eitaa logo
یاسین عصر
1.8هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
63 فایل
تنها کانال رسمی موسسه پژوهشی یاسین عصر 🌼محمدی دیگر در راه است...
مشاهده در ایتا
دانلود
به طوری که تنها در یک مورد، دلالیِ و را برعهده داشتند؛ این قرص‌ها برای سال‌های متمادی در صدر لیست پرفروش‌ترین قرص‌های ضدبارداری کشور قرار داشت و در حالی که حاوی ماده خطرناکی به نام « » هستند، احتمال سکته مغزی را چند برابر می‌کنه. ، صندوق جمعیت بین‌الملل ذیل «مرکز عملیات‌های نظامی و غیرنظامی آمریکا» و تحت مدیریت پنتاگون فعالیت می‌کنه. در بحبوحه افزایش عمق و دامنه تحریم‌ها در عرصه‌های اقتصادی و سیاسی علیه کشورمون، سرنوشت و اغمای طولانی مدت برجام، جبهه جنگ جمعیتی چندان مورد توجه مسئولان کشور نیست. بنده در بارها در قالب استوری پروژه های دشمن رو شرح دادم و گفتم هسته ای بهانه هست، راه انداختن داعش بهانه است، جنگ های اطلاعاتی بهانه است. چون آمریکا و کشورهای غربی تیریلیون_تریلیون دلار خرج کردند تا زنان جامعه خودشون و بکشونن توی خیابونا، مردهارو هم بی غیرت کنند، دائم غرق در فساد باشند و... تا سیاستمدارانشون به هرجایی که میخوان لشکر کشی کنند و مردم غرق در هوس متوجه نباشند، که سیاسیون جامعه شون دارند چه غلطی میکنند. حالا بیاید برید در غرب ببینید دارند چیکار میکنن! سیاسیون ورشکسته غربی دارند میلیون ها دلار خرج میکنند تا زن ها رو مجددا برگردونن داخل خونه ها یا مهدکودک ها تا به خانواده هاشون برسن و دور از فساد باشند. حتی یکی از مشاورین و جاسوسان کاخ سفید در گزارش خود نوشته بود: ما موفق شدیم چادر مشکی زن ایرانی را به چادر توری و گلدار تبدیل کنیم. چادر توری و گلدار زنان مسلمان را به مانتو تبدیل کنیم! مانتو های بلند را به مانتوهای رنگین، تنگ و خیلی کوتاه.  اکنون از حجاب یک زن مسلمان فقط یک روسری مانده است. آنان از اینکه با نامحرمان ارتباط داشته باشند، شرمنده نیستند! از این شرمنده اند که در محیطی نتوانند با نامحرم ارتباط مستقیم برقرار کنند. اگر ما بتوانیم این روسری را هم از خانم های ایرانی بگیریم، چیزی از اسلام و انقلاب در ایران باقی نخواهد ماند!! خانوم های محترم، بدونید که آماج دشمن اول از همه شماها هستید. مخاطبان محترم ، بارها هشدار دادم که جنگ نفتی و هسته ای بهانه هست. در همین زمینه سیاستمدار کهنه‌کار و مشاور امنیت ملی سابق امریکا به همفکران خودش توصیه می‌کنه: «از فکرکردن به حمله پیش‌دستانه علیه تأسیسات هسته‌ای ایران اجتناب کنید و گفت‌وگو‌ها با تهران را حفظ کنید و بالاتر از همه بازی طولانی‌مدتی را انجام دهید، چون زمان آمار‌های جمعیتی و تغییر نسل در ایران به نفع رژیم کنونی نیست.» این اظهارنظر نشان میده که الگوی جمعیتی در کشورمون و تغییرات اون تا چه حد برای آمریکا مهم هست و چقدر دقیق رصد میشه. فقط یک نکته عرض کنم: شیعیان امیرالموئمنین، بیخ گوش شما در سیستان و بلوچستان و... بعضی فرقه ها حتی نون ندارند بخورند، اما از هر زنی 5 الی شش تا بچه میارن! علیرغم اینکه برحق نیستند اما باور دارند خدا روزی رسان هست! فقط خواستم بگم شیعیان عزیز، خطر بیخ گوشتون هست. مشکلات معیشتی هم بهانه هست. همین! مخاطبان محترم لطفا عجله نکنید. بگذارید من بهتون اطلاعات مهمی رو بدم تا بدونید در پشت پرده ی تمام اتفاقات امنیتی و اطلاعاتی و نظامی چه چیزی وجود داره! به موقع ما به اعترافات متهمین میرسیم. آمریکایی ها برای به ثمر رساندن راهبرد‌های دکترین امنیت ملی خودشون، حتی لحظه‌ای آرایش جنگی‌شون رو  به هم نمی‌زنند و در این راه از هیچ مهره‌ای نمی‌گذرند؛ اونم اگر مهره‌ای به کارآمدی که از دهه ۵۰ تا قبل از دستگیری در زمینه‌های مورد علاقه ایالات متحده در کشورمون تحرک داشته و در دوره‌ای حتی بیخ گوش دولت جمهوری اسلامی فعالیت می‌کرده. بخش قابل توجهی از فعالیت‌های به سال ۱۳۷۳ و اجلاس جمعیت و توسعه قاهره برمی‌گرده. سالی که در اون برخی مسئولین احمق و نادان از ایران که عازم اون اجلاس بودند تعهد دادند که رشد جمعیت کشور رو به صفر برسونن!!! این تعهد تا سال ۲۰۱۴ وجود داشت و بعد از اون در قالب قطعنامه توسعه پایدار تمدید شد که ته اون قطعنامه منجر شد به ! . اما پروژه بعدی که این شبکه روی اون کار میکرد، ترویج بی بند و باری بود.. مثلا به زنان و دختران پول میدادند تا فلان مانتو و رنگ سال رو که این شبکه نفوذی تعیین میکرد بپوشند تا در خیابون ها و جلوی دانشگاه ها و معابر عمومی، یک مسیر خاص وَ نسبتا طولانی رو  10 مرتبه برن و بیان تا همه اونارو ببینن. این طرح هم شکست خورد و اون افراد دستگیر شدند.
