🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 از اینکه عروس شده بودم یه حس خاصی داشتم، اینکه حالا دیگه روز به روز مسئولیت هام
#داستان_زندگی 🌸🍃
پنج شنبه شب آماده شدیم و به سمت خونه عباس اینا حرکت کردیم، خونشون سمت میدون قیام تهران بود. جلوی در خونشون که رسیدیم، عطر گل یاس دیوونم کرد!🌸💐🌺🌷
درخت گل یاس از حیاط خونشون بیرون زده بود، آخ جون خونشون از این خونه های ویلایی خیلی قدیمی بود. زنگ زدیم عباس اومد در رو باز کرد سلام و علیک و خوشامد گفت، زهره و مامان باباشم سریع اومد تو حیاط خوشامد گفتن.
محو حیاطشون شده بودم، چه حوض قشنگ و قدیمی دارن، آدم دلش میخواد باهاش وضو بگیره!
اون طرف حیاط شون چه گل های شمعدونی قشنگی داشتن، واااای اون طرفم تخت داشتن.
بعدها فهمیدم که این خونه اول برای پدربزرگ عباس بوده که بعدا به بابای عباس رسیده!
داخل خونشونم که دیگه اوج زیبایی بود، اتاق های تو در تو، مبل نداشتن، دور تا دور پشتی با پتو، اصلا آدم که نگاه میکرد به این خونه آرامش میگرفت.
یکم که نشستیم و مشغول صحبت بودیم، زهره اومد پیشم گفت: خانوم خانوما خوب دل آقا داداش ما رو بردی ها😄 .
_دیگه ما اینیم دیگه😄
زهره: عباس میگه میای بریم پائین اتاقمو ببینی؟
_آره آره حتما. چرا خودش نگفت؟
زهره: خجالت میکشه جلو باباها،باهات صحبت کنه، داداشم حیا داره. برو دیگه... عباس قند تو دلش آب شد.
_باشه خواهرشوهر جان😍. تو نمیای؟ع
زهره: نه من باید وسایلای شامو آماده کنم! هر چند که دلم اونجاست. از فوضولی میمیرم.
_خخخخخ
به مامانم گفتم و به سمت حیاط حرکت کردم! عباس لب حوض منتظر من نشسته بود، داشت واسه خودش یه مداحی میخوند😍😍😍
رفتم بالا سرش ، متوجه نشد😁
_صداتونم که خوبه.
عباس: گوشاتون قشنگ میشنوه، بریم؟
خونشون از اینایی بود که سرتاسر خونه زیر زمین بود و اتاق عباسم توی همون زیر زمین بود!
وارد اتاقش که شدم دیدم به به اتاق نگو، نمایشگاه شهدا و دفاع مقدس بود انگار!😍😍😍😍
گوشه اتاق رو چند تا چفیه وصل کرده بود با یه عالمه پلاک و سربند که از سقف آویزون بود، نور سبز و قرمز هم برای اون قسمت زده بود! یه عالمه هم از عکس های شهدا رو به دیوار نصب کرده بود! خیلی قشنگ بود!
این طرف دیگه اتاق هم دو تا پشتی گذاشته بود و سجاده نمازش و رحل قرآن بود، یه عبا هم روی سجاده بود😍😍😍.
اون طرفم بغل در یه کتابخانه قدیمی و بزرگ بود که انواع کتاب های مذهبی و کتاب درسی اش بود. دو تا قاب عکس بزرگ که عکس امام (ره) و حضرت آقا بغل کتابخونه بود. حتی میزش هم از میز کوچیک هایی که باید بشینی روی زمین و روشون بنویسی! همه چی شون قشنگ بود!
یه چوب لباسی هم اون طرف بود که روش چند تا دیگه عبا آویزون بود.
همین جور که محو تماشای اتاق و وسایلاش بود عباس گفت: خب خانوم چطوره؟
_عااااالی. من همیشه از سبک های سنتی خوشم می اومد، چقد اتاقت ارامش بخشه! چقد اینجا بوی مزار شهدا رو میده. راستی عباس چرا چند تا عبا داری؟
عباس: من سه تا عبا دارم که موقع نماز ازشون استفاده میکنم! یکی رنگ کرم، روزهای اعیاد* یکی طوسی، ایام عادی* یکی هم مشگی ایام شهادت و رحلت😁
_چقد خوب☺️
عباس: شیرینی ها رو تنها تنها خوردین خوشمزه بود؟
_ای وای جات خالی. ای کاش میومدی، بچه ها خیلی خواستن که تو رو ببینن، یه دفعه بیا😍
عباس: من چند دفعه اومدم😄
_کی اومدی؟😳😳
عباس: دیگه دیگه😂😂
_عه بگو دیگه😔
عباس: خب زهره قبل از اینکه به شما بگه، اول به من گفتش، من چندهفته روزهای دوشنبه میومدم دانشگاهتون تا شما رو ببینم.
_واقعا😳😳
عباس: واقعا☺️. من قبل عید 2 مرتبه دانشکده اومدم و از دور دیدمت، بعد عید شد، دانشگاهم تعطیل😭😭
من مردم تا عید تموم شه و بعد عید ببینمت. داشتم بال بال میزدم! انقد بی طاقت شده بودم.
_واقعا؟😳
ادامه دارد...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 پنج شنبه شب آماده شدیم و به سمت خونه عباس اینا حرکت کردیم، خونشون سمت میدون قیام
#داستان_زندگی 🌸🍃
عباس: بزار برات بگم، اولین بار که شما رو زهره تو دانشگاه دیده بود اومد تو خونه، گفت داداش چه دختری برات پیدا کردم یه قرص ماهه🌙. من اول نمیخواستم بیام اصلا تو حال و هوای ازدواج نبودم، یکسره به زهره میگفتم که فعلا وقتش نیست، نمیام و...*
اما زهره انقد پافشاری کرد بالاخره یه روز دوشنبه اواخر اسفند ماه اومدم دانشکده تون و از دور دیدمتون😌😌😌
از زمانی که دیدمتون دچار یه دلشوره عجیب و قشنگ شدم!! اومدم به زهره گفتم و گفتم که بیاد بهتون بگه،
اما زهره قبول نکرد 😐😐گفت حالا یکی دوسری دیگه بیا ببینش اگر خواستی من میرم صحبت میکنم!
هفته بعدم اومدم نسبت به دفعه قبل مصمم تر شدم. دیگه زهره اومده بود به دوستتون گفته بود اما دوستتون گفته بود که فکر نکنم که شما ازدواج کنید حالا باز به خودشم بگید!!!
من انقد حالم بد شده بود، عید هم شد دانشکده هم که تعطیل بود. من داشتم دیوونه میشدم!😔😔😔😔
عجیب دل تنگت بودم!
هر روز واستون نامه مینوشتم و میزاشتم کنار تا اگر قسمت شد بهت بدمشون.
بعد عیدم که یک مرتبه دیگه دانشکده اومدم!
و خدا رو شکر تو کاشان قسمت شد و عاطفه بهتون گفت😍😍.
_واااای من واقعا نمیدونم الآن چی باید بگم. فقط میتونم بگم مرسسسی🌺. اگر دستم به زهره برسه میکشمش! چرا اینارو به من نگفته بود؟
عباس: من ازش خواسته بودم که نگه. دوست داشتم خودم بهتون بگم.
_وای شما چقد با احساسین😍. درست مثل خود من. حالا نامه ها رو کی بهم میدین؟🤔
عباس: اونجاست. لای کتاب حافظ گذاشتم.
سریع رفتم و برداشتمشون. نزدیک 10-15 تا نامه بود که بوی عطر ازشون میومد. یعنی دوست داشتم همون جا می نشستم و میخوندمشون. ولی خب نمی شد باید میرفتیم بالا، پیش بقیه.
عباس: ببر خونه با خودت بخون، و اگر دوست داشتی نگهشون دار.
