون چای رو گذاشت روی میز، نفسی کشید. .. گفت:
_به نظرم الآن بهترین وقت هست برای اینکه بری خارج از ایران.. البته نه همین فردا !! منظورم برای پنج شش ماه دیگه هست. تو الان اصلا در شرایط روحی مناسبی نیستی. هم خودت، هم مادرت که اصلا نمیتونه فراق تورو تحمل کنه! جز اینکه اونم با خودت ببری.
به صراحت گفتم:
+اصلا حرف بردن مادرم و نزن حاجی ! اون نمیتونه ایران و ترک کنه! اون یه هفته سر مزار حاج علی«پدر شهیدم» نره دق میکنه! بعدشم نوه هاش اینجان. دخترش و پسراش اینجان.. خارج از ایران چه کسی رو داره این بنده ی خدا !!
_حق با توئه! اما ببین عاکف جان، سه تا گزینه برای تو درنظر گرفته شده. تصمیم منم نیست. تصمیم تشکیلات هست! گزینه های تو شامل این موارد میشه: یک عراق، دو لبنان، سه سوریه!
+حاجی، تو دستت بازه.. با دستای بازت دستای من و نبند یا نزار دستام و ببندن. ازت دارم خواهش میکنم.
_نگران نباش.
+تورو خدا وضعیت من و درک کنید!
_خوب گوش کن چی میگم! اگر سیستم صلاح تورو در لبنان بدونه، به نظرم خیلی خوبه، چون خواهرت میترا در لبنان هست و مادرت میره پیش اون، تو هم روزانه میری محل کارت و هر چند روز برمیگردی محل اقامتت. حالا یا خونه خواهرت میری یا اون خونه ی امنی که برات در نظر میگیریم. کارت هم اونجا اینه آموزش های اطلاعاتی و امنیتی به نیروهای حزب الله میدی. از طرفی هم به پایگاه های امنیتی ما سرکشی میکنی!
+حاجی من اصلا در شرایطی نیستم که بخوای من و بفرستی اونور ! من سرخاک خانومم نرم دیوونه میشم.
_باشه قبول. اما این و گوشه ی ذهنت داشته باش. چون ممکنه بفرستمیت اونور. از طرفی هم این احتمال وجود داره اینجا بمونی اما به اون کشورها رفت و آمد داشته باشی! حالا بازم بعدا درمورد این موضوع بیشتر صحبت میکنیم.. الان فقط خواستم مجددا بهت یه گرا بدم.. ضمنا تا چند دقیقه دیگه باهم میریم دفتر حاج آقا.
+چرا اونجا؟مگه چیزی شده؟
_یه چیزایی شده که میخواد تو هم باشی تا یه سری حرفایی رو بزنه.
+جالبه.. مگه چی شده؟
_درمورد اختلافات تو و هادی! حالا میریم اونجا، خودت متوجه میشی! گزارشاتت آماده ست؟
+بله!
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت_و_یک
حاج کاظم گفت:
_میریم دفتر رییس باهم بررسی میکنیم.
+درمورد هادی میشه بگید که...
حرفام و قطع کرد گفت:
_خلاصه مواظب خودت باش. چون هادی میتونه برات دردسر ساز بشه. بعضی از همکاران ما علیرغم اینکه با هادی در بخشی که تو هستی کار نمیکنن اما جزء تیم هادی هستن.
+عجب! پس حسابی کادرسازی کرده.
_اووووه... چجورم. برای همین هست که میگم حواست باشه.
حس خوبی نداشتم. احساس میکردم همون چیزی که فکرش و نمیکردم دیگه موعدش رسیده و داره اتفاق می افته! با ناراحتی پرسیدم:
+چقدر ممکنه به پرونده قبلی ربط داشته باشه؟
_تحملش و داری بگم؟
+آره!
_عطا رو این وارد ماجرا کرد.
+چیییی؟
_عطا رو این آورد پای کار پرونده قبلی و آمارش و به جک اندرسون داد تا بهش نزدیک بشه ! برای همین بود اون پرونده کلی طول کشید.
+مگه میشه؟
_بله میشه، وَ شده. این چندوقت تو نبودی ما به خیییلی از سرنخ ها رسیدیم. هادی از کسانی بود که نسترن و هدایت میکرد. خیییلی زیرک بود به نظرم، چون هیچ ردی از خودش طی این سال ها نگذاشت.
+پس شما هم رسیدید به همون گزینه ای که من بهش رسیدم.
حاجی تاملی کرد گفت:
_هادی یک معمای پیچیده بود که بعد از چندسال کشف شد. اونم در بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» وَ ضدتروریسم تشکیلات اطلاعاتی ما. کسانی که در این واحد کار میکنن مثل خودت آدم های نخبه ای هستند. جزء نمونه ها هستند. هادی هم یکی از همون فوق نمونه هاست. اما خیلی نمیتونست، رو بازی کنه! برای همین دو_سه جا از خودش رد پا به جا گذاشت. خیال میکرد کسی نمیفهمه اما دزد هرچی هم دزد حریفه ای باشه، خلاصه یک روز گیر میوفته.
+چندسال کار کرد برای حریف؟
_سه سال.
+پناه بر خدا !! یعنی سه سال برای دشمن کار کرده؟
_متأسفانه بله. اما یه سوال! میتونی بگی از کجا روی هادی شک کردی؟
+نمونه هاش در این پرونده زیاده. برای رفتن به عراق علیرغم اینکه چندبار بهش گفتم اما عکس دختر #شهیدحاج_احمدالعبیدی رو بهم نشون نداد. من به سختی و از فکر خودم برای شناساسی اون زن استفاده کردم تا پیداش کنم! همچنین عدم پوشش من در عراق توسط نیروی سایه. هرچند نیروی سایه رو کسی نمیفهمه، اما در اون بیابون مشخص بود که فقط خودم هستم. اگر یاسر نبود معلوم نبود من الآن کجا بودم.
_دیگه؟
+وقتی رسیدم هتل نور العباس برام دست خط شما اومد با یه پلاستیکی که داخلش ریش مصنوعی و موی مصنوعی و یه سری وسیله بود که گفتید تغییر چهره بدم. خب این دستور میتونست توسط حاج هادی به من برسه. چون مسئول مستقیم من بود. همه ی این ها باعث شد شک کنم که در این پرونده حفره داریم و اون حفره حاج هادی هست.
_وَ دلیل آخر... بحث ورود تو به بخش ضدجاسوسی هست! میتونی ربطش و پیدا کنی؟
کمی فکر کردم.. اما راستش گفتنش هم سخت بود... چون فکر نمیکردم در این حد باشه... با تردید گفتم:
+شهادت معاونش؟
حاجی نگام کرد.. خندید گفت:
_شیرمادرت حلالت. فکر نمیکردم این و بگی.