همینطور که نشسته بودیم، ده دقیقه ای از دادن گزارش و مطالعه رییس گذشته بود که تلفن دفتر ریاست زنگ خورد.. رفت گوشی رو گرفت.. گفت: «بله. خب. کجاست؟ الان در و میزنم بیاد داخل.» قطع کرد رفت اثر انگشت زد درو باز کرد.. برگشتم نگاه کردم دیدم عاصف هست. رییس بهش گفت: «بیا داخل.» اومد داخل و در اتاقش و بست. عاصف اومد سلام علیکی با من وحاج کاظم کرد نشست.. رییس گفت: «خب چه خبر؟ کجاست؟» عاصف گفت: «خبر که زیاده.. خائن داشته موقع دستگیری هولم میداد در خونه رو ببنده فرار کنه، پام و گذاشتم لای در تا نتونه درو ببنده.. دید نمیتونه درو ببنده و حریف منو بهزاد و میثم نمیشه، درو یه هویی باز کرد اسلحه کشید روی من، منم معطل نکردم با پشت اسلحه زدم دماغ خرطومیش و شکستم. الآنم داخل اتاق بازجویی هست. بهزاد پشت در اتاق هست تا یه وقت کسی سمتش نره. رییس لبخندی زد گفت: «خوب کاری کردی.» بعد به حاج کاظم نگاهی کرد گفت: «بریم کاظم جان.. مهمون داریم.. باید حسابی وقت بزاریم ازش پذیرایی کنیم.» از دفتر رفتیم بیرون، خیال کردم باید با رییس و حاج کاظم بریم. اما به هیچ عنوان از این موضوع خبری نبود. مارو فرستادن پی کار خودمون. اما توضیحی رو پیرامون حاج هادی عرض میکنم، سپس سری سومِ پرونده ی مستند داستانی امنیتی عاکف رو میبندم. ریاست اداره و حاج کاظم شخصا از حاج هادی بازجویی کردن که به نظرم درست بود.. آدمی مثل حاج هادی بسیار زیرک بود و اصلا اعتراف نمیکرد. آدمی مثل اون خیلی راحت بازجورو فریب میده. اما خب شاهرگش دست حاج کاظم و رییس بود. پس باید از یک نخبه ی ضدجاسوسی که درحدوقواره خودِ هادی باشه، حاج کاظم یا یکی مثل رئیس تشکیلات بازجویی میکرد. حاج هادی اعترافات زیادی کرد، شبکه ای که درون سیستم امنیتی ما داشت، وَ در کشور وَ در بخش های مختلف صنعتی و اقتصادی و سیاسی فعال کرده بود، زیر ضربه ی ما قرار گرفت، اما اون فقط یک شبکه بود. مخاطبان محترم و ملت شریف ایران که بعدا این مستند داستانی امنیتی رو مطالعه میفرمایید، باید عرض کنم که «حاج هادی ها» در این مملکت زیاد بودند و هنوز هم هستند، که باید به موقع با حجامت نظام اون ها رو به تیغ محاکمه سپرد. وَ در آخر: زالوهایی که دارند خون این مردم بی گناه را میمَکَند، بدانند که افسران اطلاعاتی گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف وَ سربازهای صفری همچون عاکف سلیمانی در این ممکلت، به هیچ عنوان اجازه نفس کشیدن به نفوذی ها را نمی‌دهند. چون گام دوم انقلاب برداشته شده وَ آن نامه، خطاب به ما جوانان بود. ➖➖➖➖➖➖➖➖ وَ اما در آخر، مناجاتی کوتاه با خداوندی که زمین و آسمان تحت امر او هستند: الهی، آن چه نوشتم، برای رضای خودت بود و اولیاءِ مقربِ درگاهت. الهی، آن چه نوشتم برای رضای خودت بود و خشنودی حضرات معصومین صلوات الله علیهم اجمعین. الهی، آن چه نوشتم، با وضو نوشتم، برای رضای خودت نوشتم وَ برای رضایت و خشنودی قلب نازنینِ آخرین حجتت روی زمین، حضرت ولی الله الاَعظم جناب ولیعصر ارواحنا لتراب مقدمهِ الفداء بوده. از همه ی عزیزان التماس دعای شهادت و عاقبت بخیری دارم. والسلام علیکم/والعاقبة للمتقین سرباز صفر کشور ایران وَ مردم مهربانش/ عاکف سلیمانی یاعلی مدد. 1398/08/08 ساعت 22:39 دقیقه / تهران @ysinasr
حسی که نه میشه اسمش و گذاشت خوب و عاشقانه، نه میشه گفت نفرت، نه میشه گفت ترس، نه میشه گفت... اصلا بگذریم... مونده بودم که این آدم، خودش به طور عمدی چیزی رو بهانه میکنه و میاد درب ویلا، یا واقعا بی بی اون و میفرسته. دیدم ول کن نیست و داره زنگ میزنه. گوشی آیفون و برداشتم... گفتم: +بفرمایید. صدای خاصی داشت. خیلی با کرشمه و طنازانه حرف میزد. احساس کردم صداش و عمدا اینطوری میکنه. خدا لعنت نکنه عاصف و که درمورد این نوع صداها میگفت، صدای این طور دخترا، دل از هر مردی میبره... وقتی گفتم بفرمایید، گفت: _سلام. خوبید آقای سلیمانی؟ وقتی گفت سلیمانی پشمام فرررر خورد... گفتم: +جااان؟ امرتون؟ _بی بی کلثوم منو فرستادند؛ گفتند براتون غذا بیارم... تاملی کردم گفتم: +بفرمایید داخل... دکمه رو زدم در و باز کردم؛ فورا برگشتم سمت مبل و نشستم. کنترل تلویزیون و گرفتم، مانیتور مربوط به دوربین های مداربسته ویلا رو روشن کردم و چک کردم. دیدم داره میاد بالا... در ورودی رو چندبار با دست زد... گفتم: +بیا داخل خانوم... _سلام +و علیکم دیدم توی سینی، یه بشقاب و یه کاسه چینی هست! همینطور که سرش پایین بود، گفت: _ببخشید این ظرف غذا و کاسه ی آش و کجا باید بزارم؟ چیزی نگفتم... فقط زُل زدم بهش... کمی تا حدودی آرایش داشت. لباش انگار پرتز بود و رژ قرمز زده بود!! کلی هم به سر صورتش از این ضد زنگ ها زده بود. منظورم همون کرم و نمیدونم چی چی های دیگه! این سیدعاصف عبدالزهراء دیوانه ی ما، گاهی اوقات شعرهای عجیب غریبی میخوند. یادمه یه شعر و همیشه میخوند که با دیدن این خانوم، ناخودآگاه به یاد اون شعر افتادم... چادری بر سر نموده نذر آش آورده بود بیشرف از زیر چادر صد دل از من برده بود روزه بودم من، لبانم خشک و او برقی به لب گوییا قبل از اذان شاتوت اعلا خورده بود چندثانیه از خیره شدن من به این خانوم و فکر کردن به اون شعر گذشته بود، که نگاهمون به هم گره خورد... یه هویی سرش و انداخت پایین... خیلی محترمانه و مودبانه بهش گفتم: +زحمت بکشید ظرف و بزارید روی همین میز روبرویی. _چشم... ظرف غذا رو گذاشت روی میز؛ ازش تشکر کردم... مخاطبان محترم ، بگذارید به نکته ای اشاره کنم! من یک مامور امنیتی هستم. پس وظیفه م هست وقتی به کسی شک میکنم با ترفندهای مختلفی که بلدم، با ذهن اون شخص بازی کنم تا ببینم نتیجه ش چه چیزی میشه... نمیدونم چرا کلا از وقتی اومد درب ویلا، بهش شک کردم. شاید بگید دیوانه ای! اما برای من این حرفها مهم نیست و من کارخودم و میکنم. اگر مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم و خونده باشید، میدونید که عرض کرده بودم کار ما اینه که حتی به یقینیات خودمونم شک کنیم. شک، بخشی از زندگی و کار یک نیروی امنیتی هست. گفتم کمی شیطنت کنم و با ذهنش بازی کنم... وقتی ظرف غذارو گذاشت، بهش گفتم: +در خدمت باشیم. نگاهی به من کرد و با لبخندی توام با اخم ریز و با همون صدای دلفریب همیشگی گفت: _نه ممنونم. لبخندی زدم گفتم: +منم از شما ممنونم. اگر دوست داشته باشید خوشحال میشم که بشینید و با هم چای، یا دمنوش، یا قهوه و... میل کنیم! کسی هم نیست! میتونید راحت باشید. _خیلی لطف دارید.. حاج خانوم منتظر هست، باید زودتر برگردم! +هر طور میلتونه! پس یه زحمتی بکشید! فقط قبل از اینکه برید لطف کنید یه قاشق برای من بیارید که این غذا رو تا از دهن نیفتاده و گرم هست بخورم. لبخندی زد و رفت از آشپزخونه قاشق و آورد. وقتی داشت برمیگشت که بره، دوباره هر دوتامون هم زمان به هم دیگه نگاه کردیم. لبخندی زد و رفت. با خودم گفتم الان اگر بره و این حرفی که بهش گفتم «کسی نیست، درخدمت باشیم» به بی بی کلثوم بگه و مادرم بفهمه، یک حسین واویلایی راه میفته که نگو و نپرس. داشتم توی دلم میخندیدم. چون از عمد اینطور رفتار کردم تا ببینم چندمرده حلاجِ و چطور دختریه. بعد از این اتفاق، نمیدونم چیشد که دیگه این دختره نیومد و بی بی خودش برام غذا میاورد و حسابی بهم توجه میکرد. اما همین نیومدن، بیشتر من و مشکوک میکرد. بگذریم... یک ماه و نیم پای من توی گچ بود... رسما خونه نشین شدم و عملا تبدیل شدم به یه آدم بی حرکت و یکجا افتاده. خلاصه بعد از یک ماه و نیم، گچ پام و باز کردن و تا 15 روز به طور دائم، هر روز میرفتم استخر و توی استخر راه میرفتم تا کم کم به حالت طبیعی برگردم. ادامه دارد...
