☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_نهم
روهام ماشین را گوشه پارک کرد و هردو از ماشین پیاده شدیم.
اولین قدم را که برداشتم که روهام مانعم شد
_یک لحظه صبر کن,کارت دارم
_جانم بگو
_ببین روژان من خودم از دیدن تیپت شوکه شدم .ممکنه وقتی باهم به دیدن تینا رفتیم اون حرفی بزنه که ناراحت بشی .لطفا خودتو ناراحت نکن.اگه عکس العمل نشون بدی اون بیشتر توهین میکنه ولی اگه ریلکس باشی بیشتر حرصش میگیره.کامل برو تو نقش نامزدم چون با این تیپ تو نمیخوره دوست دخترم باشی.آماده ای بریم؟
_بریم من آماده ام.
دستم را دور بازویش حلقه کردم و باهم به سمت کافی شاپ رفتیم.
روهام در را باز کرد اول من وارد شدم و بعد هم او .
با دستش مرا به سمت میزی که تینا نشسته بود راهنمایی کرد.
در یک نگاه کامل مشخص بود که تینا از دیدن من به همراه روهام شوکه شده و باورش نمیشد که حرفهای روهام واقعیت داشته باشد.
روهام صندلی را برایم کنارکشید
_بشین عزیزم
لبخندی زدم
_ممنون عزیزم
تینا که عصبانی شده بود با تحقیر لب زد
_به شما یاد ندادن سلام کنید
روهام کنارم روی صندلی نشست و عصبانی گفت :
_واسه سلام و خوش و بش نیومدم.اومدم بفهمم چرا هرروز و هردقیقه زنگ میزنی؟یکبار گفتم نامزد کردم .باور نکردی !منم با نامزدم اومدم .
_از من گذشتی بخاطر این!!بد سلیقه نبودی از کی تا حالا با امل ها میگردی
در حالی که سعی میکردم به روی تینا نیاورم که ناراحت شده ام .لبخندی زدم
_عزیزم اگه به روز بودن یعنی اینکه مثل تو اونقدر آرایش کنم که قیافه واقعیم دیده نشه,ترجیح میدم امل باقی بمونم.میدونی منم یک روزی مثل تو بودم البته انقدر ولنگار نبودم که همه از دیدنم لذت ببرند ولی خب این مدلی هم نبودم .یک روزی فهمیدم ارزشم خیلی بیشتر از این حرفاست.بهت پیشنهاد میکنم تو هم به فکر ارزش خودت باش و آویزون نامزد من نشو که رهات نکنه.
_خیلی حرف میزنی دختر پشت کوهی
_عزیزم از هر طرف نگاه کنی یک طرف پشت کوهی محسوب میشه از جایی که من ایستادم هم تو پشت کوهی هستی
از روی صندلی بلند شدم و به روهام نگاه کردم
_عزیزم فکرکنم بهتره بریم.تحمل بعضیا سخت شده
_بریم خوشگلم
روهام دستم را گرفت تابرویم.
هنوز چندقدم بیشتر برنداشته بودیم که تینا باعصبانیت گفت:
_میدونستی نامزدت هرماه بایکی بوده؟
روهام میخواست جواب بده که دستش رو آهسته فشار دادم و رو به تینا گفتم:
_گذشته روهام واسم مهم نیست .مهم الانه که امثال تو رو گذاشته کنار .روز خوش
روهام در حالی که ریز ریز میخندید,آهسته لب زد:
_بیا بریم الان منفجر میشه و ترکشاش به ما میخوره.
باهم از کافی شاپ خارج شدیم و باهم پقی زدیم زیر خنده..
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_نهم
یک هفته تا جشن عروسی بیشتر نمانده بود.
امروز قراربود باهم برای خرید لباس عروس به مزون برویم .
آماده منتظر کیان نشسته بودم .راس ساعت ۱۸ کیان از راه رسید .مامان کیان را به داخل خانه دعوت کرد .
مرد مهربان من وارد خانه شد .اول با مادر سلام و احوالپرسی کرد و بعد به سمت من که به احترامش ایستاده بودم، آمد.