خودم هنگ کردم، گفتم:
+یعنی شهادت اون معاونی که قبل از من در این واحد بوده، کار هادی بوده؟
_دقیقا ! گرای اون شهید و خودِ هادی به افسران اطلاعاتی متخاصم داد.
حاجی کمی با محاسنش وَر رفت، چشماش و مالید، گفت:
_عاکف حواست باشه. هادی آدم قدرتمندی هست. کادری که برای خودش طی این سال ها در بدنه سیستم چیده و طراحی کرده، یکی یکی دارن توسط من و حاج آقای «.....» حذف و پاکسازی میشن. اما خب شناسایی این شبکه واقعا سخته و زمان میبره. همشون نفوذی نیستند، اما عقایدشون جوری شده که سر سازگاری با نظام ندارند و تفکراتشون خطرناک هست وَ اگر در دراز مدت این افراد رو از تشکیلات حذف نکنیم، به شدت برای سیستم و کل نظام دردسر میشن.
+همه ی گزینه هاش در تهران هستند؟ یعنی منظورم همین ستادمرکزی و اصلی خودمون!! اینجا حضور دارند؟
چندتا استان ها رو رصد کردیم. این پرونده کاملا فوق سری هست. تو پنجمین نفری هستی که از این راز بزرگ مطلعی. رییس، من، دونفر دیگه که اصلا قرار نیست شناسایی بشن، وَ آخری هم تو. بعید میدونم نفر ششمی وجود داشته باشه.
+باید چیکار کرد؟
_ببین عاکف جان، پسرم، همیشه حواست باشه، اگر یه روزی شرایط جوری شد و منو حاج آقای «...» در این سیستم نبودیم، این شبکه هارو پاکسازی کنید و نزارید درون تشکیلات نفوذ کنند. این افراد دقیقا مثل همون دوستان دیروز ما هستند که از موسسین سیستم اطلاعاتی کشور بودند اما امروز تبدیل به اپوزیسیون شدند و علیه نظام شاخ و شونه میکشن! این شبکه ای که هادی لیدرشون هست، دقیقا عاقبت دوستان دیروز ما رو دارند که الآن میبینی در کشور چه خبره! اقتصاد دستشونه، سیاست دستشونه، فرهنگ، و... همه چیز دستشون هست و دارند به حیثیت و اعتبار نظام آسیب های زیادی میزنند.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت_و_دو
حاجی بلند شد چندقدمی راه رفت، بعد کنار میزش ایستاد بهش تکیه داد، گفت:
_این موضوعات اصلا ربطی به اصولگرا و اصلاح طلب نداره! اصلا ربطی به فلان جریان و گروه و حزب هم نداره! همشون یکی هستند. چندتا گزینه رو همش جدی بگیر تا همیشه خط قرمزت باقی بمونه! عاکف، اولین خط قرمزت امنیت ملی مردمت باشه. با هیچ جریان و مقامی این خط قرمزت و معاوضه نکن. دومی، تعهدت به این کشور باشه. مردم ایران سال هاست از این جریانات نفوذی که در بدنه ی نظام رخنه کردند، دارند ضربه میخورند و بدبینیشون به کشور داره بیشتر میشه. عاکف، حواست باشه، تا این شبکه ها کشف نشن مردم روز خوش نمیبینن. تو حرف منو بهتر درک میکنی چون خودت قربانیه جریان نفوذی هستی. این مملکت تمام مشکلاتش از نفوذی هایی هست که شبکه دارند کار میکنند و سال هاست در دولت ها، اَدوار مختلف مجلس و... حضور دارند.
سرم و انداختم پایین، حاجی صداش و آروم کرد و مثل همیشه مهربانانه گفت:
_نمیخوام ناراحتت کنم، اما تو 17 روز قبل، عزیزترین آدم زندگیت و از دست دادی که بخشی از اون اتفاق بخاطر ضربه ی همین نفوذی ها بود. بیشتر از این توصیه نمیکنم، ضمنا، به این پسره عاصف هم بگو حواسش و جمع کنه.. ممکنه بزنن حذفش کنن.
+چشم! مگه چیزی شده؟
_زمانی که در عراق بودی، وَ هنوز قرار نبود عاصف رو بفرستیم سمتت، یه روز اومد بهم گفت مادرم مریض شده و برادرمم مسافرت هست، از طرفی کسی رو نداریم دنبال کارای درمان مادرم باشه.
+خب.
_اومد بهم گفت که هرچی به حاج هادی میگم بهم یه صبح تا غروب مرخصی بده من برم قبول نمیکنه، اگر میشه شما باهاش حرف بزن.
+خب بعدش چی شد؟
_به عاصف گفتم من الآن توی این وضعیت نمیتونم کاری کنم و دستام بسته هست! از طرفی عاکف نیست، تو داری در غیابش جای اون در 4412 پُر میکنی تا پرونده در ریل خودش هدایت بشه. اما دیدم همچنان نگران مادرشه، خلاصه مجبور شدم براش از هادی مرخصی بگیرم تا بره و غروب همون روز برگرده. قرار شد موقع رفتن با ماشین خودش بره به شهر خودشون، اما برای برگشت با هواپیما بیاد. بلیط هم براش رزرو شده بود. بعد از اینکه رفت شهرشون کارای مادرش و رسید، وقتی برگشت، اومد دفترم گفت میخوام یه چیزی رو بهتون گزارش بدم. بهش گفتم گزارشت چیه؟ گفت الان برای بار چهارم هست که وقتی میرم شمال به خانوادم سر بزنم، چندتا ماشین اذیتم میکنن.
+عجب.. خب پلاک ماشین، افراد ماشین... نتونست اینارو پیگیری کنه!؟
_ هیچکدومشون پلاک نداشتن. شیشه های اون ماشینا هم کلا دودی بودن. سری آخر مجبور شد سلاحش و آماده کنه تا به سمتشون شلیک کنه، اما اونا فرار کردند.
+بررسی کردید؟
_آره. تونستیم با یه سری اقدامات فنی و اطلاعاتی بفهمیم چه خبره.. چندروز بعد بچه ها گزارشش و آوردن بهم دادند. گزارشی که اومد برام به عاصف چیزی نگفتم، اما بهش گفتم که به یک سری موارد و سرنخ هایی رسیدیم تا خیالش جمع بشه.
+کی هستند؟
_ از همون شبکه ای هست که هادی سازمان دهی کرده.
+پناه بر خدا !
_خلاصه تو و عاصف حواستون باشه. هادی مدتهاست که شروع کرده به تسویه حساب درون سازمانی، اما خودش گیر افتاد. امروز قراره طومارش پیچیده بشه. چندنمونه هم فساد مالی داشته.
+پس حسابی دارید سیاهش میکنید.
_خودش گند زد، برای همین چوبشم میخوره. رییس بدجور قاطیه. یکساعت قبل بودم دفترش، میگفت به جان بچم، به خون برادر شهیدم قسم توی همین اداره وسط حیاط سازمان چگ و لگدش میکنم.