با همه این تفاسیر، حاج آقا سیف تا من و دید، به گفتگوی تلفنیش پایان داد و تماس و قطع کرد. از پشت میزش بلند شد اومد سمتم، روبوسی کردیم و همدیگر و در آغوش گرفتیم. نکته ای که برام عجیب بود این بود که سیف چقدر شکسته شده و خیلی خشک رفتار میکرد. بهم تعارف زد نشستم روی مبل ساده ای که داخل اتاقش بود. خودشم اومد نشست روبروم. لبخند تلخی روی لباش دیده میشد. قبلا خیلی رفتارش بهتر بود. این سیف، اون سیف دوسال قبل نبود. نمیدونستم چشه! با خودم گفتم حتما فعلا مشکلی داره و ذهنش درگیره! بگذریم... سر حرف و باز کرد که دیگه لزومی نداره براتون تعریف کنم و وقت شما مخاطبان محترم و بگیرم. یه راست میرم سر اصل مطلب...  وارد بخش گفتگوی کاری شدیم... با اخمی که روی صورتش نقش بسته بود، با صدای بم و نسبتا آرامی گفت: _آقا عاکف، میدونم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی و هنوز داغ همسرت برات تازه هست و یقین دارم با عشقی که نسبت به هم دیگه داشتید، این داغ، الی الابد برای شما ماندگار هست. اما هم تشکیلات و هم بنده با سوابق درخشانی که از شما و پرونده شما سراغ دارم، میخوام ازتون که مجددا وارد میدان جهادی و کاری بشی. آماده ای؟ لبخندی زدم و سری به نشانه تأیید تکان دادم... حاج آقا یه نگاه بهم انداخت و مجدد سرش و انداخت پایین، با همون صورت اخمو گفت: _من دلم میخواد بمونی و معاونت اطلاعات و عملیات ضدجاسوسی رو عهده دار باشی. +من تحت امرم. هر دستوری بدید آماده ام... _یکی از پرونده هایی که الان در دست اقدام هست، وَ من میخوام شما اون و به عهده بگیری، حالا یا بطور مستقیم یا غیر مستقیم، مربوط میشه به شخصی که هم ما رو درگیر مفاسد اقتصادی خودش کرده، وَ هم اخلاقی وَ هم زدو بندهای سیاسی. متاسفانه برخی اشخاصی که ازشون توقع نداریم، به طور ناخواسته با این شخص وارد رابطه کاری شدند و به هیچ عنوان نمیدونن چه ضررهای اقتصادی و حیثیتی در انتظارشون هست. همین طور خیره شده بودم به صورت نورانی ولی عبوس حاج آقا سیف و به صحبتاش گوش میدادم. حاج آقا سیف ادامه داد گفت: «کسانی که در امور اقتصادی باهاش فعالیت میکنند، از مفاسد اخلاقی این آدم با خبر نیستند.» گفتم: +جسارتا میخوام مطلبی رو عرض کنم. _بفرمایید. +عادت ندارم قبل از مطالعه ی زوایای روشن شده در پرونده ای که قرار هست برسه به دستم، چیزی رو بپرسم. اما برای اینکه درگیر کلاف های سر در گم نشم، وَ اینکه زودتر و با کیفیت بالا بتونم پرونده رو جمع کنم سوالی دارم از خدمتتون. _بفرمایید جناب عاکف. +این شخص برای پیشبرد اهداف اقتصادی خودش از کجا خط میگیره؟ وَ اینکه این کیس اقتصادی چه ربطی به ضدجاسوسی داره؟ _ طی این مدت کوتاهی که زیر چتر ما قرار گرفته، هنوز هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته. اما یکسری روابط مشکوک با برخی افراد داره که ما رو حساس کرده. +جالبه! یعنی میخواید بگید این آدم، اقتصادی نیست؟ _هست. حاج آقا سیف کم حرف هم شده بود. به سوالات من با جملاتی تک کلمه ای، یا خیلی کوتاه جواب میداد! توی دلم گفتم خدایا خودت بخیر کن! هرچی هادی گند اخلاق بود، این بدتر!!! این بار جسارت به خرج دادم و گفتم: +میشه من و روشن‌تر کنید تا بدونم چی به چیه؟ نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت، با تسبیحش کمی ور رفت، آهی کشید و معلوم بود حوصله زیاد نداره... گفت: _عاصف و تیمش به خوبی بر روی این کِیس سوار شدند. اما نتونستند ازش چیزی پیدا کنند. +پس این آدم، فقط اقتصادی و... مشکل نداره. _منظورت و واضح تر بگو. +مطلبی که میخوام عرض کنم فقط یک تحلیل و فرضیه هست. ممکنه اصلا چنین چیزی نباشه اما خب در حد همون فرضیه و تحلیل میخوام روش حساب کنم. _بگو. +ممکنه در پوشش کارهای اقتصادی، جاسوس باشه. _بعید نیست. اما در حد تحلیل و فرضیه میتونم روی حرفت حساب کنم. اگر تا مدتی که تعیین شده، ما به نتایج مطلوبی نرسیم، کیس و واگذار میکنیم به حوزه مربوطه. چندثانیه ای به سکوت گذشت و دستی به محاسنش کشید و به روی زمین خیره شد... همونطور که در فکر فرو رفته بود گفت: _میخوام از این لحظه به بعد، این پرونده زیر نظر خودت هدایت بشه. +درخدمتم حاج آقا. گوشی رو برداشت و تماس گرفت. به اون کسی که پشت خط بود گفت «بیا اتاقم.» چندلحظه بعد در باز شد دیدم عاصف اومد داخل. بلند شدم با هم سلام علیک کردیم. همدیگر و در آغوش گرفتیم. آخ که چقدر من دوسش دارم این عاصف و! هنوزم که هنوزه عشق منه. خدا کنه همتون یه سیدعاصف عبدالزهرا توی زندگیتون داشته باشید. رفیق روزهای سخت، مرد، مهربون، دلسوز، جهادی، امام حسینی، و... عاصف هم به جمع اضافه شد. حاج آقا سیف با همون سگرمه های تو هم رفته به عاصف نگاهی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: «میخوام از این لحظه به بعد، پرونده ی آقای آرین محمد زاده، زیر نظر مستقیم آقای عاکف سلیمانی هدایت بشه و شماهم در کنار ایشون زحمات لازم و بکشید.»
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما. به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم: +صبر کن کارت دارم. برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم: +میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار! _چشم. بررسی میکنم بهت میگم. +زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری. اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم. ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم. وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم. مخاطبان محترم ، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟ اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون کسی رو که دیدم یک زن بود و اون زن کسی نبود جز مستاجر خونه بی بی کلثوم. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج می‌کرد. من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم! یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟ بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود. وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم. بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم. نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه. میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست. مخاطبان محترم ، یکی از نکاتی که باید در اصول امنیتی و اطلاعاتی رعایت بشه اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکنه که به چشم های خودمونم اعتماد نکنیم و شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون. اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِ‌ت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. در به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه. بگذریم... وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه. اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش. از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و... حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و یادم رفت بیارم بزارم توی قفسه کتابام. ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.
