🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 عباس: بزار برات بگم، اولین بار که شما رو زهره تو دانشگاه دیده بود اومد تو خونه،
#داستان_زندگی 🌸🍃
وارد پذیرایی شدیم بحث سر تاریخ عروسی بود که مامان باباها هر کدوم یه نظری داشتن!
بابای عباس: دخترم تو نظر خودت واسه زمان عروسی کی هستش؟ اصلا برنامت چیه؟ تو هر چی بگی ما اونو قبول میکنیم.
_والا چی بگم. هر چی مامان بابام بگن همونه.
بابا: عاطفه دخترم خودت بگو.
_من نظرم روی عید غدیر هستش!😍
بابای عباس: چه ماهی و چه روزی میشه دخترم؟
_چهارشنبه سوم آذر ماه
بابا: من که به نظرم عالیه. ان شاء الله تحت عنایت حضرت علی.ع. خوشبخت بشن.
بابای عباس و بقیه هم نظرشون مثبت بود. وقتی که من عید غدیر رو گفتم، عباس چشماش چنان برقی زد که تا حالا چشماشو به اون قشنگی ندیده بودم.
بابای عباس: برای خونه هم خدمتتون بگم عباس تو این مدت یه پس انداز کوچیکی داشته، با وام ازدواجش میزاره روی هم، ان شاء الله یکی از منطقه های جنوب شهر یه آپارتمان اجاره میکنن. البته ببخشید لیاقت عاطفه جان خیلی بیشتر از اینهاست. ان شاء الله بعدها خودشون میخرن. من شرمندتونم.
بابا: ای بابا حاج آقا این حرفا چیه. من و مریم خانم زندگی مون رو از یه خونه 40متری اجاره ای شروع کردیم. عروس و داماد همو بخوان اینا دیگه مسئله ای نیست.😊
بابای عباس: از شما چه پنهون من خودم تو همین خونه بدنیا اومدم، تو همین خونه ازدواج کردم، بعد عروسم هم خونم تو همین زیرزمین پائین بود، بچه هامم تو همین زیر زمین بدنیا اومدن! بعد پدر و مادرم که عمرشونو دادن به شما، ما اومدیم بالا.
بابا و مامان: خدا بیامرزشون.
_خدا بیامرزه شون. میشه من یه چیزی بگم؟
همگی: بفرما
_منم دوست دارم زندگیمو از همینجا و توی همین زیر زمین شروع کنم! از وقتی اومدم تو این خونه و حیاط اش رو دیدم خیلی حس خوبی بهم دست داده و وقتی ام که اتاق عباس رو دیدم خیلی بیشتر خوشم اومده از اینجا. من و عباس هم مثل شما از همون زیر زمین زندگی مون رو شروع میکنیم.😁😁😁😁
بابای عباس: دخترم سخته. اونجا دیگه قدیمی شده. نمیشه که.
بابا: خب چه اشکالی داره یه دستی به سر و روی خونه میکشن و میرن داخلش.
بابای عباس: آخه اونجا کامل نیست، فقط چند تا اتاق تو اتاقه، آشپزخونه اینا نداره.
_خودمون درستش میکنیم.😍
بابای عباس: باشه هر چی شما بگین. من که حریف شما نمیشم.
مامان عباس: خب ان شاء الله بسلامتی، عروس گلم میاد پیش خودم.😊😊
بعد از شام بهم یه دست مانتو و روسری برای پاگشا کردنم بهم کادو دادن. و راهی خونه شدیم.
سریع لباسهامو در آوردم، و شروع کردم به خوندن نامه ها.... چه بوی عطری میدادن،،،😊😊😊
اول هر نامه نوشته بود:
❤️و خداوند عشق را آفرید....❤️
بعد شروع کرده بود از روز اول دیدنش که من رو دیده بود نوشته بود، همش دعا میکرده که خدا منو قسمتش بکنه!!
تو نامه های دیگش که برا عید بود از دلتنگی هاش نوشته بود، از اینکه حوصله عیددیدنی رفتن رو نداشته، انگار یه چیزی ازش کم بوده!
و نیمه گمشده داشته! و ....
نامه آخرشم برای زمانی بوده که اومدن خواستگاریم چقد از خدا تشکر کرده بود....
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم:
عباس جانم سلام، همه ی نامه هایت را خوندم! همش توش عشق موج میزد، اونم از نوع پاک و خدایی🌺. من اون موقع تو رو نمیشناختم ولی حالا که میشناسمت و خدا تو رو به من هدیه داده، فقط میتونم بگم بهترینم دوستت دارم😍😍😍
عباس جواب داد: انقدر دوستت دارم که هنوز چند ساعتی نیست که از پیشم رفتی، دلم برات تنگ شده😔😔
#این وقایع عروسی که برای سوم آذرماه هستش، مربوط میشه به سال 1389
#التماس_دعا_دارم
ادامه دارد...
