☀️هوالحبیب
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_دوم
🖇
#قسمت_بیست_نهم
یک هفته تا جشن عروسی بیشتر نمانده بود.
امروز قراربود باهم برای خرید لباس عروس به مزون برویم .
آماده منتظر کیان نشسته بودم .راس ساعت ۱۸ کیان از راه رسید .مامان کیان را به داخل خانه دعوت کرد .
مرد مهربان من وارد خانه شد .اول با مادر سلام و احوالپرسی کرد و بعد به سمت من که به احترامش ایستاده بودم، آمد.
_سلام آقا
_سلام روژان جان .آماده ای بریم
_بله من آماده ام .یک لحظه صبر کن من برم کیفمو بردارم ،بریم
_باشه عزیزم
صدای مادرم توجهم را جلب کرد
_کیان جان، از کجا میخواین لباس عروس بخرید؟
_نمیدونم مامان جان،هرجایی که روژان جان بخواد
_من یک مزون خوب میشناسم ،از آشنایان هستش.همه ی لباس هاش رو از آلمان آورده.
قبل از اینکه کیان حرفی بزند،تصمیمی که گرفته بودم را گفتم
_مامان جان من نمی خوام لباس عروس بخرم
مادرم با تعجب لب باز کرد
_ منظورت چیه
نگاهی به کیان که او هم با تعجب نگاهم میکرد کردم
_من میخوام لباس عروس کرایه کنم مامان جان
مامان با عصبانیت گفت
_این چه حرفیه روژان .کدوم یکی از دخترای فامیل ما لباس کرایه کردند که تو میخوای .
بدون انکه اجازه بدهد من حرفی بزنم رو به کیان کرد
_آقا کیان شما اگه نگران پول لباس هستید من خودم پولش رو میدم
اگر بگویم آن لحظه دلم میخواست از غصه مردم بمیرم ،دروغ نیست.
کیان طفلکم در حالی که ناراحتی در صدایش مشخص بود مامان را مخاطب قرار داد
_مامان جان ،اصلا بحث پول نیست .من اونقدر تو حسابم هست که بهترین رو برای روژان جان بخرم .من خودمم مثل شما الان از روژان جان این قضیه را شنیدم .
از کیان خجالت میکشیدم .با یک قدم خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم و به آرامی فشردم و نگاهم را به مادرم دوختم
_مامان جان من خودم این تصمیم رو گرفتم .برای یک شب نمیخوام هزینه اضافی کنم.دلم میخواد با مابه التفاوت پولش برای بچه های کار هدیه بخرم .لطفا قبول کنید .باور کنید کسی نمیفهمه.دعای خیر اون بچه ها منو خوشبخت میکنه.
مادرم بی میل گفت
_هرجور راحتی .
ما را تنها گذاشت و به اتاقش رفت.
بعد از رفتن مامان کیان با عشق چشم به من دوخت.
_میدونی تو بهترین بنده خدایی .من با تو خوشبختم و بهت افتخار میکنم عزیزم
با محبت پیشانی ام را بوسید .
_اگه آماده ای بریم
_بریم عزیزم آماده ام.
&ادامه دارد...