همزمان محتویات داخل گوشیش و چک کردم! چیز خاصی نبود که بخواد برام خطر داشته باشه! فورا از انباری رفتیم بیرون و از بازار خارج شدیم و بردمش سمت ماشینم. درو باز کردم بهش گفتم بشینه پشت فرمون. نشست پشت فرمون. منم نشستم روی صندلی پشت. بهش گفتم حرکت کنه! انقدر رفتیم تا رسیدیم به یه آبادی، ولی کم تردد و خلوت. همونطور که گوشه ی یکی از جاده ها توقف کرده بودیم، فوری رفتم روی صندلی جلو نشستم. بهش گفتم: «دستات و بزار روی فرمون.» وقتی دستاش و گذاشت، دستبند زدم به دستش! یه پارچه هم کشیدم روی مُچش تا یه وقت کسی نبینه. یادمه چهل دقیقه ای از آخرین ارتباط من و عاصف گذشته بود. گوشیم و چک کردم و خواستم به عاصف زنگ بزنم که همزمان یه پیامک خالی از طرف عاصف اومد. باهاش تماس گرفتم و گفتم: +فوری برو سر اصل مطلب. _آقا عاکف، خانوم درست میگه! پدرش تاجر بوده! البته به رحمت خدا رفته! اون آقای ابراهیم قنبر زهی هم از تجار زاهدان هست. +اطلاعات بیشتر میخوام! _چندسال قبل این خانوم به همراه پدرش به مدت شش ماه در روسیه بوده! در روسیه به دلیل سرمای بیش از حد هوا چشمش آسیب میبینه. سند پزشکیش و از عواملمون در یکی از مراکز پزشکی تونستم گیر بیارم. +برادر، خواهر؟ _خواهر نداره، اما یه برادر داره و مشکلی وجود نداره. به عاصف گفتم: +ممنونم عاصف جان. _یاعلی. گوشی رو گذاشتم توی جیبم، بعدش کلتم و از حالت مسلح خارج کردم و نفس عمیقی کشیدم. چندثانیه ای بهش خیره شدم. دستبند و باز کردم بهش گفتم: «ببخشید... شرمنده تونم. حلالم کنید!» چیزی نگفت... دیدم آروم داره اشک میریزه! پیاده شدم و رفتم درب سمت راننده رو باز کردم، پارچه رو از روی دستش گرفتم، دستبند و باز کردم، گفتم: «برید اونور بشینید!» رفت اونطرف نشست. منم نشستم پشت فرمون. ماشین و روشن کردم تا از اون منطقه دور بشم! خلاصه اون خانوم و رسوندم تا جایی که محل اسکانش بود، بعد از حلالیت گرفتن بهم آدرس داد و قرار شد گوشی موبایل و براشون پست کنم. حلالیت طلبیدم و خداحافظی کردم و برگشتم سمت اداره کرمان، ماشین و تحویل دادم، ماشین خودم و گرفتم برگشتم سمت تهران. وقتی رسیدم تهران رفتم ستاد و وارد دفترم که شدم، مستقیما رفتم خوابیدم. بعد از کمی استراحت، بیدار شدم به کارها رسیدم و حوالی ساعت 9 صبح بود که یک فکس کاملا محرمانه از دفتر مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضدتروریسم برام اومد. خبر و متن روی کاغذ آنقدر بهت آور و تعجب برانگیز بود که فکرش و نمیکردم کار به اینجا برسه. البته به بالاتر از این فکر میکردم، وَ چنین چیزی رو در قبال هیچ کسی بعید نمیدونستم، اما برای یکی مثل چنین آدمی بسیار بعید بود. فورا رفتم دفتر ریاست ضدجاسوسی. بهم وقت ملاقات داد. بعد از اینکه وارد شدم خواستم با حاج آقای سیف سلام و احوالپرسی کنم که طبق معمول با حالتی گرفته و اخم و... گفت: _بابت فکس اومدی؟ +بله آقا! _دو روز قبل این خبر اومده! چون نبودی اداره، الان دارم در جریان میزارمت! +تکلیف چیه قربان؟ _فعلا نمیخوام درموردش حرف بزنیم. فقط فکس و فرستادم برات تا درجریان باشی. +یعنی باید دست روی دست بگذاریم!؟ _نه. اما زمان بده! در حال آنالیز و رصد هستم. باید منتظر تصمیم جدید من باشی. چون من منتظر گزارش تکمیلی حفاظت هستم تا ببینم چی میگن. +به نظرتون ممکنه متوجه نشده باشه؟ _نمیدونم. بعید میدونم یکی مثل این شخص متوجه نشده باشه که داره دور و برش چه اتفاقی می افته. ولی خب احتمال اینکه واقعا متوجه نشده باشه خیلی زیاده! +پناه بر خدا ! _چقدر میشناسیش؟ +خیلی آقا. _آقا عاکف، من بابت این ماجرا خیلی نگرانم. بیشتر از همه چیز نگران این آدمم. به نظرم قضیه آرین محمد زاده رو نیمه کاره رها کن تا پرونده رو بسپریم دست بچه های مفاسد اقتصادی. البته، یک نماینده از واحد ما در اون پرونده قرار میدیم. به نظرم مجید و بگذاریم! تو هم بهتره که تمام حواس و تمرکزت و بگذاری روی موضوع فکس محرمانه امروز و روی این ماجرا خیمه بزن ببین ماجرا چیه؟! چون خیلی مهمه. +چشم. _میخوای برای شروع چیکار کنی؟ +زیر نظر میگیرمش! چشم ازش برنمی‌دارم. _بسیارعالی! فقط نامحسوس. +چشم. _میتونی بری! مخاطبان محترم ، بگذارید به حاشیه نپردازیم. مستقیم میخوام برم سر اصل مطلب. فکس محرمانه، مربوط به سیدعاصف عبدالزهرا بود. بعد از دریافت اون فکس محرمانه، عاصف و زیر نظر گرفتیم! شبانه روز زیر چتر گستردهٔ امنیتی و اطلاعاتی ما بود و تموم تحرکاتش و زیر نظر داشتیم. شاید چیزی حدود دوماه! یک روز که برای بازجویی از یک خانوم 46 ساله که متهم به دادن اطلاعات محرمانه و طبقه بندی شده کشور به سرویس بیگانه بود رفتم بازجویی که عاصف هم در این پرونده همکاری داشت. با عاصف رفتیم و بعد از بازجویی و گزارش نویسی، به بچه ها گفتم صبحونه من و عاصف و بیارن طبقه 5 توی اتاقی که با عاصف نشسته بودیم.
مخاطبان محترم ، بگذارید قبل از اینکه به ادامه این پروژه بپردازم، درمورد توضیحاتی رو خدمتتون عرض کنم، وَ اونم اینکه:   ، زن های زیبا و جذاب و خوش اندام رو برای پیشبرد اهداف جاسوسی سازمان مذکور تربیت میکرد تا با مقامات کشورهای دیگر، برای کسب و دریافت اخبار مورد نظر سازمان های مختلف، با برقراری ارتباط جنسی اطلاعات کسب کنند. یعنی دقیقا همون کارهایی که از چنددهه قبل پرستوهای سرویس های آمریکا و اسراییل و... انجام میدادند، در روسیه یا همون شوروی سابق هم بوده و هست، اما با نام . اگر بخوام یک نمونه اون و عرض کنم، باید اشاره کنم به منطقه ای در روسیه که نام اون هست. اینم بگم که ، فریبنده تر و قوی تر از پرستوهای دستگاه های اطلاعاتی نظیر پرستوهای موساد و آمریکا و... هستند. براساس یک گزارشی که بعدا به تشکیلات ما رسیده بود، منطقه موسوم به که محل حضور مقرهای شرکت‌های مهم فناوری و تکنولوژی آمریکا هست، تبدیل به کانون فعالیت روسپی‌های روسی شده که به عنوان وظیفه بیرون کشیدن اسرار مهم مربوط به تکنولوژی‌های پیشرفته رو از دست‌اندرکاران این منطقه به عهده دارند. کار گنجشک‌های قرمز در اون منطقه بیشتر اینه که طی برنامه‌هایی از قبل طراحی شده، در پنجشنبه شب‌ها برای افراد مهم سیاسی و علمی و... تله می‌گذارند. یک منبع اطلاعاتی روسی «منبع اطلاعاتی صرفا فقط مامور نیستند بلکه افراد مختلفی میتونن باشن» که مرتبط با دستگاه اطلاعاتی ما بود نقل می‌کرد: اگر من یک مامور اطلاعاتی روسی بودم و می‌دونستم که این روسپی‌های سطح بالا، مدیران اجرایی شرکت‌های مهم رو به اتاق‌هایشان می‌کشانند به آنها برای اطلاعات پول می‌دادم. شما به عنوان یک مامور امنیتی، لازم نیست که خودتون داخل بشید، بلکه نیاز دارید یک نفر رو در داخل داشته باشید و به اون دسترسی داشته باشید. مخاطبان محترم ، اینم بگم و بحث و زودتر جمع کنم که براساس این گزارشاتی که به تشکیلات ما رسیده بود، مقام‌های اطلاعاتی آمریکا این وضعیت رو « » توصیف کردن. اونا معتقد هستند که مسکو به روسپی‌های روسی و اروپای شرقی در این منطقه پول میده تا به سراغ عالی رتبه ترین غول‌های تکنولوژی و مقامات و نیروهای امنیتی و علمی و نظامی و... در ساحل غربی برن. حتی یکی از افسران اطلاعاتی و امنیتی سابق که نامش رو نمیشه فاش کرد می‌گفت: گزارش شده که روسپیانی که مدیران اجرایی را در نظیر ، جذب می‌کنند، به مقام‌های اطلاعاتی روسیه گزارش پس میدن. بگذریم... سرتون و درد نیارم... تموم این افکار مثل یک خُره افتاده بود به جونم. با خودم کلنجار رفتم و فلش بک زدم به ماه های قبل و تموم اتفاقات شمال و تهران و زاهدان رو آنالیز کردم. باید میفهمیدم خودم سوژه ی «» شدم یا نه! بگذارید اینم بگم؛ نوع و روش و شیوهٔ پرستوهای آمریکا و موساد، یا چطوریه: 1_ابتدا سوژه یابی میکنند. 2_دام گستری به شیوه ها و طرفندهای مختلف انجام میدن. 3_برقراری ارتباط به هر طریقی. تاکید می‌کنم، به هر طریقی. 4_وقتی سوژه ی سیاسی، یا امنیتی و اطلاعاتی، یا نظامی، تور شد، تن به برقراری ارتباط داد، درز اطلاعات شروع میشه و سوژه مورد نظر فریب میخوره و عملیات به راحتی تموم میشه. حالا برگردیم به اون شب در دفترم... به خودم گفتم: «با بررسی های کامل و اطلاع از اتفاقات ویلای شمال، ممکنه الان در مرحله دوم، یعنی «دام گستری» باشم و اون رفته سنگر گرفته، تا یه جایی بخورم به کمینش! بلند شدم قدم زدم... دور اتاقم چرخیدم... هی به خودم میگفتم: «اگر من توی دام افتاده باشم، بگیرمش زنده ش نمیزارم. اگر از عوامل کثیف سرویس روسیه باشه بیچاره ش میکنم و...» یه هویی به خودم اومدم و دیدم همینطوری دارم دور اتاقم میچرخم... رفتم نشستم روی مبل. یه لیوان آب پرتقال ریختم برای خودم و خوردم تا جیگرم حال بیاد. اما فکر اون زن و این دختر مجهول الهویه که اومده بود سمت عاصف داشت دیوونم میکرد. هی به خودم میگفتم کجا گاف دادیم، من که آدم محتاطی‌ام! دیدم نمیشه! ساعت حدود 3 صبح شده بود و نفهمیدم کی وقت گذشته! یکی به ذهنم رسید که نمیتونستم بگذارم صبح بشه و برم پیشش. دل و زدم به دریا و گفتم شاید امشب شیفت باشه. رفتم با تلفن دفتر شماره اتاقش و گرفتم! زنگ زدم بهش؛ چندتا بوق خورد جواب داد و گفت: _سلام شهید زنده! +سلام بر زاهدان شب و دلیران عرصه ی پیکار در روز! _چطوری عاکف جان؟ +نوکرم آقا. هستی توی لونه‌ت؟ _آره. چطور؟ +میام پیشت باهات یه کار فوری دارم. _بیا حاجی.