🫂 یواشکی های زندگی💍🔞
#داستان_زندگی 🌸🍃 عباس: بزار برات بگم، اولین بار که شما رو زهره تو دانشگاه دیده بود اومد تو خونه،
#داستان_زندگی 🌸🍃
وارد پذیرایی شدیم بحث سر تاریخ عروسی بود که مامان باباها هر کدوم یه نظری داشتن!
بابای عباس: دخترم تو نظر خودت واسه زمان عروسی کی هستش؟ اصلا برنامت چیه؟ تو هر چی بگی ما اونو قبول میکنیم.
_والا چی بگم. هر چی مامان بابام بگن همونه.
بابا: عاطفه دخترم خودت بگو.
_من نظرم روی عید غدیر هستش!😍
بابای عباس: چه ماهی و چه روزی میشه دخترم؟
_چهارشنبه سوم آذر ماه
بابا: من که به نظرم عالیه. ان شاء الله تحت عنایت حضرت علی.ع. خوشبخت بشن.
بابای عباس و بقیه هم نظرشون مثبت بود. وقتی که من عید غدیر رو گفتم، عباس چشماش چنان برقی زد که تا حالا چشماشو به اون قشنگی ندیده بودم.
بابای عباس: برای خونه هم خدمتتون بگم عباس تو این مدت یه پس انداز کوچیکی داشته، با وام ازدواجش میزاره روی هم، ان شاء الله یکی از منطقه های جنوب شهر یه آپارتمان اجاره میکنن. البته ببخشید لیاقت عاطفه جان خیلی بیشتر از اینهاست. ان شاء الله بعدها خودشون میخرن. من شرمندتونم.
بابا: ای بابا حاج آقا این حرفا چیه. من و مریم خانم زندگی مون رو از یه خونه 40متری اجاره ای شروع کردیم. عروس و داماد همو بخوان اینا دیگه مسئله ای نیست.😊
بابای عباس: از شما چه پنهون من خودم تو همین خونه بدنیا اومدم، تو همین خونه ازدواج کردم، بعد عروسم هم خونم تو همین زیرزمین پائین بود، بچه هامم تو همین زیر زمین بدنیا اومدن! بعد پدر و مادرم که عمرشونو دادن به شما، ما اومدیم بالا.
بابا و مامان: خدا بیامرزشون.
_خدا بیامرزه شون. میشه من یه چیزی بگم؟
همگی: بفرما
_منم دوست دارم زندگیمو از همینجا و توی همین زیر زمین شروع کنم! از وقتی اومدم تو این خونه و حیاط اش رو دیدم خیلی حس خوبی بهم دست داده و وقتی ام که اتاق عباس رو دیدم خیلی بیشتر خوشم اومده از اینجا. من و عباس هم مثل شما از همون زیر زمین زندگی مون رو شروع میکنیم.😁😁😁😁
بابای عباس: دخترم سخته. اونجا دیگه قدیمی شده. نمیشه که.
بابا: خب چه اشکالی داره یه دستی به سر و روی خونه میکشن و میرن داخلش.
بابای عباس: آخه اونجا کامل نیست، فقط چند تا اتاق تو اتاقه، آشپزخونه اینا نداره.
_خودمون درستش میکنیم.😍
بابای عباس: باشه هر چی شما بگین. من که حریف شما نمیشم.
مامان عباس: خب ان شاء الله بسلامتی، عروس گلم میاد پیش خودم.😊😊
بعد از شام بهم یه دست مانتو و روسری برای پاگشا کردنم بهم کادو دادن. و راهی خونه شدیم.
سریع لباسهامو در آوردم، و شروع کردم به خوندن نامه ها.... چه بوی عطری میدادن،،،😊😊😊
اول هر نامه نوشته بود:
❤️و خداوند عشق را آفرید....❤️
بعد شروع کرده بود از روز اول دیدنش که من رو دیده بود نوشته بود، همش دعا میکرده که خدا منو قسمتش بکنه!!
تو نامه های دیگش که برا عید بود از دلتنگی هاش نوشته بود، از اینکه حوصله عیددیدنی رفتن رو نداشته، انگار یه چیزی ازش کم بوده!
و نیمه گمشده داشته! و ....
نامه آخرشم برای زمانی بوده که اومدن خواستگاریم چقد از خدا تشکر کرده بود....
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم:
عباس جانم سلام، همه ی نامه هایت را خوندم! همش توش عشق موج میزد، اونم از نوع پاک و خدایی🌺. من اون موقع تو رو نمیشناختم ولی حالا که میشناسمت و خدا تو رو به من هدیه داده، فقط میتونم بگم بهترینم دوستت دارم😍😍😍
عباس جواب داد: انقدر دوستت دارم که هنوز چند ساعتی نیست که از پیشم رفتی، دلم برات تنگ شده😔😔
#این وقایع عروسی که برای سوم آذرماه هستش، مربوط میشه به سال 1389
#التماس_دعا_دارم
ادامه دارد...