دیگه چیزی نگفتم و با حاج کاظم رفتیم دفتر رییس، مسئول دفترش هماهنگ کرد، وارد شدیم.
وقتی من و دید بغلم کرد و رفتیم روی مبل دفترش نشستیم. سر صحبت و باز کرد:
_خب، عاکف جان، چطوری پسرم؟ اوضاع روحیت چطوره؟
لبخندی زدم گفتم:
+والله چی بگم حاج آقا... به قول شاعر که میگه «چه بگویم، نگفته هم پیداست/ غم این دل مگر یکی و دوتاست؟»
حاجی تاملی کرد و نگاهی به حاج کاظم کرد، بعد بهم گفت:
_ببین آقا عاکف، شما و تموم نیروهای این تشکیلات عین پسر خودم می مونید. امثال تو برای من واقعا با ارزش هستن که به وجودشون در این کشور افتخار میکنم. اما سعی کن با این غم کنار بیای. عمر همه ی ما آدم ها دست خداست. سرنوشت و نمیشه تغییر داد. به جان پسرم این جمله رو از ته دلم میگم. «واقعا دوست دارم و برام محترمی، وَ میدونم در زندگیت چقدر مظلوم واقع شدی! بخصوص با اتفاق تلخی که منجر به مرگ همسرت شد. به نظرم به نوعی میشه گفت شهادت هست. چون جدای توموری که در مغزش بود، اون مرحومه در اثر ضرباتی که به سرش وارد شد و جمجمش ترک برداشت سرش خون ریزی کرد و لخته های خون هم یکی از دلایل این اتفاق بود.»
+ممنونم از نگاه پر مهرتون! حاج کاظم بهم گفتن بیایم اینجاخدمتتون، ظاهرا کاری داشتید!
@yasinasr
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت_و_سه
وقتی به رئیس گفتم ظاهرا با ما کاری داشتید، نگاهی به حاج کاظم کرد، بعد نگاهی به من کرد گفت:
_میگم بهتون. عجله نکنید.
فنجون قهوه رو گرفت چند قُلُپ خورد، به حاج کاظم گفت:
«وضعیت چطوره؟»
حاج کاظم گفت:
«همه چیز تحت کنترله.. به محض دستور شما عاصف عبدالزهراء و تیمش وارد مرحله دستگیری میشن.»
من که سرم پایین بود، با این حرف یه هویی عین برق گرفته ها نگاهی به هردوتاشون کردم گفتم:
«ببخشید میتونم بدونم چی شده؟»
دلیل این سوالم این بود که من معاونت اطلاعات و عملیات ضدجاسوسی بودم، پس همه چیز باید از فیلتر من رد میشد.. بخصوص عملیات ها و... ! حالا درست بود چندروزی نبودم، اما...
حاج کاظم گفت:
_پایین صحبت کردیم باهم درموردش.
+آها ! برای اون موضوع؟
_بله.
رییس اومد وسط صحبت گفت:
_پس درجریانی. خب خوبه! میخوام درمورد این کِیسِ بسیار مهم که هادی هست صحبت کنیم و تحلیلش کنیم. میخوام شما حرف بزنی آقاعاکف!
+چی بگم حاج آقای (.....) ! رییس شمایی! اما اینطور که حاج کاظم امروز گفت، حاج هادی یکی از کسانی بود که باعث شد عطا «رجوع شود به مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم» وَ اون تیمش در پرونده مربوط به پی ان دی، خلل ایجاد کنند، شبکه سازی کنند، همسر من و مادرم و بدزدند و... !
_درسته.
+یه چیزی که برام سواله این هست، اونم این که چرا حاج هادی وارد این بازی شد و داخل زمین دشمن حرکت کرد. حاج کاظم بهم گفت اخیرا به اسنادی رسیدید که 3 سال هست این آدم داره با سرویس دشمن همکاری میکنه. این بازی دقیقا چطور شروع شد؟
رییس فنجون قهوه ش و گذاشت روی میز، کمی روی مبل جابجا شد، دستی به محاسنش کشید و عمامش و از روی سرش برداشت، دستی به موهای سرش کشید، لب و لوچش و با دستمال خشک کرد، بعد نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به من انداخت گفت:
_ببین عاکف جان، این که ما دیر متوجه شدیم دلیلش این بود هادی به شدت تیز و زیرک بود. همونطور که خودت می دونی آدم هایی که در بخش ضدجاسوسی کار میکنند اونم در حد ریاست، آدم های به شددددتتتت نخبه ای هستند، وَ از خودشون در هیچ کجا ردی باقی نمیگذارند. چه برای دوست، چه برای دشمن! هادی هم دقیقا همین بود. هییییییچ ردی از خودش باقی نمیگذاشت. بنا بردلایلی چندوقت زیر نظر گرفتیمش اما به چیزی نرسیدم. شاید چندماه روش کار کردیم اما خبری نشد.
+چطور؟
رییس مکث کوتاهی کرد گفت:
_من با هادی رفاقت دیرینه ای داریم.. کاظم هم همینطوره.. باهاش رفت و آمد دیرینه ای داره.. ما همه از جوونای انقلاب و جبهه و جنگیم. از اون زمان باهم رفیق بودیم. راستش عاکف جان، مدت ها بود همسر هادی رو توی مهمونی ها یا اینطرف اونطرف که میدیدم، بهم میگفت آقای (.....) به این شوهرمون هادی یه کم مرخصی بدید کنار ما باشه! من تعجب میکردم اما چیزی نمیگفتم.. دلیل تعجبم این بود که هادی طی یکسال اخیر مرخصی های زیادی میرفت.. اگر خاطرت باشه این چندماه هم بارها در کمیته سه نفره شما و حاج کاظم و حاج هادی، هادی خان گاهی حضور نداشت.
+دقیقا ! درسته!
_ یه روز تصمیم گرفتم از معاون خودم کاظم گرفته تا ریاست چندتا از بخش ها رو طی دو روز به مرخصی بفرستم. کاری که کردم این بود، به هادی مرخصی بیشتری دادم که 4 روز بود. همزمان با این مرخصی الکی که دلیل داشتم برای اون، وَ دلیلش هم هادی بود، یه روز زنگ زدم به مادر بچه هام...
صحبت رئیس که به اینجا رسید حاج کاظم اومد وسط صحبت حاج آقای «...» به شوخی خطاب به من گفت:
«آقا عاکف، منظور حاجی از مادر بچه هام، همون حاج خانومشونه! شما درجریان باش.»