بعد از تماس بهزاد، فورا تماس گرفتم با سید قاسم. بهش گفتم بیاد دفتر من. اومد و بهش گفتم: «آماده شو بریم یه ماموریت دونفره به یک جای بسیار مهم. هرچی تجهیزات سمعی و بصری برای شنود و... نیاز هست بگیر همراه خودت بیار.» کمی هم از ماموریت براش توضیح دادم. رفتم پایین توی پارکینگ اداره منتظر سیدقاسم موندم تا بیاد. وقتی اومد، باهم رفتیم به جایی که باید میرفتیم. وقتی رسیدیم به موقعیت مورد نظر، به سیدقاسم گفتم: +ببین داداش، این ماموریت کاملا حساس و سری هست. فقط سیف و من ازش اطلاع داریم و سومیش هم تویی. اینجایی که الان اومدیم، قرار هست بریم داخل خونه سیدعاصف عبدالزهراء! اول باید مطمئن بشیم که الان خونه نیست، یا کسی توی خونه‌ش نیست. به نظرم تو برو در و باز کن و برو بالا. خونه عاصف واحد 3 هست. منتهی، قبل از اینکه بری داخل، به بهانه گزارش خرابی شیر آب واحد 3، برو زنگ و بزن و اگر کسی بود بگو اینجا واحد چهار هست؟ برای تعمیر لوله آب زیر سینک آشپزخونه اومدم! طبیعتا اونی که داخل خونه هست میگه ما چنین مشکلی نداریم و اینجا هم واحد چهار نیست! فقط میخوام مطمئن بشیم کسی داخل هست یا نه! _چشم. فقط یه سوال! آقاعاصف خونه هستند یا نیستند. +آخرین خبری که داریم گفته کرج هست و چندساعت دیگه برمیگرده تهران وَ اینکه برگرده اینجا یا بره ستاد مشخص نیست. برای همین که میگم قبلش زنگ بزن. چون ممکنه یکی داخل خونه‌ش باشه. چون گاهی خانواده ش از شهرستان میان تهران و خونه عاصف می مونن. محض اطمینان یه کلاه بنداز سرت و لباس تاسیساتی رو از صندوق عقب ماشین بگیر تنت کن و برو ببینم چه میکنی. سیدقاسم رفت و منم منتظر موندم. ده دقیقه بعدبرگشت گفت کسی در و باز نکرد. مطمئن شدم توی خونه عاصف کسی نیست. با یه سری تجهیزات رفتم بالا. در خونه ش و که نرم افزاری بود و باید با کارت مخصوصی قفل و باز میکردم، باعث شد کمی زمان ببره تا بازش کنم. من قبلا به این خونه اومده بودم اما از آخرین حضورم در این خونه حداقل شش ماه میشد که گذشته بود. قبل از ورود به خونه سیدعاصف، به دلم افتاد ممکنه طی این شش ماهی که نرفتم خونه عاصف، دوربین نصب کرده باشه. دل و زدم به دریا و وارد شدم. به محض ورود همه جا رو بررسی کردم، دیدم دوربین توی خونه‌ش نصبه و منم دقیقا زیر دوربین قرار دارم. نباید وقت و تلف میکردم. فورا در و پشت سرم بستم و رفتم داخل اتاق ها رو بررسی کردم. بعدش اومدم توی اتاقی که کامپیوتر عاصف بود. فقط همون لحظه متوسل شدم به حضرت زهرا که عاصف یه وقت از طریق موبایلش دوربین خونه‌ش و چک نکنه. هماهنگ کردم با مسعود توی ستاد. شماره عاصف و دادم بهش. گفتم روی گوشیش بره و کنترل دوربین خونه رو تا زمانی که من داخل خونه‌ش هستم با اختلال روبرو کنه! وقت نداشتم و باید هر چه زودتر از خونه میزدم بیرون. اما قبلش یه سری کارهای مهمی داشتم که باید توی خونه سیدعاصف عبدالزهراء انجام می‌دادم. بلافاصله وسائل مورد نیاز و از کیف آوردم بیرون و از کیبورد و ماوس و قسمت دکمه ی پاور کِیسش، با پودر مخصوص و چسب های مربوط به گرفتن اثر انگشت، انگشت نگاری کردم و گذاشتم توی پلاستیک مخصوص و سرش و پلمپ کردم. همه چیز و به حالت عادی و اولش برگردوندم. بعدش اومدم توی هال و پذیرایی. رفتم از روی چرم مبل ها و قسمت دستی ها هم اثر انگشت گرفتم. چشمم افتاد به فنجون قهوه و چای. رفتم سراغ فنجون‌ها که روی میز بود، از اونا هم انگشت نگاری کردم. بعدش رفتم سراغ درب یخچال و بعدش درب سرویس بهداشتی و شیرآلات و در آخرین مرحله هم رفتم برای بررسی از محتویات داخل سطل زباله حمام و سرویس بهداشتی. مخاطبان محترم ، نمیدونم تصور شما و پیش بینی شما از دلیل این همه حساسیت و این همه بررسی های من چی میتونه باشه، اما در ادامه خودتون به همه چیز پی خواهید برد. وقتی وارد حمام شدم رفتم سراغ سطل آشغال و از داخل اون چندتار مو پیدا کردم. اونارو گرفتم گذاشتم توی پلاستیک و فورا سرش و بستم گذاشتم توی جیبم. بلافاصله از خونه زدم بیرون. فورا رفتم سوار ماشین شدم. به سیدقاسم گفتم: +توی خونه سیدعاصف دوربین بود. فرصت نبود بخوام بگم برق و قطع کنی،چون تصاویر حضورم ثبت شده. همین الآن فوری برو بالا و بدون ذره ای اتلاف وقت فیلم سه ماه اخیر خونه رو بررسی کن ببین چه کسانی به خونه عاصف رفت و آمد داشتند. از آرشیو سه ماه اخیر یه نسخه بگیر و برام بیار تا زودتر از اینجا بریم. منم پایین مراقبت میکنم تا یه وقت عاصف برنگرده خونه. فقط کارت داخل خونه عاصف تموم شد، دوربین و هک کن و فیلم ورود و خروج من و خودت و پاک کن. فیلم سه ماه اخیر لابی رو هم برام یه نسخه بگیر، شاید به دردم بخوره. _چشم.