_حتما نگهشون میدارم. نامه های به این خوبی رو.😁😁
عباس: عاطفه؟
_جانم؟
عباس: میشه دیگه من رو شما خطاب نکنی و بهم تو بگی؟
_باشه چشم. تو تو تو تو😂
عباس: از دست تو. عاطفه؟
_جانم؟
عباس: دوستت دارم☺️❤️
_ما بیشتر❤️❤️❤️❤️
اومدیم طبقه بالا، انقد بابای عباس و بابای خودم، از اون طرفم مامان عباس با مامان خودم گرم صحبت بودن اصلا انگار نه انگار که مثلا من پاگشا شدم😂.
فقط زهره حواسش بود که دیر اومدم. سریع اومد پیشم و گفت: کجایید شما؟ اصلا نفهمیدم برنج رو چجوری دم کردم، فقط خدا نکنه کته بشه 😂.
_برای چی؟🤔
زهره: وا خب داشتم از فوضولی میمردم که شما دو نفره چی میگین😜😜
_از دست تو زهره😊😊
زهره: پاشو بریم پذیرایی.
_باشه، فقط اول من برم این نامه ها رو بزارم تو کیفم.
زهره: بالاخره داد اینا رو. من دارم میمیرم از فوضولی. عباس نمیده من بخونمشون. خودت خوندیشون دوشنبه بیارشون دانشگاه، تا منم بخونم.😊😊
_باشه چشم قربان😶
زهره: عاطفه من شوخی میکنم این چیزا رو میگما. من انقد خوشحالم تو زنداداشم شدی😁
_منم همینطور خواهرشوهر جان😂.
تو همون حین نامه ها رو گذاشتم تو کیفم و با زهره وارد پذیرایی شدیم.
ادامه دارد...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 عباس: بزار برات بگم، اولین بار که شما رو زهره تو دانشگاه دیده بود اومد تو خونه،
#داستان_زندگی 🌸🍃
وارد پذیرایی شدیم بحث سر تاریخ عروسی بود که مامان باباها هر کدوم یه نظری داشتن!
بابای عباس: دخترم تو نظر خودت واسه زمان عروسی کی هستش؟ اصلا برنامت چیه؟ تو هر چی بگی ما اونو قبول میکنیم.
_والا چی بگم. هر چی مامان بابام بگن همونه.
بابا: عاطفه دخترم خودت بگو.
_من نظرم روی عید غدیر هستش!😍
بابای عباس: چه ماهی و چه روزی میشه دخترم؟
_چهارشنبه سوم آذر ماه
بابا: من که به نظرم عالیه. ان شاء الله تحت عنایت حضرت علی.ع. خوشبخت بشن.
بابای عباس و بقیه هم نظرشون مثبت بود. وقتی که من عید غدیر رو گفتم، عباس چشماش چنان برقی زد که تا حالا چشماشو به اون قشنگی ندیده بودم.
بابای عباس: برای خونه هم خدمتتون بگم عباس تو این مدت یه پس انداز کوچیکی داشته، با وام ازدواجش میزاره روی هم، ان شاء الله یکی از منطقه های جنوب شهر یه آپارتمان اجاره میکنن. البته ببخشید لیاقت عاطفه جان خیلی بیشتر از اینهاست. ان شاء الله بعدها خودشون میخرن. من شرمندتونم.
بابا: ای بابا حاج آقا این حرفا چیه. من و مریم خانم زندگی مون رو از یه خونه 40متری اجاره ای شروع کردیم. عروس و داماد همو بخوان اینا دیگه مسئله ای نیست.😊
بابای عباس: از شما چه پنهون من خودم تو همین خونه بدنیا اومدم، تو همین خونه ازدواج کردم، بعد عروسم هم خونم تو همین زیرزمین پائین بود، بچه هامم تو همین زیر زمین بدنیا اومدن! بعد پدر و مادرم که عمرشونو دادن به شما، ما اومدیم بالا.
بابا و مامان: خدا بیامرزشون.
_خدا بیامرزه شون. میشه من یه چیزی بگم؟
همگی: بفرما
_منم دوست دارم زندگیمو از همینجا و توی همین زیر زمین شروع کنم! از وقتی اومدم تو این خونه و حیاط اش رو دیدم خیلی حس خوبی بهم دست داده و وقتی ام که اتاق عباس رو دیدم خیلی بیشتر خوشم اومده از اینجا. من و عباس هم مثل شما از همون زیر زمین زندگی مون رو شروع میکنیم.😁😁😁😁
بابای عباس: دخترم سخته. اونجا دیگه قدیمی شده. نمیشه که.
بابا: خب چه اشکالی داره یه دستی به سر و روی خونه میکشن و میرن داخلش.
بابای عباس: آخه اونجا کامل نیست، فقط چند تا اتاق تو اتاقه، آشپزخونه اینا نداره.
_خودمون درستش میکنیم.😍
بابای عباس: باشه هر چی شما بگین. من که حریف شما نمیشم.
مامان عباس: خب ان شاء الله بسلامتی، عروس گلم میاد پیش خودم.😊😊
بعد از شام بهم یه دست مانتو و روسری برای پاگشا کردنم بهم کادو دادن. و راهی خونه شدیم.
سریع لباسهامو در آوردم، و شروع کردم به خوندن نامه ها.... چه بوی عطری میدادن،،،😊😊😊
اول هر نامه نوشته بود:
❤️و خداوند عشق را آفرید....❤️
بعد شروع کرده بود از روز اول دیدنش که من رو دیده بود نوشته بود، همش دعا میکرده که خدا منو قسمتش بکنه!!
تو نامه های دیگش که برا عید بود از دلتنگی هاش نوشته بود، از اینکه حوصله عیددیدنی رفتن رو نداشته، انگار یه چیزی ازش کم بوده!
و نیمه گمشده داشته! و ....
نامه آخرشم برای زمانی بوده که اومدن خواستگاریم چقد از خدا تشکر کرده بود....
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم:
عباس جانم سلام، همه ی نامه هایت را خوندم! همش توش عشق موج میزد، اونم از نوع پاک و خدایی🌺. من اون موقع تو رو نمیشناختم ولی حالا که میشناسمت و خدا تو رو به من هدیه داده، فقط میتونم بگم بهترینم دوستت دارم😍😍😍
عباس جواب داد: انقدر دوستت دارم که هنوز چند ساعتی نیست که از پیشم رفتی، دلم برات تنگ شده😔😔
#این وقایع عروسی که برای سوم آذرماه هستش، مربوط میشه به سال 1389
#التماس_دعا_دارم
ادامه دارد...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 وارد پذیرایی شدیم بحث سر تاریخ عروسی بود که مامان باباها هر کدوم یه نظری داشتن!
#داستان_زندگی 🌸🍃
فصل امتحانا رسیده بود و من مثل همیشه استرس های فراوانی رو داشتم و همچنان خوره ی نمره ی 20 بودم! عباس انقد باهام صحبت میکرد که انقد حرص نخور و استرس نداشته باش؛ اما من گوش نمیدادم.
یعنی زمانی که امتحانای من تموم میشد من یه نفس راحت میکشیدم.
و خدا رو شکر امتحانا تموم شد😁.
از سرجلسه آخرین امتحانم که اومدم بیرون، دیدم عباس چند بار بهم زنگ زده، سریع بهش زنگ زدم.
_سلام عباس. خوبی؟ کار داشتی زنگ زده بودی؟ چه خبر؟
عباس: سلام. بابا مهلت بده. پشت سر هم سوال میکنی😂. من جلوی دانشکده تون هستم. بیا منتظرتم.
_باشه چشم.
رفتم جلوی در با پرایدش وایساده بود، در عقب رو باز کردم و عقب نشستم.
عباس: خانم چرا عقب نشستی؟😁
_به شما چه مربوطه. حرکت کنید.😡
عباس: عه عاطفه چرا اینجوری میکنی؟😳
_آقا لطفا حرکت کنید، من آژانس گرفتم که زود برسم به کنفرانس علمی ام. فوضول نگرفتم که😡😡😡
عباس: عه پس ما آژانستون هستیم.😁
_آقا مگه من با شما شوخی دارم.