رییس قهقه ای زد ادامه داد گفت:
_آره.. به قول کاظم، حاج خانوممون! آره عاکف جان داشتم میگفتم، به حاج خانوممون گفتم خیلی سر زده با یه بهانه ای که مثلا داشته از اون مسیر رد میشده بره خونه هادی یه سری بزنه ! حاج خانوم ما هم رفت اونجا.. بین مسیر بهش زنگ زدم گفتم وقتی رفتی یه سراغی هم از هادی بگیر ببین کجاست! خانوم ماهم بی خبر بود که موضوع چیه، برای همین گیر داد چرا من باید برم این حرف و بزنم، مگه رفیقت نیست.. خلاصه! طبق معمول پیچوندیمش! خانومم رفت و بعد از دوساعت زنگ زد گفت خانوم هادی میگفت 4 روز رفته ماموریت! اونجا بود که دو زاریم افتاد هادی یه ریگی به کفشش هست.
+عجب !!
_آره! اینطور شد. مدت ها زیر نظر بود، اما نتونستیم ازش چیزی بکشیم بیرون ! اما خب سر پرونده اخیر حسابی دستش رو شد! هادی دوبار با نسترن در لواسان دیدار داشت. دقیقا همون زمان هایی که در کمیته شما حضور نداشت.
+پناه بر خدا !! پس حدسم درست بود!
_تو خیلی خوب تونستی از پسش بر بیای! اگر دلائلی داری که جرم هادی رو بیشتر از این اثبات میکنه در اختیارمون بزار!
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت_و_چهار
گفتم:
+راستش حاج آقا، قبل از رفتن به ماموریت عراق، قرار شد حاج هادی عکس دختر حاج احمدالعبیدی رو بهم نشون بده تا من اونطرف دستم باز باشه! چندبار بهش گفتم و یادآوری کردم اما هی میگفت صبر کن حرفام و توضیحاتم تموم بشه بهت نشون میدم. اما آخرش...
_خب.. بعدش چی شد؟ نشونت داد؟
+راستش اون روزها من ذهنم خیلی درگیر بیماری همسر خدابیامرزم بود! اصلا مخم زیاد کار نمیکرد! وقتی رسیدم عراق مجددا یادم اومد که بهم نشون نداد عکس و. زمانی که رسیدم نجف و دنبال سوژه ها بودم شدیدا به مشکل خوردم.
_چرا زودتر نگفتی!
+وسط عملیات رهگیری که نسترن چندبار از ضدتعقیب و ضد رهگیری استفاده کرد، من چی میتونستم بگم! دست تنها بودم.. خدا فقط کمکم کرد! هر لحظه ممکن بود گمشون کنم. همه ی این پازل ها رو گذاشتم در کنار هم، شک کردم، فهمیدم ممکنه یه خبری باشه! برای همین بود که احساس کردم دستم خالیه، وقتی هم رسیدم هتل نورالعباس، اون خانوم و به سختی پیدا کردم. بعد از اینکه موفق شدیم کنار اتاق سوژه ها اتاق بگیریم برام یه دست خط کد دار اومد با یه پلاستیک از ریش و موی مصنوعی که ارسال شده توسط حاج کاظم بود. دیگه یقین پیدا کردم یه خبرهایی هست، احساس کردم دارم پاتک میخورم! برای همین با کمک حاج کاظم تونستم لو نرم ! روز آخر یکی هم اومد حذفم کنه.
حاج کاظم به رییس گفت:
«نامرد برای عاکف سایه نگذاشته بود! میدونستی حاجی؟»
رییس گفت:
«آره ! میدونم!»
بعد حاج کاظم به من گفت:
_بعد از اینکه ما یقین پیدا کردیم هادی مشکل دار هست، تصمیم گرفتیم کدهایی که از عراق میفرستی در اختیار اون قرار نگیره! خیلی تلاش کردیم بپیچونیمش! یه جاهایی بو برده بود داریم بازیش میدیم اما خیلی سعی کردیم تا همه چیز و طبیعی جلوه بدیم!
+راستش حاجی من یه مدت روی عاصف شک کردم! شب ها میرفت داخل حسینیه اداره میخوابید!
_نگفتی تا حالا!
+نخواستم وسط پرونده ذهنتون درگیر بشه!
رییس اومد وسط صحبتای من و حاج کاظم بهم گفت:
_عاصف چرا میرفت حسینیه! اینجا تموم نیروهای ما داخل اتاق و دفتر کارشون بیشترین امکانات رفاهی از استراحتگاه و خوردوخوراک عالی براشون فراهم هست. عاصف که داخل اتاقش صندلی و تخت مخصوص داره که از تخت شاه هم نرم تره. حتی صندلیشم ماساژور داره ! پس چرا اونجا میرفت؟
لبخندی زدم گفتم :
+نه خیالتون جمع باشه! این چندوقت از عاصف حرکت غلطی سر نزد!
_نگرانم کردی! بگو چی دیدی؟
گفتم:
+دیدم شب ها میره داخل حسینیه اداره برای خودش خلوت میکنه، روضه میخونه برای امام حسین.. همونجا هم میخوابه!
_جدی میگی؟
+بله حاج آقا! سیدعاصف عبدالزهراء پسر دلشکسته ایه! بچه حضرت زهرا هست! فکرش و نمیکردم انقدر اهل خلوت و اهل مناجات باشه! خودم وقتی فهمیدم خندم گرفت...
_خب خداروشکر. خیالم جمع شد.
رییس ادامه داد گفت:
_هادی در مرحله دستگیری هست. داخل خونشه. به محض اینکه بیاد بیرون بچه ها دستگیرش میکنن.
+ان شاءالله که خیر هست.
_میخوام بری داخل دفترت بشینی، درِ اتاقتم به روی هیچ کسی باز نکنی، بشینی یه گزارش پر و پیمون درمورد هادی بنویسی بیاری دفترم.. هرجایی که احساس میکنی به دردمون میخوره بنویس بیار بده تا در بازجویی ازش استفاده کنیم. حالا هم برو که من با کاظم جلسه دونفره داریم.
+چشم.
رییس اومد اثرانگشت زد در باز شد رفتم بیرون از دفترش، بعد مستقیم اومدم سمت دفتر خودم.
به بهزاد گفتم «از بالا دستور اومده برای کاری مهمی.. هرکسی با من کاری داشت بگو نمیتونن دسترسی داشته باشن به من. خودت رفع رجوع کن.»
نشستم پشت میز، یه فلش بک زدم به اتفاقات اخیر، قلم و گرفتم دستم، شروع کردم به نوشتن گزارش:
«بسم الله القاصم الجبارین.
از: معاونت بخش ضدجاسوسی
خدمت: ریاست محترم حجت الاسلام والمسلین (.....) ...... !
موضوع: شواهد و گزارشات مربوط به تحرکات مشکوک ریاست بخش ض.ج
سلام علیکم.
احتراما باستحضار میرساند همانگونه که طی جلسه ای با حضور م.ک جنابعالی (*یعنی معاونت کل جنابعالی ) برگزار شد، وَ دلایل و شواهد رفتارهای مشکوک شخصی که در موضوع اشاره شد مورد بررسی قرار گرفت، بنابر دستور حضرتعالی شواهد و ادله ی مورد نظر در ذیل این نامه اشاره خواهد شد.
* مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، قبل از اینکه گزارش رو شرح بدم یک نکته ای رو خدمتتون عرض خواهم کرد. اونم اینکه در ادامه مختصر وَ شرحی از اون گزارش رو به صورت غیر اداری و غیر رسمی، با زبان ساده براتون مینویسم تا راحت تر مطالعه بفرمایید.
یکی از دلایلی که باعث شد ما روی حاج هادی حساس بشیم این بود که این شخص با ترفندهای مختلف وَ بسیار حرفه ای در مسیر هدایت پرونده خلل ایجاد میکرد.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت_و_پنج
مثلا وقتی در جلسات ما میگفتیم چنین چیزی غیر ممکنه اما ایشون اسرار میکرد باید فلان کار صورت بگیره چون من میگم، وَ همه هم واقف بر این بودن با انجام اون کار به مشکل بر میخوریم اما ایشون روی موضع خودش اصرار میکرد.
یکی دیگر از دلایلی که ما رو روی هادی حساس کرد، میزان دسترسی من به حاج هادی بود که به شدت کم بود.. با بهانه های مختلف من و رد میکرد! یا میگفت میزان دسترسی تو به من 20 درصد هست و خودت تصمیم بگیر. از طرفی بعضی جاها هماهنگی سخت میشد کارا عقب می افتاد، اما داد و بیدادش سر من و تیم من بود! همین خلل ها رو به حاج کاظم گزارش دادم که اوناهم شک کردند!
یکی دیگه از دلایل این بود، چندروز قبل از مرگ فاطمه زهرا سندی از دفتر حاج کاظم برای من ارسال شد که این سند حاکی از این بود بچه های برون مرزی ضدجاسوسی ما مدت ها پیش سه روز اضافه موندن افشین عزتی رو به حاج هادی مدیرکل بخش ضدجاسوسی خبر میدن اما ایشون این موضوع رو بایکوت میکنه، وَ از دستور کار خارج میکنه و براش پرونده پیگیری تشکیل نمیده. اینم یکی از دلایل ما بود که مارو به یقین رسوند.
شاید براتون جالب باشه اما حاج هادی همون کسی بود که آمار نیروهای پشت سر ملک جاسم رو داد، که باعث شهادت عقیق شد.
اگر یادتون باشه ما در چند جا به شدت کندی سرور داشتیم که هرچی گزارش میدادیم به حاج هادی برای پیگیری فقط میگفت: «باشه پیگیری میکنم» اما پیگیری نمیکرد.
نکته بعدی این بود که وقتی عاصف بهم خبر داد داریوش در افغانستان احساس خطر میکنه، گزارشش و به حاج هادی دادم، کمتر از بیست و چهارساعت بعد داریوش به طرز فجیعی در اون خونه امن واقع در افغانستان به شهادت رسید.
نکته: قطعا برای شما مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت این سوال بوجود میاد «پس چرا ملک جاسم صابر و شهید نکرد؟ چون صابر بعد از مرز کیلومترها با ملک جاسم همراه و همسفر بود.. یعنی هادی داریوش و لو داد صابر و لو نداد؟ »
این سوال درسته! ولی ما پس از بررسی ها به این نتیجه رسیدیم که علت عدم شهادت صابر توسط ملک جاسم این بود که چون ملک جاسم بعد از مرز نمیتونست اون مسیر و به تنهایی از دره ها و کوه ها و مناطق صعب العبور رد بشه تا به منظقه مورد نظرش در افغانستان برسه، برای همین از راه بلدیِ صابر استفاده کرد تا به خواسته ی خودش برسه. طبیعتا میدونست هر اقدام غلطی کنه صابر دست به اسلحه میشه.
اگر یادتون باشه در اولین ملاقات بین عزتی و نسترن دوربین های امنیتی اون منطقه قطع شده بود و بعد از پایان اون ملاقات داخل ماشین عزتی، بهزاد و فرستادم تا از دوربین های راهنمایی رانندگی فیلم اون تایم و بگیره.. هادی خیلی زرنگ بود، سه روز قبل از اون دیدار دوربین ها رو توسط عواملش در اداره قطع کرد تا همه چیز طبیعی جلوه کنه!
یکی از دلایلی که اقدامات ما لو می رفت این بود که چون مسئول پرونده من بودم وَ حاج هادی به توانایی من باور داشت، از همون روز اول گفت:
«پرونده رو میدم دست خودت با اختیار خودت ببر جلو، لطفا من و زیاد درگیر این موضوع نکن، میخوام از آخر کارت فقط باخبر بشم».
اما پس از هر اقدام تازه ای، چند روز بعدش من و میخواست و ازم میپرسید «میخوای چیکار کنی از اینجا به بعدو !؟»
بعد از اینکه چندتا موضوع لو رفت، ریاست تشکیلات و معاونتش حاج کاظم و من حساس شدیم که در این پرونده یک حفره ای وجود داره!
@yasinasr
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت_و_شش
یک نکته مهمی رو خدمت شما مخاطبان محترم باید عرض کنم:
بعد از بسته شدن پرونده پی ان دی مربوط به پرتاب ماهواره و... قرار بود پس از پایان بازجویی ها و تخلیه اطلاعاتی شبکه ای که دستگیر شد عطا اعدام بشه، اما رییس سیستم ما حجت الاسلام «...» جلوی این اعدام و گرفت. رییس احساس کرد این شبکه بدون پشتوانه یه آدم قدرتمند نمیتونه اون کارهارو انجام داده باشه. برای همین صبر کرد. عطارو در یک خونه امن نگه داشت.
حاج کاظم میگفت برنامه ی من و رییس این بود که عطا اعدام نشه. باید می موند تا اون آدمی که پشت این جریان بود پیداش کنیم.. در یکی از بازجویی هایی که از عطا صورت میگیره، بعد از ده ماه اعترافی میکنه که همه رو به شوک فرو میبره.
اگر یادتون باشه در مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم اشاره شد که همسر عطا مریض بود و عطا باید نوعی آمپول و تهیه میکرد تا همسرش از اون استفاده کنه و فوت نشه. «شرح کامل در مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم».
برای همین حاج کاظم میگفت از این حربه و عملیات روانی روی عطا استفاده کردیم و گفتیم همسرت به دلیل عدم دسترسی به اون آمپول ها فوت شده. عطا داخل خونه امن داشت دیوانه میشد، خودش و به در و دیوار میزد که با خانوادش ارتباط بگیره اما حاجی قبول نمیکرد. حتی تقاضا کرد یک شب که کسی داخل آرامگاه نیست، نیروهای امنیتی اون و ببرن سرمزار همسرش، اما حاجی بازم قبول نکرد.
