🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 اسفند ماه فرا رسید و ما سه ماه بود که عروسی کرده بودیم،نزدیک های عید بود، انقد
🌸🍃 امشب برای خداحافظی با دوستام و چند تا از همسایه هامون به خونه مامانم رفته بودم، آزاده رو دیدم باهاش خداحافظی کردم کلی التماس دعا داشت! آخرین نفر رفتم در خونه مائده سادات اینا، چند ماهی میشد که همو ندیده بودیم، مائده رو آخرین بار تو عروسیم دیده بودم! به گوشیش زنگ زدم گفتم بیاد دم در! وای وقتی همو دیدیم انقد خوشحال شدیم، از بعد قضیه خواستگاری سیدامیر، مائده دیگه مائده قبل نبود! انگار همش از من خجالت میکشید در صورتی که من اصلا ناراحت نبودم، بلافاصله بعد اون هم خدا بهم عباس رو داد که الآن برام بهترین شوهر دنیاست. _مائده جان فردا به آرزوم میرسم.... دارم میرم سفر حج.... مائده: واقعااااااااا؟ جدی میگی؟ _اوهوم. مائده: وای خدایا شکرت! خدایا ممنونم ازت دوستم به آرزوش رسید. واااای عاطی منو کلی یاد کن، کلی دعام کن! از طرف من به مادرم حضرت زهرا(س) سلام بده!😭😭 مائده انقد خوشحال شده بود، آخرش شروع کرد به اشک ریختن! به زور از بغل همدیگه جدا شدیم. من واقعا با تمام وجود مائده رو دوست داشتم، فقط لحظه شماری میکنم که مائده شوهر کنه، دوباره مثل سابق باهم باشیم، چون مثل خواهرم میمونه. چون الآن مجرده روم نمیشد برم خونشون (بخاطر داداشش)، اونم که نمیومد! ازش خداحافظی کردم! رسیدیم خونه. شروع کردم به جمع کردن وسایلم! عباس: عاطفه تو هنوز وسایلت رو جمع نکردی... یادم باشه به مامانت بگم😒 _وا خب من اخلاقم اینجوریه😜😜 تو کامل جمع کردی؟ عباس: بله خانم. عاطفه ممنونم ازت که در کنارمی، من عاشق همه ی این کاراتم. تموم کارات برای من یه دنیا عشقه.❤️ _آفرین همسری. حالا پاشو این وسایلای منو مرتب بچین تو ساک. عباس: چششم ما مخلص شمام هستیم. _چرا من انقد تو رو دوست دارم؟ عباس: چون شوهرتم. و منم دیوونتم. _نخیرم من دیوونتم. عباس: من دیوونه ترم. _نخیرم من دیوونه ترترم. عباس: باشه دیوونه خواهشا این ساکو جمع کن بزار بخوابیم! ساعت 4 باید بریم فرودگاه.😂 ساکمو جمع کردم عباس خوابید، اما من مگه خوابم میبرد!! همش تصور میکردم که میخوام برم مدینه!!! وای خدا من لیاقتشو دارم؟؟ اصلا خوابم نرفت، بلند شدم سجاده ام رو پهن کردم اول 2 رکعت نماز شکر خوندم که خدا منو لایق این زیارت دونسته! بعدم شروع کردم به خوندن نماز شب! بعد از نماز وتر یکم چشمام گرم شد و حدود یک ساعت خوابیدم که عباس بیدارم کرد و آماده رفتن شدیم. بابا و مامان و عارفه و شوهرش و عارف خودشون میومدن فرودگاه، ما هم که با مادرشوهرم و پدرشوهرم و زهره رفتیم فرودگاه. اوه اوه چقد شلوغ بود! ساعت پروازمون 9/15 بود به سمت جده! با همگی خداحافظی کردیم و دیگه وارد سالن اصلی پرواز شدیم! وقتی سوار هواپیما شدیم، بعد از تیکاف تسبیحم رو درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن، تو حین صلوات رو شونه عباس خوابم برد. ساعت تقریبا 12/30 رسیدیم جده😍😍. نماز ظهر رو خوندیم و ناهار و... شد تقریبا 14/30! من فک میکردم که مثلا یکی دوساعت راهه تا مدینه! اما 5-6 ساعت بود! بازم رو شونه عباس تو اتوبوس خوابیدم. عباس از خواب بیدارم کرد. عباس: عاطفه جان عاطفه جان! بلند شو رسیدیم! چشممو باز کردم از شیشع بیرون رک نگاه کردم،دیدم وای شبکه های پنجره ای قبرستان بقیع جلو چشامه، تو اتوبوس هم مداحی سلام من به مدینه (حاجی منصور) رو گذاشته بودن! (خدا رو شکر هتل ما دقیقا انتهای قبرستان بقیع بود) از همون جا شروع شد نم نم اشکام اومد! وااااای خدایا شکرت! خدایا ممنونم ازت! فقط دوست داشتم سریع بریم مسجد النبی، برم جلو پنجره های قبرستان، تا اتاق هامون رو تحویل بگیریم و نماز مغرب رو بخونیم یکم طول کشید! مدیر کاروان گفت که اول شام رو بخوریم بعد دسته جمعی میریم زیارت! بعد شام چادرمو پوشیدم و با عباس به سمت مسحد النبی حرکت کردیم! عباس هم چفیه و عبای خودش رو با خودش آورده بود! توی راه تا به مسجد برسیم ذکر لا اله الا الله گفتم. رسیدیم روبروی گنبد نبوی! رو به سمت گنبد کردم و گفتم السلام علیک یا محمد بن عبدالله السلام علیک یا فاطمه الزهرا. اونوقت روم رو به بقیع کردم دوباره گفتم السلام علیک یا فاطمه الزهرا السلام علیک یا حسن بن علی السلام علیک یا علی بن الحسین السلام علیک یا محمد بن علی السلام علیک یا جعفر بن محمد دیگه اشک امانم رو بریده بود! انقد گریه کردم! عباس سریع برام آب آورد! هی داشتم میگفتم مادر جان یا فاطمه شما کجایین؟ من به دو طرف سلام دادم مادر! عباس گفت که بریم داخل مسجد النبی، من رو به یکی از خانومها سپرد و خودش از باب الجبرئیل که قبلا من بهش سفارش کرده بودم که از اونجا بره واردشد! یه لحظه برگشتم و سمت بقیع رو نگاه کردم، دلم خون شد! یه چراغ هم روشن نبود😭😭 تاریک تاریک😭😭😭😢😢😢 ادامه دارد...