عباس:عاطی بسه بیا جلو بشین،😊
_عه عباس بزار یه خورده مثلا ادای دکترها رو دربیارم. اه😒
عباس: تو همینجوریشم دکتر قلب منی. تو فقط دکتر منی... دوایی هم که خودت برام تجویز کردی، بودنت خودت در کنارمه😁😁😁
_آی قربون دکتر چیزفهمت بشم، و همون جورن قربون مریضش بشم😂😂😂اومدم جلو.
عباس:خب خانوم کجا بریم؟ امروزو مرخصی گرفتم تا جمعه! اگر موافق باشی با هم یه مسافرتم بریم😊
_وای چه خوب. من میاااام
عباس: حالا الآن کجا بریم؟؟
-اوووم بریم ... بریم... بریم... آهان. درکه. بعدشم کهف الشهداء
عباس: خیلی هم عالی.
سریع گوشیم رو درآوردم و به مامانم اطلاع دادم. رسیدیم درکه، هر چند که اوایل تیرماه بود و هوا گرم. اما خب لذت خاص خودش رو داشت.
هر جا که میخواستم بخورم زمین یا بیوفتم تو آب، سریع دست منو میگرفت.
منم هی یکسره میخواستم بیوفتم زمین😂😂.
از قصد😂😂😂.
ناهار رفتیم یه رستوران توی همون درکه من دیزی خواستم بخورم، عباس هم نظرش دیزی بود.
عباس: عاطفه به نظرت این چند روز مرخصیمو کجا بریم؟
_وای عباس یه بارم تو نظر بده، همش من میگم.
عباس: خب دوس دارم تو بگی...
_باشه. پس بریم شمال🙃
عباس: باشه😜😜
بعد از اینکه از درکه برگشتیم با عباس رفتیم کهف الشهداء.
سر ظهر بود و وسط هفته خیلی خلوت بود.
رفتم نشستم سر مزار شهداء و یک زیارتنامه حضرت زهرا و یک حدیث شریف کساء برای شهدا هدیه کردم.
آدم احساس سبکی میکرد اینجا😍😍😍.
عباس: عاطی برای منم دعا کن یه روزی شهید شم.
_وای پس تو هم برای من دعا کن همسر شهیدشم😁😁😁. عباس راستی میشه شمال که میریم زهره هم بیاد؟
عباس: باشه من که از خدامه، تو مشکلی نداری🤔
_نه چه مشکلی. اتفاقا بیشتر خوش میگذره😍. من واقعا زهره رو دوست دارم.
عباس: اونم خیلی دوستت داره، هر وقت میخوام بیام پیشت انقد سفارش میکنه به من😍
_خدا رو شکر
ادامه دارد...
.
مادربزرگم همیشه میگفت خدا به ما یه سرمایه تموم نشدنی داده برای بخشیدن و وقف دیگران کردن و اون محبت توی قلبامونه. تصمیم گرفتم به شکرانه مادر شدنم آدم بهتری بشم و با هرچی در توان دارم کاری کنم که جهان جای بهتری برای زندگی بشه...
پایان ✅✅✅✅
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 فصل امتحانا رسیده بود و من مثل همیشه استرس های فراوانی رو داشتم و همچنان خوره ی
#داستان_زندگی 🌸🍃
از کهف که برگشتیم عباس منو در خونه پیاده کرد و دیگه بالا نیومد.
_سلاااام مامان خوشگل خودم، و خواستنی بابام🌺🌺❤️
مامان: سلام، اینا چه حرفاییه که میزنی، حیا ات کجا رفته😒😒😒
_اوا مامان! خب تو خواستنی بابام مگه نیستی؟ مگه نفس بابام نیستی؟ ببین مریم خانم اگر انکار کنی میرم برای بابام خودم زن میگیرم ها😂😂. خانم دکتر هم میگیرم😂
مامان: واه واه. برو بگیر، کی زن بابای پیرپاتال تو میشه😏😏
_میرم میگیرم براش، می بینی میشن یا نه. خخخخ❤️😂😂. نه خیرم. تو عشق اول و آخر بابامی😁😁😁. خب راستی امروز عباس میگفت مرخصی گرفته، بهم گفت بریم مسافرت.
مامان: عه خب برین☺️. برین و بیایین که باید شروع کنیم به کارهای عروسیت، وقت زیاد نداریم.
_با اجازت میخواییم بریم شمال. البته گفتم که زهره هم بیاد. راستی وام ازدواجم چی شد؟
مامان: عه خوبه پس زهره هم هست. باباتم راحت اجازه میده. وامت هم که بابات دنبالشه، از سر کار خودشم بابات درخواست وام کرده برا جهیزیت.
_آخی. مامان من راضی نیستم تو زحمت بیوفتین ها.😐
مامان: میخواییم بدیم فقط تو بری راحت شیم.
_من میرم برا بابام زن میگیرم هوو سرت میارم😆😆😆.
از دست مامان فرار کردم چون یه ملاقه روحی به سمتم پرتاب کرد.
قرار بود فردا بعد از نماز صبح عباس بیاد دنبالم و بریم به سمت شمال.
تا آخر شب مامان هی یکسره میگفت وسایلاتو جمع کن. اما من هر جا میخوام برم نیم ساعو قبل حرکتم وسایلامو جمع میکنم، دست خودم نیست دیگه😞😞😞. یکی از اخلاقای بدمه.
نیم ساعت قبل اذان بلند شدم و وسایلمو جمع کردم، نیم ساعتم بعد اذان عباس با زهره اومدن دنبالم.
از زیر قرآن رد شدم. و مامان برام صدقه کنار گذاشت. اعمال صبحم رو انجام دادم و رفتم دم در.
زهره: به به ماه شب چهارده. چقد دیر اومدی😊 سلااااام.
عباس: سلام... وای تو دم آرایشگاهم که برا عروسی میری میخوای منو انقد علاف کنی؟
_سلااااااام به روی ماهتون. به چشمون سیاهتون. پس چی فکر کردی عباس؟ به این مفتی ها که بیرون نمیام.
زهره: واه واه خانم چه طاقچه بالام میزاره. میخوای دل داداشم آب بشه دم در آرایشگاه؟
_هر چند که من از بس خوشگلم اصلا احتیاجی به آرایش ندارم، فقط میشینم با آرایشگرها گل میگم و گل میشنوم. عباسم دم در اسیر میکنم😂😂😂
زهره: واه واه چه هندونه ای به چه بزرگی هم زیر بغل خودش میزاره. بدبخت اون آرایشگره چقد مواد و سرخاب و سفیدآب باید بهت بزنه، تا قابل دیدن بشی😂😂😂.
_زهره جان خوب تجربه داریا. معلومه که میری آرایشگاه سه چهار ساعت زیر دست آرایشگری😂😂😂.
عباس: وای خدا... من که دل درد گرفتم انقد خندیدم از دست شما، حالا اگر یکی ببینه فکر میکنه شما دارین از جدی میگین😂😂😂.
_وا خب جدی میگیم دیگه😒😒
زهره: خخخخ قربون عروس خودمون بشم که اصلا یه ذره هم بهش اخم نمیاد😂😂.
_فداتون برم.
واقعا چقدر خوب شده بود که زهره اومده بود، انقد من و زهره گفتیم و عباسم که فقط میخندید و قند تو دلش آب میشد. از جاده هراز رفتیم بالا، سر راه امامزاده هاشم رو هم زیارت کردیم.
تقریبا از ظهر گذشته بود که به نوشهر رسیدیم!
عباس میخواست ویلا اجاره کنه که من نزاشتم، والا، چه معنی داره؟ ما باید الآن پول جمع کنیم، یه سوئیت اجاره کردیم و رفتیم داخلش.
برنامه هام اینجوری بود که شبا تا اذان صبح لب دریا مینشستیم، میخوابیدیم تا ظهر، عصرم میرفتیم جنگل بعدشم شام!!!! بعدم که لب دریا😍😍😍.