حاج کاظم میگفت از همین حربه استفاده کردیم، عطا رو شکنجه روانی کردیم، تا اینکه بعد از ده ماه اعتراف کرد. عطا گفته بود:
در طی مدتی که درگیر سکوی پرتاب ماهواره بودم، یک ایمیل محرمانه از تامی برایان اومده بود که شخصی ساعت 4 فلان روز با فلان شماره با تو تماس میگیره. اون روز رسید و با همون شماره با من تماس گرفتن.
عطا میگفت تا پنج روز قبل از دستگیریم با این شخص حرف میزدم اما ناگهان ارتباطش با من قطع شد. هیچ وقت هم در طول اون چندماه ندیدمش. ارتباط ما تلفنی بود و هربار هم با گوشی مختلفی زنگ میزد.
عطا اعتراف کرد هر هفته براش یه سیم کارت و موبایل جدید که گوشی بسیار معمولی و ساده ای بود می اومد و اون شخص ناشناس به اون خط زنگ میزد تا به عطا دستور کار جدید و بده.
همچنین عطا اعتراف کرد اون شخص ناشناس در آخرین تماس بهم گفت وقتی گیر افتادی حق نداری بگی با شخصی ناشناس ارتباط داشتی، چون اگر من گیر بیفتم دیگه نمیتونم تورو فراری بدم.
حاج کاظم برام تعریف میکرد بعد از اینکه عطا این حرفارو زد، یه لب تاپ بردیم جلوش گذاشتیم ، دونه دونه صداهایی که احساس میکردیم ممکنه صدای اون شخص ناشناس باشه رو براش پلی کردیم تا بشنوه ببینه آیا همون شخص هست یا نه؟ اما همش به در بسته خوردیم.
مدت ها گذشت تا جایی که مشکل خانومم پیش اومد و فهمیدم ترک جمجمه سرش بخاطر ضربه های جاسوسای تحت امر عطا بود. اگر یادتون باشه یه شب رفتم سراغش چگ و لگدش کردم. بعد از ماجرای اون شب، عطارو منتقل میکنن به یه خونه امن دیگه. یک شب به طور اتفاقی حاج هادی با حاج کاظم به اون خونه ای میرن که عطا بازداشت بود. از طرفی حاج هادی هم اصلا مطلع نبوده که عطا داخل اون خونه نگهداری میشه.
حاج هادی از روبروی یکی از اتاق هایی که عطا داخلش بوده داشت رد میشد وَ همزمان مشغول گفتگوی تلفنی با شخصی میشه که صداش به گوش عطا میرسه. عطا فورا از داخل درو میزنه و تقاضای دیدار با کارشناس و بازجوی خودش و میکنه. بازجوی عطا در 7 مرحله اول من بودم که تخلیه اطلاعاتی شد اما خب بنابردلایلی نامعلوم بعدا من و از ادامه بازجویی کنار زدن.
عطا وقتی در میزنه، حاج کاظم میره سمت در، هادی رو از اون طبقه میفرسته پایین، بعد خودش میره داخل. عطا میگه این کی بود داشته اینجا حرف میزده. حاج کاظم بهش گفت چطور؟ اونم میگه این همون صدایی بود که من باهاش حرف میزدم.. خیلی به گوشم آشناست. شاید خودش نباشه، اما خییییلی بهش نزدیکه. نوع لهجش و...
حاج کاظم خیلی شک میکنه. دیگه تقریبا همه ی پازل ها برای حاجی کامل میشه.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هفت
مخاطبان محترم دلیل عدم موفقیت آدم نخبه ای مثل حاج هادی این بود که بیش تر از این نمی تونست به نفوذی ها گرا بده چون به شدت زیر نظر حاج کاظم بود و نمیتونست حریف حاج کاظم بشه. چون حاج کاظم لحظه به لحظه با مهره های مخفی که کاشته بود تموم ارتباطات تلفنی، کد گذاری شده، ایمیلی، حضوری و کاغذی وَ همه چیز پیرامون حاج هادی رو کنترل میکرد و زیر نظر داشت.
درمورد نسترن هم بهتون بگم که اون فهمید ما دنبالشیم، برای همین بعد از سفر به عراق قرار نبود دیگه به ایران برگرده. بلیطی که من از داخل کیفش گرفتم بلیط انگلیس بود. قرار بود از همون سمت بره انگلیس.. به همین دلیل وقتی در عراق متوجه حضورش شدیم و فهمیدیم داره فرار میکنه، فورا دستگیرش کردیم.
وقتی در بَدوِ ورودم به عراق فهمیدم خودمم حتی لو رفتم، برای همین زرنگی کردم اون فایل مکالمه جلسه افشین عزتی و نسترن با اون افسران امنیتی آمریکایی و آل سعود رو که در پوشش نیروهای سفارت اومده بودن هتل نورالعباس، برای ایران نفرستادم.
این کارم ریسک بزرگی بود، بنابراین میتونست برای من دردسر بزرگی بشه اما...
یه مثال میزنم و ازش رد میشم.
بر فرض مثال، اگر یک مامور امنیتی وسط عملیات یا حین ماموریتش به کسی شک کنه و احساس خطر کنه که ممکنه خودش حذف بشه، میتونه اون گزینه رو حذفش کنه و بهش جوری بزنه که از بین بره.
حالا اینجا هم من طبق تجربه و... شک کردم که حاج هادی یه مرموزی هست که حُسن «مول» رو داره. سرفرصت براتون مول رو توضیح میدم.
برای همین صوت شنود جلسه دیدار عزتی و نسترن با مهموناشون در هتل نورالعباس رو نفرستادم ایران و...
یکی دیگه از مواردی که منو بیشتر اذیت میکرد و پازل های من و درمورد حاج هادی تکمیل میکرد، خبر دروغی بود که با جو سازی به من داد و گفت فرودگاه عراق رو باید فورا ترک کنی. منم ترک نکردم چون همون لحظه به ذهنم رسید چهره ای که اون در نظر داشت برام با موی تراشیده و سیبیلی بود که از ایران ایران اومدم، پس اون چهره شاید لو رفته باشه، اما این چهره جدید که حاجی توسط یه عامل موی مصنوعی و ریش مصنوعی و... فرستاد و حاج هادی نمیشناخت لو نرفته.. هادی از چهره جدید من در عراق با خبر نبود.
شک نداشتم حاج کاظم داره یه چیزایی رو مخفی میکنه، وَ از پشت پرده مراقبتِ از جونم رو به عهده داره و نمیزاره هادی ازچیزی باخبر بشه.
یکی از کارهایی که حاج هادی کرده بود این بود شبی که عاصف بعد از تعقیب به همراه عزتی و فائزه ملکی که توسط ملک جاسم به قتل رسید وارد کافه شد، فائزه در رفت و عزتی تنها موند.. اون شب هم کار حاج هادی بود. عزتی رو گذاشت بمونه تا کسی بهش شک نکنه که جاسوس هست تا سفید باقی بمونه و بتونه به کارش ادامه بده. برای همین فائزه رو فراری داد تا دستمون به اون هم نرسه و با یک تیر دوتا نشون بزنه. اون خبر و یکی از بچه های تحت امرش در ضدجاسوسی داده بودبهش. یعنی همون شبکه ای که داخل اداره برای خودش ترسیم کرده بود.