بهزاد گفت: _دریافت شد، منتظر باشید. ماشین حرکت کرد و منم پشت سر اون راه افتادم. سرعتم و بیشتر کردم رفتم سمت چپش در لاین سبقت تا ببینم میتونم راننده رو شناسایی کنم یا نه، که شیشه دودی بود و داخل ماشین هم نوری وجود نداشت، اما شیشه سمت راننده شاید به اندازه 5 سانت پایین بود و اندکی دود سیگار ازش بیرون می اومد که معلوم بود راننده مشغول سیگار کشیدن هست. تصمیم گرفتم سرعتم و بیشتر کنم برم جلوی خودرو قرار بگیرم تا ببینم میتونم از آینه داخل ماشینم راننده رو ببینم که به حدی تاریک بود داخل لندکروز، بازم نتونستم چهره راننده رو ببینم. میخواستم یهویی ترمز کنم و از پشت بهم بزنه تا به بهانه پیاده شدن بتونم چهره طرف و ببینم که به ریسکش نمی ارزید و از طرفی سرعتش خیلی کم بود و میتونست ماشین کنترل کنه و نزنه بهم. سرعتم و کم کردم و مجددا با فاصله پشت سر خودروی مورد نظر قرار گرفتم و دنبالشون رفتم. بهزاد اومد روی خطم: _عاکف/ ستاد! +ستاد می‌شنوم. _خودرو متعلق به خانوم نسرین رضایی هست. +دریافت شد ستاد. تمام مشخصات این خانوم و برام مشخص کن تا وقتی برگشتم سایت بهم تحویل بدی. _حتما. +یاعلی. حدود یکساعتی توی شهر چرخیدیم و بعدش اون لندکروز که نمیدونستم راننده‌ش کیه، دختره رو رسوند به خونه‌ش و رفت. دنبال ماشین رفتم تا اینکه رسیدم سمت قیطریه و اون راننده ریموت و زد و در خونه باز شد رفت داخل. فورا برگشتم اداره و رفتم دفترم فایل‌های شنودی که برام ارسال شد و گوش دادم. نکته بسیار مهمی که حائز اهمیت بود وَ ذهنم درگیر شده بود این بود که اون دختره در طول اون یکساعتی که با عاصف نشسته بود علیرغم اینکه تلاش میکرد از مشکلاتش بگه تا عاصف و درگیر مسائل احساسی کنه وَ دوست داشتنش و به رخ عاصف بکشه، بدنبال این هم بود که از زیر زبون عاصف یه سری اطلاعاتی رو بکشه بیرون که عاصف هم با زیرکی بحث و منحرف میکرد. چون دیگه فهمیده بود ممکنه در « » قرار گرفته باشه. اما چیه؟ مخاطبان ارجمند ، اجازه بفرمایید قبل از اینکه به ادامه ی ماجرا بپردازم، در مورد این عبارت بسیار مهم یعنی ، توضیحاتی رو خدمتتون عرض کنم. ، یا «HONEY TRAP« اسم ماموریت های ویژه ای هست که جاسوسان زن اسراییلی انجامش رو بر عهده دارند. اگر بخوام این مسئله رو بیشتر توضیح بدم و بگم دام عسل برای چه مواردی توسط سرویس موساد استفاده میشه، باید عرض کنم در جریان این ماموریت ها، جَواسیس زن، با تجسس در سرویس های امنیتی کشورهای هدف خود، با نزدیک شدن به نیروهای اطلاعاتی و امنیتی تلاش میکنند تا به موضوع مورد نظر خودشون و سرویس حامی خودشون برسن که در بعضی موارد مشاهده شده که حتی اون زن دست به ترور میزنه و هدف خودش و حذف میکنه. خاطرم هست یه روز در اداره، پژوهشی که یکی از موسسه های اسراییلی با عنوان «برقراری روباط جنسی در مسیر امنیت داخلی اسراییل» نوشته بوده رو میخوندم که به نظرم استفاده های متعدد این رژیم از این عملیات ها در سرویس جاسوسی موساد، پرده از این مسئله بسیار مهم برمیداره که چقدر این گزینه برای اونها مهم هست. مخاطبان محترم ، لطفا با دقت به تمام نکاتی که اشاره میکنم توجه کنید که بعضی از این‌ها فقط تحلیل و توضیح نیست، بلکه اطلاعات بسیار مهمی هست که دارم تقدیم نگاهتون میکنم. شخصی به نام « » یکی از کهنه کار ترین جاسوس‌های اسراییلی گفته بود: « ، نحوه بهره برداری از خودشون در این زمینه رو یاد میگیرند، وَ اینها برای دستیبای به اطلاعات مورد نیاز، حاضر به برقراری ارتباط با هرشخصی هستند.» اینم بگم که در یک جلسه‌ی دو ساعته که با یکی از کارشناسان ستاد که تخصصش روی یهودیت بود داشتم، بهم گفته بود که جریان‌های دینی و ، استفاده جنسی از زنان رو برای فریب دادن دشمنان اسراییل مجاز دانسته و این کار رو به نوعی يک عبادت می‌دونه!!! حتی ، او هم چنین عملی رو برای دستیابی به اطلاعات، مجاز دونسته. نکته حائز اهمیت اینه که موساد تلاش زیادی برای جذب زنان یهودی و حتی غیر یهودی داشته تا در این مسیر توسط اون زن‌ها همراهی بشن. این یک واقعیت غیر قابل انکار هست و در تاریخ یهودیت و رژیم جعلی اسراییل ثبت و ضبط شده. سال‌ها پیش سیستم امنیتی جمهوری اسلامی ایران و یکی از اندیشکده های استراتژیکی بزرگ در ایران طبق بررسی هایی که داشتند به این سوال مبهم و مهم رسیدند که چرا وقتی نخست وزیرها، یا وزرای جنگ، یا از همه مهمتر وزرای خارجه در دولت های غربی بخصوص آمریکا و از همه مهمتر در رژیم صهیونیستی وقتی یک زن میشه وزیر خارجه یا معاون وزیر خارجه و...، چندوقتی تهدیدات علنی و جنگ‌ها فروکش میکنه. سیستم اطلاعاتی ایران روی این قضیه حساس شد.
