☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدایش به لرزه افتاده بود _نگران نشیا ،ان شاءالله حالش خوبه ،ولی صبح تو اخبتر اعلام کردن نزدیکی های اذان صبح یه گروه تروریستی تو سیستان ،انتحاری زدند .چندتا شهید و چندتا کشته دادند. دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شد . صدای نگران مهسا به گوشم میرسید _روژان جان نگران نباش اصلا از کجا معلوم استاد اونجا باشه . گوشی از دستم افتاد روی زمین. سالن دور سرم می چرخید تنها کلمه ای که از دهانم خارج شد،نام کیان بود. متوجه دویدن روهام به سمتم شدم وبا بسته شدن چشمهایم دیگر چیزی نشنیدم. وقتی به هوش آمدم روی تخت توی اتاق زهرا بودم و سرمی به دستم وصل بود کسی داخل اتاق نبود.گیج بودم و سرم کمی درد می کرد. ناگهان همه حرفهای مهسا در سرم اکو شد. با وحشت از روی تخت برخواستم و سرم را از دستم جدا کردم و به سمت در اتاق رفتم. باید به او زنگ میزدم محال بود کیان مرا ترک کرده باشد . مگر ما چقدر باهم زندگی کرده ایم که بخواهد از من دل بکند. با چشمانی که بی مهابا می بارید به سالن رفتم . صدای گریه خاله و زهرا به گوشم میرسید. پدر مشغول حرف زدن با کمیل بود و روهام با دودست سرش را گرفته بود. با صدای پایم نگاه ها به سمتم کشیده شد.روهام اولین نفر بود که به سمتم دوید _قربونت بشم چرا پاشدی .تو باید استراحت کنی به پیراهنش چنگ زدم و با التماس نجوا کردم _من باید به کیان زنگ بزنم .تو رو خدا یه گوشی بیار واسم .زود باش _چشم عزیزم بیا بریم دراز بکش من گوشی میارم با صدایی که داشت بالا میرفت روبه او کردم _همین الان به من گوشی بده ،همین الان به سمت خاله رفتم _خاله جون چرا گریه میکنید کیان سالمه .من مطمئنم قلبم میگه اون سالمه ،محاله منو تنها بزاره محاله. پاهایم دیگر رمقی نداشت . دوزانو روی زمین افتادم و به حال خودم زجه زدم . روهام مرا به آغوش کشید تا کمتر زجه بزنم. کمیل با فاصله کنارمان نشست _زنداداش قول میدم بهت کیان حالش خوبه.لطفا اینقدر خودتون رو آزار ندید . اگه اتفاقی براتون بیفته کی میتونه جواب خان داداشم رو بده . مگه نمیدونید جونش به جون شما بسته است. من قول میدم یه خبری ازش واستون بیارم . خواهش میکنم برید بالا تو اتاق قبلی کیان کمی استراحت کنید. قول میدم درستش کنم.قول میدم. ادامه دارد...