تموم این شواهد و ادله رو به طور رسمی نوشتم، بردم دفتر حاج آقای (.....) ! وقتی هماهنگ شد رفتم داخل دیدم هنوز با حاج کاظم نشستن. برگه های گزارش رو دادم و رفتم نشستم روبروش. حاج کاظم هم کنارش نشسته بود.. رییس عینکش و زد به چشمش، همينطور که مشغول خوندن گزارش بود، دیدم حاج کاظم منو نگاه میکنه.
با ابروش یه طرف و نشون داد بعد خودش و کمی عقب کشید و با دست زیر گردنش و به حالت اینکه داره با چاقو بریده میشه نشونم داد. فهمیدم رییس دستور عملیات دستگیری هادی رو صادر کرده و عاصف عبدالزهرا توی راه اداره هست.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هشت
همینطور که نشسته بودیم، ده دقیقه ای از دادن گزارش و مطالعه رییس گذشته بود که تلفن دفتر ریاست زنگ خورد.. رفت گوشی رو گرفت.. گفت:
«بله. خب. کجاست؟ الان در و میزنم بیاد داخل.»
قطع کرد رفت اثر انگشت زد درو باز کرد.. برگشتم نگاه کردم دیدم عاصف هست. رییس بهش گفت:
«بیا داخل.»
اومد داخل و در اتاقش و بست. عاصف اومد سلام علیکی با من وحاج کاظم کرد نشست.. رییس گفت:
«خب چه خبر؟ کجاست؟»
عاصف گفت: «خبر که زیاده.. خائن داشته موقع دستگیری هولم میداد در خونه رو ببنده فرار کنه، پام و گذاشتم لای در تا نتونه درو ببنده.. دید نمیتونه درو ببنده و حریف منو بهزاد و میثم نمیشه، درو یه هویی باز کرد اسلحه کشید روی من، منم معطل نکردم با پشت اسلحه زدم دماغ خرطومیش و شکستم. الآنم داخل اتاق بازجویی هست. بهزاد پشت در اتاق هست تا یه وقت کسی سمتش نره.
رییس لبخندی زد گفت:
«خوب کاری کردی.»
بعد به حاج کاظم نگاهی کرد گفت:
«بریم کاظم جان.. مهمون داریم.. باید حسابی وقت بزاریم ازش پذیرایی کنیم.»
از دفتر رفتیم بیرون، خیال کردم باید با رییس و حاج کاظم بریم. اما به هیچ عنوان از این موضوع خبری نبود. مارو فرستادن پی کار خودمون.
اما توضیحی رو پیرامون حاج هادی عرض میکنم، سپس سری سومِ پرونده ی مستند داستانی امنیتی عاکف رو میبندم.
ریاست اداره و حاج کاظم شخصا از حاج هادی بازجویی کردن که به نظرم درست بود.. آدمی مثل حاج هادی بسیار زیرک بود و اصلا اعتراف نمیکرد. آدمی مثل اون خیلی راحت بازجورو فریب میده. اما خب شاهرگش دست حاج کاظم و رییس بود. پس باید از یک نخبه ی ضدجاسوسی که درحدوقواره خودِ هادی باشه، حاج کاظم یا یکی مثل رئیس تشکیلات بازجویی میکرد.
حاج هادی اعترافات زیادی کرد، شبکه ای که درون سیستم امنیتی ما داشت، وَ در کشور وَ در بخش های مختلف صنعتی و اقتصادی و سیاسی فعال کرده بود، زیر ضربه ی ما قرار گرفت، اما اون فقط یک شبکه بود.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت و ملت شریف ایران که بعدا این مستند داستانی امنیتی رو مطالعه میفرمایید، باید عرض کنم که «حاج هادی ها» در این مملکت زیاد بودند و هنوز هم هستند، که باید به موقع با حجامت نظام اون ها رو به تیغ محاکمه سپرد.
وَ در آخر:
زالوهایی که دارند خون این مردم بی گناه را میمَکَند، بدانند که افسران اطلاعاتی گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف وَ سربازهای صفری همچون عاکف سلیمانی در این ممکلت، به هیچ عنوان اجازه نفس کشیدن به نفوذی ها را نمیدهند. چون گام دوم انقلاب برداشته شده وَ آن نامه، خطاب به ما جوانان بود.
➖➖➖➖➖➖➖➖
وَ اما در آخر، مناجاتی کوتاه با خداوندی که زمین و آسمان تحت امر او هستند:
الهی، آن چه نوشتم، برای رضای خودت بود و اولیاءِ مقربِ درگاهت.
الهی، آن چه نوشتم برای رضای خودت بود و خشنودی حضرات معصومین صلوات الله علیهم اجمعین.
الهی، آن چه نوشتم، با وضو نوشتم، برای رضای خودت نوشتم وَ برای رضایت و خشنودی قلب نازنینِ آخرین حجتت روی زمین، حضرت ولی الله الاَعظم جناب ولیعصر ارواحنا لتراب مقدمهِ الفداء بوده.
از همه ی عزیزان التماس دعای شهادت و عاقبت بخیری دارم.
والسلام علیکم/والعاقبة للمتقین
سرباز صفر کشور ایران وَ مردم مهربانش/ عاکف سلیمانی
یاعلی مدد.
1398/08/08 ساعت 22:39 دقیقه / تهران
@ysinasr
با سلام وعرض ادب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم با ۲۶۸ قسمت دیشب تمام شد.
این مستند داستانی بمدت ۳ ماه منتشر شد و الحمدلله مورد استقبال واقع گردید.
این مستند حاوی نکات ارزشمندی بود که با سیاست های #موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر منطبق میبود و طی جلسه ای با جناب #عاکف_سلیمانی ایشان شخصا مجوز نشر مستند داستانی را بدون ذکر منبع در اختیار موسسه قرار دادند.
با ارزوی توفیق روز افزون برای جناب عاکف سلیمانی و تشکر از زحمات شون که وقتشون رو صرف آموزش غیرمستقیم نکات امنیتی و اخلاقی میکنند.
برای سلامتی ایشون و همه افرادی که بی منت ،خدمت میکنند صلواتی هدیه بفرماین.
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
مدیریت #موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر
#پرستو_مروجی
سربلند باشین
#قسمت_سیزدهم
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما.
به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم:
+صبر کن کارت دارم.
برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم:
+میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار!
_چشم. بررسی میکنم بهت میگم.
+زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری.
اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم.
ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم.
وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟
اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون کسی رو که دیدم یک زن بود و اون زن کسی نبود جز مستاجر خونه بی بی کلثوم. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج میکرد.