من هیچ وقت دست عباس رو تو خیابون نمیگرفتم، از اول هم اینو بهش گفته بودم. یه شب زهره حال نداشت بیار لب دریا، با عباس دوتایی پیاده رفتیم و برگشتیم. ( چون سوئیت های لب دریا گرون بود، ما دور تر از دریا گرفته بودیم😁). اما لب دریا چون هیچ کس نبود، دست عباس رو گرفتم و عاشقونه باهم قدم زدیم.
از همه چی صحبت میکردیم، از علاقه هامون، از زندگی آینده مون، از بچه هامون و تربیت شون!! خیلی لحظات قشنگی بود.
رفتیم با هم کنار یه تخته سنگ نشستیم،!
عباس: عاطفه به نظرت کل این دریا، چند تا قطره آب داره؟ قابل شمارش هست؟
_وا عباس سوالایی میکنی ها! خب معلومه جز خدا کسی نمیتونه بشماره. انقد زیاده.
عباس: من اندازه تمام قطره های آب روی این زمین دوستت دارم❤️❤️❤️.
_عباس؟
عباس: جان دلم؟
_این جنگل رو می بینی پشت سرمون؟ چندین هزار ساله که هی برگ هاش تو بهار شکوفه میزننو سبز میشن🍀☘🌿، و تو پائیز زرد و قرمز میشن 🍁🍂و میریزن! میدونی من تو رو اندازه تمام برگ هایی که از اول بودن و ریختن دوست دارم. اینا جنگل کمه! اندازه کل
برگ های درختای عالم دوستت دارم❤️
عباس: وای عاطفه عاشقتم!!!!
بعد بلند داد زد، خدایاااااا ممنونم ازت که عاطفه رو بهم دادی. ممنونمممم
-ای وای عباس، الآن مردم میریزن اینجا فکر میکنن دیوونه شدی.
عباس: من دیوونه ام، دیوونه تو ام
ادامه دارد...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 از کهف که برگشتیم عباس منو در خونه پیاده کرد و دیگه بالا نیومد. _سلاااام مامان خو
#داستان_زندگی 🌸🍃
از شمال برگشتیم و قرار بر این شده بود که از هفته ی دیگه عباس خونه رو آماده کنه.
اتاق خود عباس رو همونجوری قرار شد نگه داریم و منم وسایلای شخصی ام رو داخلش بزارم، یه جورایی شد اتاق نمازخانه و مطالعه مون😍. یک اتاق دیگه رو هم برای اتاق خواب انتخاب کردیم! چون پایین آشپزخونه نداشت قرار شد که یه بنا بیاد و یکی از اتاقها رو کاشی کنه و تبدیل به آشپزخونه بشه. یه پذیرایی هم واسه مون موند. همونطور که خانواده عباس اینا مشغول آماده کردن خونه بودن.
وام ما هم با بدختی جور شد و شروع کردیم به بازار رفتن!
یه روز صبح بلند شدیم که بریم شوش وسایلای آشپزخونه رو بخریم.
_مامان جان میشه نریم؟🤔
مامان:چی؟؟؟😳😳😳
_بزاریم همون نزدیک های آذر بریم بخریم، چه کاریه الآن بخریم انبار کنیم😁
مامان: تو دوباره کاراتو گذاشتی برای لحظه ی آخر؟ نخیرم همین امروز بریم.
_باشه😆😆😆
خلاصه دیگه کار هر روزمون شده بود یه روز شوش میرفتیم، یه روز مولوی، یه روز بازار، یه روز نعمت آباد، یه روز یافت آباد😂😂😂😂.
عباس بنده خدا هم که درگیر کارای خونه بود، بعد از اینکه بنایی تموم شد، خونه رو رنگ کردیم و جهیزیه منم تو این چند ماه تقریبا آماده شده بود.
وسایلی رو خریده بودم که ازشون استفاده کنم و برای دکور نخریده بودم. در حد معمولی خریده بودم.
یه روز زنگ زدم به عباس و گفتم که بیاد با هم شب بریم حرم حضرت عبدالعظیم.
با هم حرم رفتیم، توی حیاط حرم بودیم که بهش گفتم: عباس جان من برای حج عمره دانشجویی متاهلا ثبت نام کردم و اسم هر دومون رو نوشتم. فردا روز قرعه کشیشه😌😌.
عباس: چه خوب. پس چرا زودتر بهم نگفتی؟
_میخواستم سوپرایزت کنم، میشه الآن که رفتی حرم آقا سیدالکریم ازش بخواهی که زیارت جدش امام حسن(ع) رو قسمتمون کنه؟
عباس: چشم حتما. ان شاء الله که قسمت بشه! تو که عاشق مدینه ای، ان شاء الله خود آقا دعوتت میکنه.
_ان شاءالله😔😔😔
بعد از اون رفتیم حرم، انقد تو حرم آقا گریه کردم، انقد ازش خواستم که زیارت خانه خدا و مدینه نصیب ام بشه.
فردا عصر رفتم سایت لبیک رو نگاه کردم ببینم که اسمم دراومده یا نه.
و خدا رو شکر اسمم در اومده بود.
سریع زنگ زدم به عباس و خبر رو بهش دادم!
دلم آروم گرفت، اصلا همش فکرم به قرعه کشی بود، دیگه آخرین کارهای عروسیمونو انجام دادیم، خرید آئینه شمعدان و...!
هفته ی دیگه عید غدیره و عروسی ماست.😁😁😁😁😁😁😁.
انقد که من مشتاق سفر حج بودم، مشتاق عروسیم نبودم! طبق اعلام سایت توی فروردین و اردیبشهت سال آینده میبردن.
هفته بعد روز عید غدیر.🌺🌺🌺🌺
خانم آرایشگر: عروس خانم مثل ماه شدی، واقعا یکی از عروسی هایی بودی که من زیاد روت کار نکردم.
_ممنونم، شما لطف داری.
خانم آرایشگر: خب کم کم باید آماده بشی که آقا داماد میرسه😁.
_بزار یه خورده دیر برم دم در علاف بشه؟😂😂😂
خانم آرایشگر:نه جونم، پسره گناه داره، همش دوس داره تو رو ببینه. پاشو پاشو شنل ات رو بپوش😁
پاشدم شنل ام رو پوشیدم، چادر عروسیمم دم دست گذاشتم تا داماد اومد و خواستم برم بیرون سرم کنم.
صدای آیفون آرایشگاه بلند شد😁😁
ادامه دارد...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 از شمال برگشتیم و قرار بر این شده بود که از هفته ی دیگه عباس خونه رو آماده کنه.
#داستان_زندگی 🍃🌸
تا صدای زنگ اومد استرس گرفتم، یعنی عباس چه شکلی شده؟ وای یعنی من خوب شدم؟
خانم آرایشگر: خب دخترجان چادرتو سرت کن، برو که آقا داماد اومد. هر چند که یعنی چی چادر سرت میکنی، شنل داری دیگه.
_نه. آرایش صورتم و تمام زیبایی لباسم میاد بیرون. خانم آرایشگر واقعا ازتون ممنونم. به نظر خودم که خیلی خوب شدم! تا حالا نظر آقامونو ببینم.
خانم آرایشگر: از سرشم زیاده، دختر مثل یه قرص ماه شده! باید بپسنده😂. عزیزم خوشبخت شدی. از اعتقادات محکم ات خیلی خوشم اومد خانوم گل🌺.
ازشون تشکر کردم و خداحافظی کردم، عباس با یه دست کت و شلوار شیک جلو در ایستاده بود، و یه دست گلم دستش بود💐
تا درو باز کردم سریع خودشو رسوند بهم!
عباس: سلام خانومم. خوبی؟ بزار کمکت کنم.
_سلام آقایی، خواستم دیر بیام، اذیتت کنم! آرایشگره نذاشت😂.
عباس: دست خانم آرایشگر درد نکنه، باز یکم میدونه که ما دوست داریم شما رو ببینیم، اما شما نه😀😀.
عباس دستمو گرفت، در ماشین رو برام باز کرد و کمک کرد که لباس عروسم کامل تو ماشین جا بشه، سوار ماشین شدیم!