عاصف میگفت بهش گفتم: +نه خیر. اما خواستم بهتون بگم که پیگیر کارتون میشم و با یکی از دوستانم دریک موسسه صحبت میکنم. خب دیگه. امری ندارید؟ من سر کار هستم. نمیتونم صحبت کنم. فعلا خدانگهدار. ارتباط قطع شد تا اینکه 2 روز بعد پیام داد: «سلام. تونستید برام کاری کنید»! که بهش گفتم با دوستم صحبت کردم، باید زمان بدید، زود پز که نیست. از وضعیت مملکت باخبرید که به چه شکلی هست. به سختی کار گیر میاد. نوشت: ممنونم عزیزم. عاصف میگفت: هنگ کردم... دیگه چیزی ننوشتم. عاصف در توضیحاتش به بچه های حفاظت اطلاعات ستاد میگفت: هفته ای دوبار بهم پیام میداد و گاهی عاشقانه میفرستاد. عاصف به بچه‌های حفا میگفت راستش دلم خیلی براش میسوخت. عاصف راست میگفت. من سال ها با عاصف همسایه بودم، یعنی از بچگی. من و عاصف باهم بزرگ شدیم و وارد دانشکده شدیم. باهم رشد کردیم و با هم همکار شدیم. عاصف واقعا پسر دلسوزی بود و هنوزم هست. وقتی میگم دلسوز، دیگه شما خودتون تا آخرش برید. عاصف حتی حاضر هست لقمه ای که سهم خودشه رو به دیگران بده، اما به شرطی، اونم اینکه کسی روی مخش نره و روی دمش لگد نکنه و اون و عصبانی نکنه. چون عصبی بشه، میشه عاکف شماره دو و کسی جلو دارش نیست. عاصف در توضیحاتش میگفت، هم دلم براش میسوخت هم اینکه... شما چی حدس میزنید؟ نمیدونم در مورد عاصف چی فکر میکنید، اما خلاصه عاصف یک آدم محتاط و امنیتی و یکی از نیروهای زبده‌ی اطلاعاتی هست و نباید گاف بده. خب تا اینجای ماجرا رو از زبان سیدعاصف عبدالزهراء خواندید. اما برگردیم به اصل قضیه که ادامه همین مطلب هست و از زبان این حقیر بشنوید. بعد از اینکه عاصف حرف زد یا به نوعی میشه گفت که اعتراف کرد، به بچه های حفاظت گفتم یه فایل از نسخه بازجویی که با حضور من و معاونت حفاظت تشکیلات صورت گرفت، بهم بدن تا دوباره گوش کنم. وقتی فایل بازجویی از عاصف و بهم دادن مجددا به حرفاش گوش دادم. پرونده‌ش و مطالعه کردم، مو به مو به ذهنم سپردم. من برای عاصف همیشه عین برادر بزرگتر بودم و باید براش کاری میکردم. حالا شما در ادامه میخونید و به ابعاد وسیع‌تری از این پروژه پی میبرید. یه نسخه از صوت توضیحات عاصف و بهم دادن و پشت بندش هم گزارش بچه‌های تشخیص هویت، پیرامون مواردی که روز قبل «اثر انگشت و مویی که داخل سطل آشغال حمام منزل عاصف بود» برام فرستادند. فایل و گذاشتم توی کشوم تا سرفرصت گوش کنم. چون گزارش تسخیص هویت برام مهمتربود. اگر بخوام جوابی که در اون 3 تا کاغذ A4 بود و براتون بنویسم میشه این: اثر انگشت و موی سر و... متعلق به شخص عاصف عبدالزهرا میشد ولاغیر. خداروشکر کردم که ردی از اون دختره توی خونه عاصف نیست. اما یه هویی یادم اومد که فیلم 3ماه قبل خونه عاصف و در روز گذشته همکارم سیدقاسم برای من یک نسخه گرفته. کشوی میزم و باز کردم و CD رو گرفتم. لب تاپ مخصوص کارم و روشن کردم و نشستم حدود سه ساعت وقت گذاشتم و فیلم‌هارو خیلی فوری که روی دور تند گذاشته بودم، مو به مو بررسی کردم. فیلم و از آخر به اول بررسی کردم اما خوشبختانه چیزی ندیدم. اما با خودم گفتم حتما یک‌جایی از دستم در رفته و یکبار دیگه سر فرصت تا چندساعت آینده مجددا بررسی میکنم. بعد از دیدن فیلم خونه عاصف، شروع کردم به بررسی فیلم ورود و خروج سه ماه اخیر اون ساختمون. دیدن اون فیلم خیلی سخت بود. چون کلی آدم در طول روز ورود و خروج داشتند. نیم ساعتی از چک کردن فیلم مربوط به لابی ساختمون محل سکونت عاصف گذشته بود که به بهزاد زنگ زدم بیاد اتاقم. وقتی اومد بهش گفتم: «همین الآن میری و خیلی فوری هویت تمام کسانی که داخل ساختمون محل زندگی عاصف و برام احصاء میکنی و با تصاویرشون برام میاری. یک ساعت و نیم هم زمان داری. بیشتر چهره برای من مهمه. رزومه افراد و نمیخوام.» بهزاد رفت. مجددا نشستم ادامه فیلم‌های روزانه لابی‌رو بررسی کردم. یه هویی چیزی‌رو دیدم که نباید میدیدم و تصورم درست بود که ممکنه فیلم داخل خونه عاصف و درست ندیده باشم. برای همین بررسی نهایی و موشکافانه‌ای انجام دادم. نمیدونم چی حدس زدید اما باید بگم در یکی از روزها همین دختری که روش حساس شده بودیم، وارد لابی ساختمون میشه و با آسانسور میره بالا. فورا روز و ساعت و تاریخش و در آوردم. رفتم فیلمی که از دوربین داخل خونه عاصف بدست آورده بودیم‌رو هم بررسی کردم. دیدم خداروشکر عاصف اون روز خونه نبوده. بگذارید رک بگم، من همه دغدغه‌‌م همینجا بود که عاصف تن به مسائل جنسی با این دختره نداده باشه و کار بیخ پیدا نکرده باشه. از وقتی که روی این قضیه با عاصف بحثمون شد و حفاظت حساس شد، یکبارهم ازعاصف در این موردسوال نکردم. مخاطبان محترم ، لطفا کمی عاقلانه فکر کنیم و خیال نکنید یک آدم همیشه موفق هست. چون ممکنه دربرخی مواقع اسیرنفسش بشه و گول بخوره، چون اگرغیر از این بود، الان بایدهمه پیامبر میشدن.
ساعت 10 و 30 دقیقه صبح بهزاد تماس گرفت و خبر داد که بچه‌های آزمایشگاه و تشخیص هویت جواب و برامون آوردند. گفتم بیاره دفترم. رفتم در و باز کردم و ازش گرفتم. برگشتم سمت میزم و نشستم پوشه رو باز کردم... بگذارید اینم بگم که روی تشخیص هویت، همزمان، هم بچه‌های آزمایشگاه و تشخیص هویت و درگیر کردم، هم برون مرزی رو ! چون میخواستم وقتی نتیجه مشخص میشه، بعدش بره واحد برون مرزی تا در معاونت اروپا و آسیا هم بررسی بشه و گزارشات و یک جا برام بفرستند و بدونم چی به چیه و با چه کسی ما طرفیم. بعد از مطالعه گزارش، درخواست گزارش مرد زباله جمع کن در محدوده ویلا رو دادم. گزارش وقتی به دستم رسید، شک نداشتم که با یک هادی طرفیم. اما هادی کیست؟ هادی به مردهای آموزش دیده و ورزیده‌ای میگن که وظیفه اون‌ها، مراقبت و محافظت از پرستوها هست. به شکلی که معمولا پرستوها هم اون و نمی‌بینند. هادی پروانه دزفولی، قدم به قدم و در همه‌ی صحنه‌های ماموریت حضور داشت. از اینجا به بعد و خوب دقت کنید. جوابی که در کمیته مشترک تشخیص هویت و معاونت آسیا نهایی شد به دستم رسید این بود: نام: آناهیتا / نام خانوادگی: نعمت زاده / سن: 31 / تحصیلات: فوق دیپلم معماری / وضعیت تاهل: مجرد / دین: اسلام / سفر به خارج از کشور: علت دو سفر به لبنان نامعلوم و در هاله‌ای از ابهام / سفر به ترکیه یک بار، آن هم بابت عمل زیبایی / سفر به ترکیه پس از سفر به لبنان بوده است./ شخص مذکور دارای سابقه کیفری نمی‌باشد و در مراجع قانونی و امنیتی و قضایی و انتظامی پرونده‌ای ندارد، وَ وضعیت وی سفید اعلام میگردد. جواب بیشتر از این بود اما من به همین مقدار بسنده میکنم تا فقط آشنایی داشته باشید با چه کسی طرف هستید. اینم بگم که بچه‌های تشخیص هویت، عکس قبلی آناهیتا نعمت زاده که به عاصف گفت اسمش رستا هست و یه شناسنامه هم بهش نشون داد که دروغ بود، و ما در مشخصات با این چهره، سیستممون به ما نشون داد پروانه دزفولی هست که اینم دروغ بود، بچه‌های تشخیص هویت و معاونت آسیای تشکیلات عکس دقیق و بهمون دادند. جواب استعلام و تشخیص هویت و بردم خدمت حاج آقا سیف. دستور داد پرونده رو با همت تمام جلو ببرید. با بچه‌های واحد اطلاعات حزب الله لبنان ارتباط گرفتم و قرار شد عکس قبل از تغییر چهره آناهيتا نعمت زاده رو از طریق امن براشون بفرستم تا به ما جواب بدن که این شخص در لبنان روئیت شده یا نه. چهل و هشت ساعت بعد جواب اومد که این زن حدود چهارسال قبل در لبنان آموزش‌های اطلاعاتی و امنیتی و نظامی دیده... توسط چه کسانی؟ توسط نیروهای اطلاعاتی و امنیتی موساد. مخاطبان محترم ، بد نیست که این موضوع و بدونید که عمده‌ی زنانی که قرار هست در ایران نقش یک پرستو رو ایفا کنند، یا در لبنان توسط عوامل اسراییل آموزش میبینند، یا در کمپ منافقین در اشرف. البته طی سالهای اخیر بعضی از این پرستوها سفرهای مخفیانه ای به ترکیه یا کانادا، سپس از آنجا به سرزمین های اشغالی داشتند و به برخی حضرات نزدیک شدند اما دستگیر شدند. بگذریم... پازل‌های ما تکمیل شده بود. باید هرچه زودتر این پرونده رو تموم میکردیم. قرار شد عاصف و آناهیتا مجددا همدیگر و ببینند و مجددا به ویلای امن لواسون برن. قبل از رفتن عاصف و آناهیتانعمت‌زاده رفتیم اونجا مستقر شدیم. راستش من فقط برای جان عاصف نگران بودم که براش اتفاقی نیفته. موقع دیدار فرا رسید. عاصف و آناهیتا وارد ویلا شدند. یکساعتی از حضورشون در اون ویلا گذشته بود که دختره در تلاش بود از زیر زبون عاصف درمورد من که اسمم و شنیده بود توی تماس من با عاصف حرفی بکشه بیرون. اما عاصف خیلی حرفه‌ای بهش اطلاعات دروغ میداد. دختره که فکر کرد اطلاعات کافی رو درمورد من از عاصف گرفته، خیالش جمع شد، به عاصف گفت: _هوس نوشیدنی کردم. عاصف گفت: +آب پرتقال هست، میل داری؟ _عالیه. ممنون میشم. تا عاصف رفت بلند بشه، آناهیتا گفت: +عزیزم بشین، من خودم میرم میارم. رفتم روی خط عاصف و فوری گفتم: «بشین. بزار بره بیاره.» دختره رفت، به خانوم میرزامحمدی گفتم: «برو روی دوربین آشپزخونه ببینم میخواد چه کار کنه.» رفتم روی خط عاصف گفتم: «بهش بگو میری روی تراس سیگار بکشی. برو زودتر. حواست باشه یه وقت از دهنت در نره بهش بگی آناهیتا. همون رستا رو بگو فقط.» عاصف به دختره گفت: «عزیزم، رستا جان، من میرم روی تراس سیگار بکشم تا تو شربت و آماده کنی.» عاصف رفت. هدف من از این حرکت این بود که موقعیت و برای دختره امن کنم تا ببینم چیکار میخواد کنه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «زوم کن ببینم این دختره داره چه کار میکنه.» زوم کرد... دوتا لیوان شربت آب پرتقال آماده کرد... یه هویی صحنه‌ای رو دیدم که اضطراب گرفتم... دیدم از توی آستین سمت چپش یه پودری رو داره میریزه توی یکی از لیوان‌ها. شربت و آماده کرد برگشت سمت مبل و منتظر عاصف نشست.
