#داستان_زندگی 🌸🍃
داخل مسجد النبی شدم، حالم خیلی خراب بود! کل قسمت های مسجد رو دیدم و در جای جای آن به نیت همه نماز خوندم! خیلی حس قشنگی بود، تو جایی که پیغمبر قدم گذاشته، منم قدم بگذارم!
از مسجد خارج شدیم، دوباره نگاهم به بقیع افتاد و بغض گلوم رو گرفت! شب زود خوابیدیم که برای نماز شب بیاییم مسجد النبی!
ساعت گوشیم زنگ خورد.
_عباس،عباس جان بلندشو بریم.
عباس: چشم همسری! تو اصلا خواب و خوراک نداریا!
_نه واقعا هم ندارم😔 حالم یه جوریه، یه جور خاص! چرا من نمیتونم بیام توی قبرستان بقیع😭. عباس دارم دیوونه میشم! کاش میشد منم بیام😭😭😭
عباس: آخی، منم دوس داشتم با هم میرفتیم! اما چه میشه کرد! من هر دفعه دو بار میرم و برمیگردم! یه یار به نیت تو، یه بارم خودم!
_مرسی، اما دل من راضی نمیشه😔
باهم به سمت مسجد النبی حرکت کردیم، چون هتل مون انتهای بقیع بود، از تو خیابون که به سمت مسجد حرکت میکردیم، چند باری می ایستادم و داخل قبرستان رو نگاه میکردم! اما خب مزار ائمه یه جای بلند تری بود و از بیرون معلوم نبود😭.
خیابون خلوت بود و هنوز تا اذان یه ساعتی مونده بود، احساس ضعف میکردم! دست عباس رو گرفتم و یکم آرامش گرفتم.
وارد مسجد شدم و نماز شب خوندم! بعدش هم نماز صبح!!! وای چقد نماز صبح امام جماعت طولانی بود.
بعد نماز اومدم تو حیاط، دیدم عباس یه جا نشسته و داره یه شعری رو برای خودش زمزمه میکنه!
"کریم کاری به جز جود و کرم نداره ، آقام تو مدینه است ولی حرم نداره"
_قبول باشه آقا
عباس: قبول حق! بریم!؟ من رفتم این بغل رو نگاه کردم خانومها از این پشت ائمه رو از دور و از پشت پنجره ها زیارت میکنن! شما بشین اینجا من میرم داخل!
_چشم. خیلی دعا کنیا😔 خوشبحالت
رفتم اونجا چند تا خانم ایستاده بودن، به نظر من بقیع قطعه ای بهشته! بهشت بقیع! برای خودم زمزمه میکردم یا امام حسن خیلی دوست داشتم بیام داخل، اما خب نمیشه! زیارت من رو از دور بپذیر😭😭😭! بعد شروع کردم به خوندن زیارت جامعه کبیره، تصمیم داشتم روزی یه جامعه کبیره بخونم و به ائمه بقیع هدیه کنم! آخرای جامعه کبیره بودم که عباس اومد! چشماش قرمز بود، معلوم بود خیلی گریه کرده بود!!😭😭😭😭
_عباس میشه برام بخونی؟! میدونم نمیزارن اینجا بخونی، اما آروم فقط برای خودم بخون!
عباس: چی بخونم بانو؟
_همون شعری که همیشه دوستش دارم! ایشالا میسازیم حرمی.😔😔😔
عباس: باشه.😭
عباس شروع کردن به خوندن! منم سیل اشکام جاری شد.
انشاالله میسازیم حرمی، با عقیق سرخ یمنی،
آستانه ی قدس حسنی، آستانه ی قدس حسنی،
میسازیم ایوون طلا روی ستاره ی زمین،
میسازیم سقاخونه رو تربت ام البنین،
چه حرم باصفایی میشه، چه ضریح دلگشایی میشه،
روبروی گنبد نبوی، چه محشر محشرایی میشه
آقام حسن بن علی آقام حسن بن علی
آرزوم برآوردنیه، حرم آقا دیدنیه،
ضریحش چه بوسیدنیه،
یعنی میشه بخونیم تو حرمش اذن دخول،
فاطمه به ما بگه زیارتت باشه قبول،
آرزومونه یه روزی بشیم جاروکش بارگاه حسن
آقام حسن بن علی، آقام حسن بن علی
حاضری برای صحن و سراش بدی همه زندگیتو به پاش،
می زاریم روی درای حرمش یکی یکی اسم گل پسراش
عباس: عاطفه بسه دیگه، انقد گریه کردی داره جگرم کباب میشه.
_چکار کنم دست خودم نیست، از وقتی یادم میاد آرزوی همچین روزهایی رو داشتم.
عباس: خدا رو شکر که اومدیم! عاطفه دستتو بده به من، میخوام با هم از خدا بخواییم که بحق امام حسن(ع) و ائمه بقیع بهمون اولاد صالح بده.
دستمو گذاشتم تو دست عباس.
عباس: خدایا اگر بهم دختر بدی، به نیت سرور زنان عالم اسمشو یکی از القاب حضرت زهرا.س. میزارم.
_خدایا اگر بهم پسر بدی اسمشو میزارم مجتبی. تا آخر عمر خادم امام حسن .ع. باشه.
عباس: خدایا حالا نمیشه دوتاشو باهم بهمون بدی و دل هر دومون خوش بشه☺️☺️
_پررو نمیشی اونوقت😁😁😁😁
عباس: خب چی میشه مگه🤔😌
_چی بگم، هر چی خدا بخواد.
عباس: بریم هتل؟
_بریم، هر چند که دوست دارم همین جا بمونم.😔
#اللهم_الرزقنا_مدینه
ادامه دارد...