_عباس، چقد خوشگل شدی😍😍
عباس: چشمات خوشگل میبینه! اما من که تو رو ندیدم...😔😔😔
_حالا میبینی بعدا😁. حرکت کنیم؟
عباس: پیش به سوی خوشبختی❤️
دوتایی با هم دنده ماشین رو عوض کردیم و حرکت کردیم.
(هزینه های اضافی باغ و... رو حذف کرده بودیم و یه عروسی خیلی ساده توی یه تالار معمولی و با یه نوع غذا برگزار کردیم).
جلو در تالار رسیدیم و صدای صلوات و دست و تق تق نقل بود که میومد.
وارد زنونه که شدیم، به مامانم کلی سفارش کرده بودم که برام کل بکشه، چون اونجا فقط خانومها بودن و نامحرم نبود! انقد مامانم کل کشید که فکر کنم صداش گرفت.
خودمم اولش یکم پا به پای مامان یواشکی و آروم کل کشیدم😂😂😂
به همه خوش آمد گفتیم و رفتیم جلوی صندلی ایستادیم تا مادرها بیان، خیلی حس قشنگی بود، وقتی دست مامانمو بوسیدم بغضم ترکید و اشکام اومد، بعد مامان تا دید داره اوضاع وخیم میشه از خودش منو جدا کرد و من رو و دست مادرشوهرم رو بوسیدم.
یکم عباس پیشم نشست و بعدش رفت قسمت آقایون. سریع بهم گفت: عاطفه چقدر قشنگ و دوست داشتنی تر شدی، چقد ناز شدی!😍
_چشمای خوشگلتون، خوشگل میبینه❤️
مراسم عروسیمون کاملا مذهبی و مداحی های خیلی زیبا به مناسبت عیدغدیرخونده میشد و مجلسمون الحمدالله بدون گناه بود و خدا رو شکر به بهترین شکل برگزار شد❤️.
بعد از تالار رفتیم اول جلوی درب حرم حضرت عبدالعظیم به حضرت سلام دادیم و بعدش رفتیم جلوی در خونه ما😔.
از جلوی من شروع کردم به گریه کردن تا آخر سر. وقتی که بابامو بغل کردم قشنگ میشد حس کرد که بابام خیلی سخت جلوی خودشو گرفته که گریه نکنه. اما مامانم و عارف دیگه گریه کردن. منم که آرایشام دیگه از بس گریه کردم قیافمو فک کنم شبیه هیولا کرده بود😂.
تو گوش مامانم گفتم: گریه نکن از فردا یک خانواده دیگه علاوه بر عارفه به جمع چتربازها اضافه میشن😂😂😂.
بعد از خداحافظی به سمت خونه خودمون حرکت کردیم، مامان بابام دیگه نیومدن، آخه ما رسم نداریم مادر پدر عروس، دنبال ماشین عروس بیان.
یه حس داشتم، از اینکه از خانواده ام دور میشدم ناراحت بودم، اما خب از طرفیم عروسی کرده بودم و خوشحال بودم.
_عباس؟
عباس: جانم خانم؟
_میشه برام بهترین باشی؟ میشه خوشبختم کنی؟
عباس: عزیزم اینا که جزو اهداف پیش پا افتاده منه.😁. عشق من و تو آسمانیه❤️❤️❤️.
_خیلی ممنون.
عباس: عاطفه؟
_جون عاطفه؟
عباس: و خداوند عشق را آفرید.... و این عشق برای من این معنی رو میده، که تو تمام هستی و تمام وجود منی😍😍😍
_عباس من تو رو از خود دنیا هم بیشتر دوست دارم.
#عشق_علوی_حب_فاطمی
انشاءالله قسمت همه مجردها
ادامه دارد...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🍃🌸 تا صدای زنگ اومد استرس گرفتم، یعنی عباس چه شکلی شده؟ وای یعنی من خوب شدم؟ خانم آ
#داستان_زندگی 🌸🍃
صبح زنگ خونمون زده شد.
عباس: کیه یعنی؟
_از خانواده منن! اومدن منو ببرن، بهشون زنگ زدم گفتم عباس اخلاقش خوب نیست، بیایید منو ببرید😒
عباس: چی میگی عاطفه 😳😳😳😳
_وا خب برو در باز کن، برو دم در متوجه میشی.
عباس رفت در رو باز کرد و با یه قابلمه برگشت.
_آخ جوووون کله پاچه😍😍😍
عباس: وای از دست تو عاطفه، چرا به زحمت انداختی بابات رو.
_من نگفتم بهشون، عزیزم آخه تو چرا انقد ساده ای؟ این رسم ماست که صبحانه اول رو خانواده عروس میارن😂
عباس: دستشون درد نکنه. هر چی اسرار کردم نیومد تو.
_حالا بیار ببینمش.
آورد دیدم که یک دست کله پاچه کامل رو برام فرستادن😂
_عباس میگم مامانت اینا بیدارن؟
عباس: آره اونا زود بیدار میشن!
_پس پاشو بریم بالا، اینو با هم بخوریم.... و گرنه باید ناهار و شامم اینو بخوریم😂😂
عباس: باشه😂.
خلاصه رفتیم بالا و با هم دیگه خوردیم.
بعد از صبحانه اومدیم پایین و کم کم باید آماده میشدم و برای ناهار میرفتیم خونه مامانم، چون عصر پاتختی داشتیم😍😍😍
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه مامان حرکت کردیم تو راه عباس گفت: راستی عاطی برای ماه عسل کجا بریم؟
_هیچ جا😐
عباس: عه خب بریم دیگه😘
_عباس چی میگی؟ حالا ما تازه کلی قسط اینا داریم...که چی بریم ماه عسل؟
عباس: اووووه
_بعدشم گلم ما اسممون برا حج عمره در اومده، ما الآن چشممون به کادوهای پاتختی هستش که از داییت پول قرض کردی برای تالار، اونو بهش پس بدیم.
عباس: باشه هر چی شما بگی☺️
به خونمون رسیدیم، آخی خونمون، حالا خوبه یه روزه رفتما😂😂😂
وارد خونه شدیم، همچین مامانمو بغل کردم که انگار یک ساله همو ندیدیم، بابامم که دیگه نگو، داداشمم عارف انگار یه غمی تو چشماش بود.
ناهار رو خوردیم، آقایون رو از خونه فرستادیم بیرون! منم دیگه آرایشگاه اینا نرفتم، سیما دختر خالم منو درست کرد.
پاتختی شروع شد و دونه دونه کادو ها رو بهمون میدادن.
وااای انقد این شعر دست شما درد نکنه چرا زحمت کشیدین؟ چرا ویلا ندادین؟ کنار دریا ندادین؟ خوندن خودم خسته شدم آخرسر نوبت کادو عمه ام که رسید خودم گفتم: دست شما بی بلا ایشالا برین کربلا😍😍😍
دیگه بعدی هاشو این شعر میخوندن!
بعد از پاتختی پول ها رو شمارش کردیم، خدا رو شکر پول تالارمون که از دایی عباس گرفته بودیم در اومد😂😂😂.
شب هم اومدیم خونه خودمون، قراره فرداشب بریم مادرزن سلام😍😍😍
فردا شبم برای مامانم یه از پول های پاتختی مون یکم مونده بود یه انگشتر ظریف و سبک برای مامانم خریدم و براش بردیم!!😍😍
واقعا دلم برای مامانم میسوخت، خونه بدون من سوت کور شده بود😂😂😂. دیگه کسی سر به سرش نمیگذاشت.
فردا صبحش به زور عباس رو از خواب بلند کردم با اینکه هنوز یک روز از مرخصی اش مونده بود به زور فرستادمش سرکار. والا😁
اواخر بهمن ماه بود که تاریخ اعزاممون برای حج عمره مشخص شده بود!