من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم!
یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود.
وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم.
بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم.
نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه.
میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، یکی از نکاتی که باید در اصول امنیتی و اطلاعاتی رعایت بشه اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکنه که به چشم های خودمونم اعتماد نکنیم و شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون.
اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. در #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه.
بگذریم...
وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه.
اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش.
از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و...
حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و یادم رفت بیارم بزارم توی قفسه کتابام.
ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.
#قسمت_پنجاه
عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«من و حسن به دوربین نگاه نمیکنیم. شما دوربینی که مربوط به شستن دست و صورت میشه و کنار توالت هست و فعال کن ببین یه وقت این دختره با موبایل حرف نزنه.»
خانوم میرزامحمدی رفت روی دوربین فوق، بعد از چند ثانیه گفت:
«داره دست و صورتش و میشوره و اصلا وضو نمیگیره.»
برگشتم و دیدم درسته! داره الکی دست و روش و میشوره! چند ثانیه بعد دیدم موبایلش و در آورد و انگار داره به یکی پیامک میزنه. زنگ زدم به مسعود که مسئول شنود و بررسی پیامکهای این پرونده بود گفتم:
«مسعود جان، سوژه پرونده 14/90 ظاهرا داره برای یکی پیام میفرسته. خبری شد بهم بگو.»
دختره بعد از پیام دادن از توالت رفت بیرون. چنددقیقه بعد مسعود بهم زنگ زد گفت: «چیزی از خط مورد نظر ارسال نشده. آخرین پیامش متعلق به روز قبل هست که به سیدعاصف داده بود.»
فهمیدم پای یک خط دیگه درمیون هست. دوربین هال و پذیرایی رو چک کردم؛ دیدم دختره یه گوشه ای ایستاده و داره نماز میخونه. عاصف هم داشت با موبایلش ور میرفت. دختره نماز بدون وضوش و خوند، اومد سمت مبل و روبروی عاصف نشست. آبمیوهای که عاصف گذاشته بود توی سینی رو گرفت خورد.
اون روز تا حوالی ساعت 10 شب که موقع شام خوردن عاصف با اون دختره بود، دختره فقط سعی کرد از زیر زبون عاصف حرف بکشه بیرون که عاصف فقط بهش خبرهای دروغ و سوخته میداد. اون دختر میدونست عاصف امنیتی هست. برای همین سعی میکرد از کانال مسائل سیاسی برای حرف کشیدن از عاصف ورود کنه که عاصف هم فقط اون و میپیچوند.
در همی حین که داشتند صحبت میکردند، دختره به عاصف گفت:
_فکر نمیکردم یه روزی بخوام با یه آدم امنیتی ازدواج کنم.
عاصف خندید و گفت:
+حالا که هنوز چیزی مشخص نیست. اومد من بمیرم و به هم نرسیم.
_وا. خدا نکنه عزیزم. من الان احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین و دارم. میگما، علیرغم اینکه اخم میکنی و چهرهت خشنه، اما قلب مهربونی داری. دوستات هم مثل تو هستند؟
+چطور؟
_آخه من خیلی از آدم های اطلاعاتی میترسم. میشه یکی از خشنترین دوستات و ببینم؟ البته نه از نزدیک، فقط توی عکس. چون دوست ندارم باهاشون رو در رو بشم. میترسم ازشون. احساس میکنم آدمهای زمختی هستند.
من و حسن همدیگر ونگاه کردیم و خندیدیم. نگاه به مانیتور کردم و گفتم: «بالاخره رو در رو میشیم خانوم.»
عاصف از خودش هم توی گوشیش عکس نداشت، چه برسه از همکاراش. فورا رفتم روی خطش گفتم: «بهش بگو اگر چندلحظه اجازه بدی عکس یکیشون و بهت نشون میدم. فقط باید توی گوشیم بگردم. الکی، همزمان، هم با گوشیت بالا و پایین کن که مثلا داری دنبال عکس میگردی، هم باهاش حرف بزن و وقت بگیر ازش.»
فورا رفتم توی گالری گوشیم که فقط عکس شهدای امنیت و داشتم، تصویر اُوِیس «عقیق که در #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم» به شهادت رسید به ایمیل عاصف فرستادم.
شهید عزیزم عقیق خدا بیامرز چهره پر ابهت و خشنی داشت ولی واقعا قلبش مثل گنجشک بود. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «فرستادم برات. بهش نگو شهید شده. بگو زنده ست. میخوام واکنشش و ببینم.»
عاصف هم عکس دریافت کرد و فرستاد توی گالریش. گوشی و گرفت سمتش، بهش نشون داد و گفت: «رستا، این یکی از دوستامه. فقط تورو خدا جایی نگی دیدیش. برای من دردسر میشه. شتر دیدی ندیدی.»
اون دختره مجهول الهویه که برای ما پروانه دزفولی بود و برای عاصف رستا، اما معلوم نبود پروانه دزفولی هست یا نه چون چنین شخصی با چنین چهره ای در سیستم ما ثبت نشده بود، گفت:
_واااای. چقدر خشنه. هنوزم میبینیش؟
+آره رستا جان. همکارمه. رفت و آمد خانوادگی داریم.
_یعنی با هم ازدواج کنیم منم اینارو میبینیم؟
+بله. ولی نباید جایی چیزی بگی. ما باید زندگی سکرتی داشته باشیم.
_باشه چشم. حواسم هست. حالا کجا هست الان؟
+سمت فلسطین.
_واقعا!
+اوهوم. چطور مگه؟
_هیچچی. همینطوری. مگه فلسطينم میرید شما؟
+آره.
_راستی، تو چرا من و انتخاب کردی. به نظرت با شغلت در تضاد نیست؟
رفتم روی خط عاصف گفتم: «درمورد نظام چرت و پرت بگو.»
عاصف سکسکهش گرفت. منم خندهم گرفت. چون عاصف فکر نمیکرد چنین چیزی بگم. کمی مکث کرد و گفت:
+راستش من دیگه از شغلم خوشم نمیاد. دیگه دارم به عنوان یک منبع درآمد بهش نگاه میکنم. تازه پول زیادی هم سر ماه نمیگیرم. حقیقتش اینه که از این نظام و حکومت و همه آدماش خسته شدم.
_واقعا؟؟؟!!!
+بله واقعا. دنبال اینم وقتی ازدواج کردیم، چندسال بعدش بریم یه سفر خارجی و از همون جا ترتیب یکسری امور و بدم.
_مگه میتونی؟ تو که نمیتونی به این راحتی ها بری.
+وقتی استعفا بدم، چرا که نشه. البته نمیتونم به راحتی استعفا بدم. برای همین دردسرهایی داره، اما من بلدم چیکار کنم. فرار میکنیم. تنها گزینه اینه. باید پناهندگی سیاسی بگیرم. احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریتهای خارجی داشته باشم.