مدتی از طی مراحل این پرونده گذشت و هر روز که میگذشت، ما میتونستیم به طور حلزونی به ابعاد مهمی از زوایای مختلف این پرونده برسیم. دلیل طی شدن حلزونی روند این پرونده هم این بود که ما با یک زن حرفه‌ای طرف بودیم. به همین خاطر بعد از چند هفته کارو تلاش، به یک نیمچه اطلاعاتی میرسیدیم. همین اتفاقات کار مارو سخت‌تر میکرد. مدتی طی شد و با برنامه‌ای از پیش طراحی شده ارتباط عاصف و دختره رو عمدا بیشتر کردیم. بارها و بارها تلاش کردیم موقع ملاقات عاصف و دختره، مادربزرگ دختره هم در یکی از قرارها حضور داشته باشه اما هربار دختره با بهانه های مختلفی می‌پیچوند. اما هدف ما چی بود و چرا اصرار داشتیم که مادربزرگ دختره در یکی از این ملاقات‌ها حضور داشته باشه. هدف ما نفوذ در اون خونه‌ای بود که محل زندگی دختره بود. یک بار موفق شدیم و در یکی از این ملاقات‌ها تونستیم با حربه‌های مختلف کاری کنیم که دختره مادربزرگش و همراه خودش بیاره. مجوزهای لازم قضایی رو برای ورود به اون خونه گرفتم و برای تعقیب و مراقبت از عاصف و دختره و مادربزرگش در اون قرار، دوتا از همکارای دیگه رو که توی این پرونده فعال بودند گذاشتم. بعد از اینکه عاصف و دختره و مادربزرگ سر قرار رفتند تا باهم ناهاری بخورن و چرخی توی تهران بزنن، من و صادق رفتیم به خونه مورد نظر. وارد منزل شدیم و تموم چیزهایی که لازم بود و بررسی کردیم اما به نکته خاصی که بتونه سند و مدرک بشه برای این پرونده نرسیدیم. با مجوز قضایی قرار شده بود در بعضی نقاط این خونه دوربین کار بگذاریم. مشغول بررسی اتاق‌ها بودم که صادق اومد سمتم، گفت: _حاجی، اتاق این دختره چیزی نداره که ما بخوایم دوربین کار بگذاریم. +یعنی چی صادق؟ _یعنی خیلی زرنگه. اتاقش وسیله خاصی مثل مجسمه و کتابخونه و ساعت و ... هیچچی نداره که ما بخوایم اقدام کنیم. راست میگفت. فقط یه فرش بود و یه لحاف و تشک. حتی یه لامپ یا یک لوستر هم توی اتاقش نصب نبود. عجیب بود. تمام اتاق و مجددا خودم بررسی کردم، اما واقعا راهی وجود نداشت. این حرکت معلوم بود که ما با یک آدم فوق العاده حرفه‌ای و محتاط امنیتی مواجه‌ایم که در این حد تمام اتفاقات پیش بینی نشده رو برای خودش پیش بینی میکرد. میخواستم به صادق بگم چیکار کنه و توی کدوم قسمت از خونه دوربین کار بگذاره که مهدی اومد روی خطم و توی گوشم گفت: _حاج عاکف صدای من و داری‌؟ +بگو مهدی. میشنوم. _حاجی دختره توی رستوران بود و رفت سرویس بهداشتی، اما یه هویی غیبش زده. عاصف به من میگه چیکار باید کنه؟ +مگه میشه؟ _دارم بررسی میکنم همه جا رو. +خوب گوش کن ببین چی میگم. تو در موقعیت خودت بمون! بدون دستور من قدم از قدم بر نمیداری! خودم حله‌ش میکنم. فقط همونجایی که هستی چشم روی هم نزار و همه چیز و زیر نظر بگیر. آماده هرگونه اتفاقی باش. _چشم. +تمام. فورا پیام دادم به عاصف: «چیشد؟ اوضاع چطوره؟ چه اتفاقی افتاده؟» یک دقیقه بعد پیام داد: «رفته دستشویی، اما نیومده. الان یه ربع شده.» پیام دادم: «هرجایی که می‌دونی باید بری، برو دنبالش.» عاصف رفت، بعد از ده دقیقه زنگ زد... فورا جواب دادم: +چه خبر عاصف؟ _هیچچی حاجی. انگار آب شده رفته توی زمین. +مادربزرگه دختره رو ببر توی ماشین خودت بشینه. برگرد داخل رستوران. گوشی ریزی هم که توی گوشت بود برای ارتباطمون و خواهشا زودتر فعالش کن. _چشم. عاصف مادربزرگه دختره رو برد توی ماشین، خودش برگشت رستوران، بهم زنگ زد گفت: _خط و فعالش کردم. دستور چیه حاجی؟ +خوب گوش کن ببین چی میگم. این اتفاق شروع یک سری تحولات و اتفاقات جدیده. فقط خوب دقت کن به حرفم. من جایی گیر کردم و ثانیه به ثانیه‌ش برای من مهمه! الان با بچه‌ها هماهنگ میکنم تا مختصات منطقه و رستوران مورد نظر و ماهواره‌ای بررسی کنن تا نقشه رو ببینند بخوان بهم بگن اون رستوران چندتا در داره. _من باید چیکار کنم حاج عاکف؟ +الان برو پیش رییس رستوران ازش بپرس این رستوران درب دیگه ای هم داره یا نه؟ _چشم... مخاطبان محترم ، بگذارید یه نکته مهمی رو بگم. شاید بگید چطور نمیدونستید اون رستوران درب ورودی و خروجی دیگه‌ای هم داره؟ مگه شما از قبل نمیرفتید توی منطقه مورد نظر مستقر نمیشدید؟ راستش سوالتون درسته! درچندجلسه اول ما میدونستیم و من خودم شخصا برای عاصف تعیین میکردم کجا برن و کجا نرن تا ما بتونیم راحت رهگیری کنیم و اونارو زیر نظر داشته باشیم. اما هر چی اومدیم جلوتر دیدیم خود دختره یه هویی رستوران و جایی که مدنظر عاصف بوده، محلش و تغییر میده و یه هویی میگه بریم توی فلان رستوران. بگذریم... عاصف بعد از لحظاتی گفت: _حاجی من نتونستم همه جای رستوران به این بزرگی و کنترل کنم. ظاهرا درب دیگه ای نداره. +کی گفته؟ _رییس رستوران. +رییس رستوران غلط کرده. _اتفاقا نظر منم همینه. چیکار کنم؟