1390/2/2 مدینه هتل بدرالمدینه
مکه هتل ابراج التیسیر
مدیر کاروان ، معاون کاروان و روحانی کاروان همه چی مون مشخص شده بود.😊
آخ جون تاریخ اعزاممون نزدیک های ایام فاطمیه بود.
اواسط اسفند ماه یک جلسه ی توجیهی برامون توی دانشکده مدیریت تهران گذاشته بودن، من و عباسم رفتیم، گروه ما همه زوج بودن! اصلا فقط روزشماری میکردم برای اعزاممون.
بعد از کلاس به عباس گفتم: خب از همین جا لباس احراممون هم بخریم؟
عباس: میشه بریم از بازار بخریم؟ اونجا تو کوچه آهنگرها یه فروشگاه لباس احرام و روحانیت است که صاحبشم یه روحانی سید هستش از اونجا بخریم.
_باشه. حالا تو از کجا اونجا رو بلدی!؟
عباس: اون عباهام رو که باهاشون نماز میخونم، از اونجا خریدیم! همیشه پیش خودم میگفتم اگر یه روزی خواستم لباس احرام بخرم از اینجا میخرم.
_قربون خودت و رویاهات😍، باشه از اونجا میخریم. هفته اینده از سرکار اومدی میریم میخریم.
عباس: ممنونم ازت خانمی🌺
ادامه دارد...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 صبح زنگ خونمون زده شد. عباس: کیه یعنی؟ _از خانواده منن! اومدن منو ببرن، بهشون ز
#داستان_زندگی 🌸🍃
اسفند ماه فرا رسید و ما سه ماه بود که عروسی کرده بودیم،نزدیک های عید بود، انقد از جنب و جوش مردم نزدیک عید خوشم میاد! من ماه اسفند روز از عید بیشتر دوست دارم، از خونه تکونی تا خریدهای عید، همه چیش قشنگه☺️😏.
عباس از سرکار اومد!
_سلام عباسی خسته نباشی.☺️
عباس: سلام عاطفی، ممنونم! تو خوبی؟ چه خبر؟
_مرسی خیلی خوبم! میگم که پاشو این فرشها رو ببر تو حیاط، باید بشوریم.😊
عباس: چی😳😳😳😳😳
_نخودچی. پاشو ببینم تنبل خان. نزدیکه عیده ها!
عباس: عاطی چی میگی ما تازه عروسی کردیم، این وسایلا هنش نو هستش. واسه چی بشوریم؟
_چون من میگم😶 پاشو دیگه اه
عباس: عاطفه ولمون کن، ما رو مسخره کردی😐
_عه عباس مسخره چیه! پس فردا مامانت اینا میگن این عروس ما هیچی بلد نیست، شب عید شد، یه دستی به سر و روی خونش نکشید.
عباس: وای تو امشب یه چیزیت شده، من میرم بالا پناه میبرم به مادرم از شر عاطفه جنی شده😂😂😂😂
_تو هی بخند فقط. حرف منم گوش نکن. اصلا خودم تنها اینا رو بلند میکنم.
تو همین حین عباس فرار کرد و رفت بالا!
وای خدا من که نمیخوام بشورم ولی خیلی حال میده عباس رو اذیت میکنم، جای خالی مامانم رو با عباس پر میکنم!😂😂😂😂
به خونمون اصلا دست نزدم در حد یه گردگیری کوچولو و جارو برقی! اما مامان عباس حسابی خونه تکونی کردا😁 منم کم و بیش کمک کردم😍.
البته نصف نصف دیگه، نصف کمک مامانم، نصف کمک مادرشوهرم😜😜😜.
عید شد! اولین عیدی بود که پیش مامان و بابام نبودم! تصمیم داشتیم که موقع سال تحویل خودمون دوتایی باشیم! لحظه تحویل سال دوتایی دعاهای وارده رو خوندیم، خیلی حس قشنگی بود، بعد سال که تحویل شد عباس یه جعبه کادوی خیلی شیک بهم داد،
_وااای عباس چقد جعبه کادوش قشنگه، دلم نمیاد بازش کنم!❤️
عباس: حالا دلت بیاد🌺❤️
بازش کردم یه جعبه کادو کوچیک تر داخلش بود، دوباره داخل اونم یه جعبه کوچیک تر دیگه و در نهایت یه ادکلن خیلی شیک که یه بوی عالی ای رو داشت برام گرفته بود😍
_وووووااااای مرررررررسی😘
عباس: خواهش میکنم، فقط واسه ی خودم بزنیا.
_چششششم❤️❤️
(منظور عباس این بود که چون عطر و ادکلن زدن خانومها جلوی نامحرم حرام هستش و اشکال داره، گفت که برای خودم بزن)
منم برای عباس یه پیراهن و شلوار طوسی گرفته بودم و بهش دادم. خیلی خوشحال شد.
عید برای ما خیلی خوب بود😂😂😂چون عید اولمون بود همه بهمون کادو میدادن! هر جا که میرفتیم، برگشتنی با کادو برمیگشتیم😍.
دومین جلسه ی توجیهی سفر حج مون هم تشکیل شد! ان شاء الله چند روز دیگه به سرزمین عشق سفر میکنیم!
انقد ذوق و شوق داشتم هر کی میدید منو از تو چشمام میخوند که چقد ذوق و شوق دارم.
امروزم چون چند روز مونده به مکه مون، مامان عباس با مامان خودم تو حیاط یه دیگ بزرگ آش درست کردن و کل فامیل رو صدا کردن که هم آش بخورن و هم باهاشون خداحافظی کنم.
یه کاغذ برداشتم هر کسی هر چی بهم میگفت و برای اینکه برای چه چیزیش دعا کنم رو یادداشت میکردم!
وسایلامم که طبق معمول جمع نمیکردم تا چند ساعت مونده به سفر، خدا رو شکر این دفعه مامان نبود که هی بهم غر بزنه که جمع کن جمع کن.😂😂
ادامه دارد...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 اسفند ماه فرا رسید و ما سه ماه بود که عروسی کرده بودیم،نزدیک های عید بود، انقد
#داستان_زندگی 🌸🍃
امشب برای خداحافظی با دوستام و چند تا از همسایه هامون به خونه مامانم رفته بودم، آزاده رو دیدم باهاش خداحافظی کردم کلی التماس دعا داشت! آخرین نفر رفتم در خونه مائده سادات اینا، چند ماهی میشد که همو ندیده بودیم، مائده رو آخرین بار تو عروسیم دیده بودم!
به گوشیش زنگ زدم گفتم بیاد دم در! وای وقتی همو دیدیم انقد خوشحال شدیم، از بعد قضیه خواستگاری سیدامیر، مائده دیگه مائده قبل نبود! انگار همش از من خجالت میکشید در صورتی که من اصلا ناراحت نبودم، بلافاصله بعد اون هم خدا بهم عباس رو داد که الآن برام بهترین شوهر دنیاست.
_مائده جان فردا به آرزوم میرسم.... دارم میرم سفر حج....
مائده: واقعااااااااا؟ جدی میگی؟
_اوهوم.
مائده: وای خدایا شکرت! خدایا ممنونم ازت دوستم به آرزوش رسید. واااای عاطی منو کلی یاد کن، کلی دعام کن! از طرف من به مادرم حضرت زهرا(س) سلام بده!😭😭
مائده انقد خوشحال شده بود، آخرش شروع کرد به اشک ریختن! به زور از بغل همدیگه جدا شدیم. من واقعا با تمام وجود مائده رو دوست داشتم، فقط لحظه شماری میکنم که مائده شوهر کنه، دوباره مثل سابق باهم باشیم، چون مثل خواهرم میمونه. چون الآن مجرده روم نمیشد برم خونشون (بخاطر داداشش)، اونم که نمیومد!
ازش خداحافظی کردم! رسیدیم خونه. شروع کردم به جمع کردن وسایلم!
عباس: عاطفه تو هنوز وسایلت رو جمع نکردی... یادم باشه به مامانت بگم😒
_وا خب من اخلاقم اینجوریه😜😜 تو کامل جمع کردی؟
عباس: بله خانم. عاطفه ممنونم ازت که در کنارمی، من عاشق همه ی این کاراتم. تموم کارات برای من یه دنیا عشقه.❤️
_آفرین همسری. حالا پاشو این وسایلای منو مرتب بچین تو ساک.