_سلام آقا
_سلام روژان جان .آماده ای بریم
_بله من آماده ام .یک لحظه صبر کن من برم کیفمو بردارم ،بریم
_باشه عزیزم
صدای مادرم توجهم را جلب کرد
_کیان جان، از کجا میخواین لباس عروس بخرید؟
_نمیدونم مامان جان،هرجایی که روژان جان بخواد
_من یک مزون خوب میشناسم ،از آشنایان هستش.همه ی لباس هاش رو از آلمان آورده.
قبل از اینکه کیان حرفی بزند،تصمیمی که گرفته بودم را گفتم
_مامان جان من نمی خوام لباس عروس بخرم
مادرم با تعجب لب باز کرد
_ منظورت چیه
نگاهی به کیان که او هم با تعجب نگاهم میکرد کردم
_من میخوام لباس عروس کرایه کنم مامان جان
مامان با عصبانیت گفت
_این چه حرفیه روژان .کدوم یکی از دخترای فامیل ما لباس کرایه کردند که تو میخوای .
بدون انکه اجازه بدهد من حرفی بزنم رو به کیان کرد
_آقا کیان شما اگه نگران پول لباس هستید من خودم پولش رو میدم
اگر بگویم آن لحظه دلم میخواست از غصه مردم بمیرم ،دروغ نیست.
کیان طفلکم در حالی که ناراحتی در صدایش مشخص بود مامان را مخاطب قرار داد
_مامان جان ،اصلا بحث پول نیست .من اونقدر تو حسابم هست که بهترین رو برای روژان جان بخرم .من خودمم مثل شما الان از روژان جان این قضیه را شنیدم .
از کیان خجالت میکشیدم .با یک قدم خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم و به آرامی فشردم و نگاهم را به مادرم دوختم
_مامان جان من خودم این تصمیم رو گرفتم .برای یک شب نمیخوام هزینه اضافی کنم.دلم میخواد با مابه التفاوت پولش برای بچه های کار هدیه بخرم .لطفا قبول کنید .باور کنید کسی نمیفهمه.دعای خیر اون بچه ها منو خوشبخت میکنه.
مادرم بی میل گفت
_هرجور راحتی .
ما را تنها گذاشت و به اتاقش رفت.
بعد از رفتن مامان کیان با عشق چشم به من دوخت.
_میدونی تو بهترین بنده خدایی .من با تو خوشبختم و بهت افتخار میکنم عزیزم
با محبت پیشانی ام را بوسید .
_اگه آماده ای بریم
_بریم عزیزم آماده ام.
&ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_بیست_نهم
#ازروزی_که_رفتی
رها: تا شما از خرید برگردید من عکسای
سید مهدی رو از روی دیوار جمع میکنم،
لباساشو جمع میکنم، ارمیا برگشته و تو
دوباره اشتباه روزعقدت روتکرارنمیکنی!
_دیوار خالی میشه با یک عالمه میخ!
رها: خودم درست میکنم؛ کاری نکن که
حس بدی داشته باشه!
_منم حس بدی پیدا میکنم.
رها:خودتو جمع کنآیه،حواستکجاست؟
میفهمی چی میگی؟ میفهمی چیکار
میکنی؟ میفهمی شکستن دل ارمیا تاوان
داره؟
_دل منم شکسته!
رها: اما ارمیا دلتو نشکسته.
_بهخاطر اومدن اونه که شکسته!
رها: تو هیچوقت اینقدر بیمنطق نبودی،
چی شده؟ چه بلایی سر آیه اومده؟
خودت بهش جواب مثبت دادی!
_بهخاطر زینب بود.
رها: دلیلش مهم نیست، تو قبولش کردی
و باید وظایفتو انجام بدی! خیلی نمک
نشناسی آیه... خیلی! تو اونی نیستی که
به من میگفت راه برگشت نیست و باید
با صدرا زندگی کنم! تو گفتی باید صدرا
رو بشناسم!
گفتی بهش فرصت بدم! من بهخاطر
حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی
گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره!
چهل روز ارمیا رو از زینب دور کردی
بهخاطر خودخواهیات، چهل روز آب
شدن دخترتو دیدی و هنوز هم با
خودخواهی دل ارمیا رو میشکنی!
حالا که اومده زندگی کن آیه... زندگی
کن!
_دو روز دیگه میره!
رها ابرو در هم کشیده گفت:
_کجا میره؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