عباس: چششم ما مخلص شمام هستیم.
_چرا من انقد تو رو دوست دارم؟
عباس: چون شوهرتم. و منم دیوونتم.
_نخیرم من دیوونتم.
عباس: من دیوونه ترم.
_نخیرم من دیوونه ترترم.
عباس: باشه دیوونه خواهشا این ساکو جمع کن بزار بخوابیم! ساعت 4 باید بریم فرودگاه.😂
ساکمو جمع کردم عباس خوابید، اما من مگه خوابم میبرد!! همش تصور میکردم که میخوام برم مدینه!!! وای خدا من لیاقتشو دارم؟؟ اصلا خوابم نرفت، بلند شدم سجاده ام رو پهن کردم اول 2 رکعت نماز شکر خوندم که خدا منو لایق این زیارت دونسته! بعدم شروع کردم به خوندن نماز شب! بعد از نماز وتر یکم چشمام گرم شد و حدود یک ساعت خوابیدم که عباس بیدارم کرد و آماده رفتن شدیم.
بابا و مامان و عارفه و شوهرش و عارف خودشون میومدن فرودگاه، ما هم که با مادرشوهرم و پدرشوهرم و زهره رفتیم فرودگاه.
اوه اوه چقد شلوغ بود! ساعت پروازمون 9/15 بود به سمت جده!
با همگی خداحافظی کردیم و دیگه وارد سالن اصلی پرواز شدیم! وقتی سوار هواپیما شدیم، بعد از تیکاف تسبیحم رو درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن، تو حین صلوات رو شونه عباس خوابم برد.
ساعت تقریبا 12/30 رسیدیم جده😍😍.
نماز ظهر رو خوندیم و ناهار و... شد تقریبا 14/30! من فک میکردم که مثلا یکی دوساعت راهه تا مدینه! اما 5-6 ساعت بود! بازم رو شونه عباس تو اتوبوس خوابیدم.
عباس از خواب بیدارم کرد.
عباس: عاطفه جان عاطفه جان! بلند شو رسیدیم! چشممو باز کردم از شیشع بیرون رک نگاه کردم،دیدم وای شبکه های پنجره ای قبرستان بقیع جلو چشامه، تو اتوبوس هم مداحی سلام من به مدینه (حاجی منصور) رو گذاشته بودن!
(خدا رو شکر هتل ما دقیقا انتهای قبرستان بقیع بود) از همون جا شروع شد نم نم اشکام اومد! وااااای خدایا شکرت! خدایا ممنونم ازت!
فقط دوست داشتم سریع بریم مسجد النبی، برم جلو پنجره های قبرستان، تا اتاق هامون رو تحویل بگیریم و نماز مغرب رو بخونیم یکم طول کشید! مدیر کاروان گفت که اول شام رو بخوریم بعد دسته جمعی میریم زیارت!
بعد شام چادرمو پوشیدم و با عباس به سمت مسحد النبی حرکت کردیم! عباس هم چفیه و عبای خودش رو با خودش آورده بود!
توی راه تا به مسجد برسیم ذکر لا اله الا الله گفتم.
رسیدیم روبروی گنبد نبوی! رو به سمت گنبد کردم و گفتم السلام علیک یا محمد بن عبدالله
السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
اونوقت روم رو به بقیع کردم دوباره گفتم
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
السلام علیک یا حسن بن علی
السلام علیک یا علی بن الحسین
السلام علیک یا محمد بن علی
السلام علیک یا جعفر بن محمد
دیگه اشک امانم رو بریده بود! انقد گریه کردم! عباس سریع برام آب آورد!
هی داشتم میگفتم مادر جان یا فاطمه شما کجایین؟ من به دو طرف سلام دادم مادر!
عباس گفت که بریم داخل مسجد النبی، من رو به یکی از خانومها سپرد و خودش از باب الجبرئیل که قبلا من بهش سفارش کرده بودم که از اونجا بره واردشد!
یه لحظه برگشتم و سمت بقیع رو نگاه کردم، دلم خون شد! یه چراغ هم روشن نبود😭😭
تاریک تاریک😭😭😭😢😢😢
#اللهم_الرزقنا_مدینه
ادامه دارد...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 امشب برای خداحافظی با دوستام و چند تا از همسایه هامون به خونه مامانم رفته بودم،
#داستان_زندگی 🌸🍃
داخل مسجد النبی شدم، حالم خیلی خراب بود! کل قسمت های مسجد رو دیدم و در جای جای آن به نیت همه نماز خوندم! خیلی حس قشنگی بود، تو جایی که پیغمبر قدم گذاشته، منم قدم بگذارم!
از مسجد خارج شدیم، دوباره نگاهم به بقیع افتاد و بغض گلوم رو گرفت! شب زود خوابیدیم که برای نماز شب بیاییم مسجد النبی!
ساعت گوشیم زنگ خورد.
_عباس،عباس جان بلندشو بریم.
عباس: چشم همسری! تو اصلا خواب و خوراک نداریا!
_نه واقعا هم ندارم😔 حالم یه جوریه، یه جور خاص! چرا من نمیتونم بیام توی قبرستان بقیع😭. عباس دارم دیوونه میشم! کاش میشد منم بیام😭😭😭
عباس: آخی، منم دوس داشتم با هم میرفتیم! اما چه میشه کرد! من هر دفعه دو بار میرم و برمیگردم! یه یار به نیت تو، یه بارم خودم!
_مرسی، اما دل من راضی نمیشه😔
باهم به سمت مسجد النبی حرکت کردیم، چون هتل مون انتهای بقیع بود، از تو خیابون که به سمت مسجد حرکت میکردیم، چند باری می ایستادم و داخل قبرستان رو نگاه میکردم! اما خب مزار ائمه یه جای بلند تری بود و از بیرون معلوم نبود😭.
خیابون خلوت بود و هنوز تا اذان یه ساعتی مونده بود، احساس ضعف میکردم! دست عباس رو گرفتم و یکم آرامش گرفتم.
وارد مسجد شدم و نماز شب خوندم! بعدش هم نماز صبح!!! وای چقد نماز صبح امام جماعت طولانی بود.
بعد نماز اومدم تو حیاط، دیدم عباس یه جا نشسته و داره یه شعری رو برای خودش زمزمه میکنه!
"کریم کاری به جز جود و کرم نداره ، آقام تو مدینه است ولی حرم نداره"
_قبول باشه آقا
عباس: قبول حق! بریم!؟ من رفتم این بغل رو نگاه کردم خانومها از این پشت ائمه رو از دور و از پشت پنجره ها زیارت میکنن! شما بشین اینجا من میرم داخل!
_چشم. خیلی دعا کنیا😔 خوشبحالت
رفتم اونجا چند تا خانم ایستاده بودن، به نظر من بقیع قطعه ای بهشته! بهشت بقیع! برای خودم زمزمه میکردم یا امام حسن خیلی دوست داشتم بیام داخل، اما خب نمیشه! زیارت من رو از دور بپذیر😭😭😭! بعد شروع کردم به خوندن زیارت جامعه کبیره، تصمیم داشتم روزی یه جامعه کبیره بخونم و به ائمه بقیع هدیه کنم! آخرای جامعه کبیره بودم که عباس اومد! چشماش قرمز بود، معلوم بود خیلی گریه کرده بود!!😭😭😭😭
_عباس میشه برام بخونی؟! میدونم نمیزارن اینجا بخونی، اما آروم فقط برای خودم بخون!
عباس: چی بخونم بانو؟
_همون شعری که همیشه دوستش دارم! ایشالا میسازیم حرمی.😔😔😔
عباس: باشه.😭
عباس شروع کردن به خوندن! منم سیل اشکام جاری شد.
انشاالله میسازیم حرمی، با عقیق سرخ یمنی،
آستانه ی قدس حسنی، آستانه ی قدس حسنی،
میسازیم ایوون طلا روی ستاره ی زمین،
میسازیم سقاخونه رو تربت ام البنین،
چه حرم باصفایی میشه، چه ضریح دلگشایی میشه،
روبروی گنبد نبوی، چه محشر محشرایی میشه
آقام حسن بن علی آقام حسن بن علی
آرزوم برآوردنیه، حرم آقا دیدنیه،
ضریحش چه بوسیدنیه،
یعنی میشه بخونیم تو حرمش اذن دخول،
فاطمه به ما بگه زیارتت باشه قبول،
آرزومونه یه روزی بشیم جاروکش بارگاه حسن
آقام حسن بن علی، آقام حسن بن علی
حاضری برای صحن و سراش بدی همه زندگیتو به پاش،
می زاریم روی درای حرمش یکی یکی اسم گل پسراش
عباس: عاطفه بسه دیگه، انقد گریه کردی داره جگرم کباب میشه.
_چکار کنم دست خودم نیست، از وقتی یادم میاد آرزوی همچین روزهایی رو داشتم.
عباس: خدا رو شکر که اومدیم! عاطفه دستتو بده به من، میخوام با هم از خدا بخواییم که بحق امام حسن(ع) و ائمه بقیع بهمون اولاد صالح بده.
دستمو گذاشتم تو دست عباس.
عباس: خدایا اگر بهم دختر بدی، به نیت سرور زنان عالم اسمشو یکی از القاب حضرت زهرا.س. میزارم.
_خدایا اگر بهم پسر بدی اسمشو میزارم مجتبی. تا آخر عمر خادم امام حسن .ع. باشه.
عباس: خدایا حالا نمیشه دوتاشو باهم بهمون بدی و دل هر دومون خوش بشه☺️☺️
_پررو نمیشی اونوقت😁😁😁😁
عباس: خب چی میشه مگه🤔😌
_چی بگم، هر چی خدا بخواد.
عباس: بریم هتل؟
_بریم، هر چند که دوست دارم همین جا بمونم.😔
#اللهم_الرزقنا_مدینه
ادامه دارد...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 داخل مسجد النبی شدم، حالم خیلی خراب بود! کل قسمت های مسجد رو دیدم و در جای جای آ
#داستان_زندگی 🌸🍃
اون شیش روزی که توی مدینه بودیم مثل برق و باد گذشت، روز آخر شد😭،قرار بود ساعت15 همه لباس احرام هامون رو پوشیده باشیم و به سمت مسجد شجره حرکت کنیم.
نماز ظهر آخری که رفتیم مسجد النبی با چادر سفید لباس احرامم رفتم، تا اون موقع همیشه با چادر مشکی میرفتم اما روز آخر با چادرسفید رفتم.
دل کندن از مدینه و بقیع برام سخت بود، چون هتل مون ته قبرستان بقیع بود، تا بقیه سوار اتوبوس بشن. رفتم جلو پنجره های بقیع آخرین درد و دلامو کردم! گفتم ان شاء الله دفعه دیگه بیام تو صحن و سرایت آقا جان! آخراش دیگه داشتم هق هق میکردم😭😭
عباس: عاطفه جان بیا بالا دیگه، همه سوار شدن.
_عبااااس من دوست ندارم بیام، کاش من همین جا پر میکشیدم به سوی خدا، تو همین بقیع خاکم میکردین😭😭😭
عباس: این چه حرفیه، خدا نکنه! خانومم ان شاء الله بازم میاییم! بیا بریم دیگه!
آخرین نگاهمو کردم به گنبد و بارگاه نبوی و قبرستان بقیع کردم و یه آه کشیدم و رفتم.
مسجد شجره به مدینه نزدیک بود و یک ساعته به اونجا رسیدیم تقریبا! ( مسجد شجره یکی از مساجدی است که زمانی که میخواهی بری مکه باید اینجا لباس احرام بپوشی و نیت احرام کنی و لبیک اللهم لبیک.... را بگی)
مسجد شجره چقد قشنگ و سرسبز بود، روحانی بعد از دادن توضیحاتی همه نیت کردیم، و تکرار کردیم:
لبیک اللهم لبیک .....
چقد این لبیک ها به دلم مینشست! فقط خدا رو شکر میکردم که تو اینجا هستم، از خدا تشکر میکردم که من گناه کار رو به اینجا دعوت کرد!
گاهی وقتی فکر میکردم که آیا من واقعا لیاقتش رو داشتم! انقد حس قشنگی داشتم😍😍😍 که قابل وصف نیست.
عباس: به به دیگه کم کم حاج خانوم داری میشیا☺️☺️
_ممنونم حاج آقا جان. ولی خیلی شبیه روح شدی.
عباس: بله بله نظر لطف شماست.
تا نماز مغرب تو مسجد شجره بودیم و بعدش به سمت مکه حرکت کردیم. تو اتوبوس خیلی خوشحال بودم، یکی از خانومها کاروان بهم گفت: حاج خانم چقد خوشگل شدی، چقد نورانی شدی.
_ای وای نه بابا. شما اشتباه میکنی، نور مهتابیه.😂😂😂
نصف شب بود که رسیدیم مکه! همون موقع هم رفتیم اعمالمون رو انجام بدیم! طواف به دور خانه ی عشق و...
نزدیک حرم امن الهی که شدیم قبل از اینکه چشممون بیوفته به خونه ی خدا، مدیر کاروانمون گفت همه سرهاتون رو بیارین پایین و همین جوری بیایین جلو. ما هم همه سرها پایین و جلو میرفتیم.
تو همون راه رفتن عباس بهم گفت: عاطفه میشه دعا کنی منم یه روزی عاقبت بخیر بشمو شهید بشم؟!
همون جور که سرم پایین بود گفتم: هر چند که برام سخته ولی باشه هر چی تو بخوای! تو هم دعا کن اگر یه زمانی همچین چیزی پیش اومد خدا بهم صبر بده.
رفتیم جلوی جلوی.... یه دفعه مدیر کاروان گفت همه سرهاتون رو بیارید بالا.
سرمو که آوردن بالا کعبه رو با چشمم دیدم!
تا چششم افتاد به کعبه! به سجده افتادم.
یعنی با تمام وجود زار میزدما! از شوق و ذوق داشتم زار میزدم! یکی از قشنگ ترین حس هایی بود که تو کل عمرم تجربه کردم.
بعد یکم که گریه ام کم شد برای ظهور امان زمان دعا کردم! بعد برای خواسته ی عباس! بعد هم برای اولاد صالح☺️☺️☺️
طواف هامون و نمازهامون و سعی صفا و مروه و سایر اعمالمون تا تموم شد، دیگه نماز صبح شد!
چه حس قشنگی بود یه عمری به سمت قبله نماز میخوندیم! حالا دقیقا همون جا هستیم.
تو اون چند روز به نحو احسن از فیضی که نصیب ام شده بود استفاده کردم.
اول یه طواف مستحبی به نیت امام حسن عسکری(ع) (چون ایشون در زمان حیاتشون به سفر حج مشرف نشده بودن) و بعد هم روزهای مختلف به نیت خانواده ام و دوستام و کسایی که التماس دعا گفته بودن انجام دادم!
اون کاغذی رو که اسم کسانی که بهم التماس دعا گفته بودن رو جلوی خونه خدا تو دستم میگرفتم و دونه دونه دعاشون میکردم.
همیشه عاشق دعای جوشن کبیر بودم😁 یه شب تصمیم گرفتم که بخونم،چند ساعت نشستم و یه جوشن کبیر خوندم! خیلی حس قشنگی بود!
روزها و حس های خیلی قشنگی بود!
اما حیف که تموم شد.
داشتم با عباس در رابطه با سفرمون و جذابیت هاش صحبت میکردیم که مهماندار هواپیما گفت: مسافرین محترم تا چند دقیقه دیگر به فرودگاه مهرآباد میرسیم.
آخی بهترین سفر عمرم تموم شد😔☺️
ادامه دارد...