☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_سوم
در حالی که از نگاه به چشمانم فراری بود لبخندی دروغین زد
_کیان حالش خوبه نگران نباش .
دستش را گرفتم، چشمان فراری از چشمانم دروغ بودن حرفش را به سرم می کوبید
_زهرا تو چشمام نگاه کن و بگو کیان حالش خوبه؟بگو عملیاتشون موفقیت آمیز بوده؟
چشمان مشکی اش را که زیادی شبیه چشمان کیانم بود ،به من دوخت .
_کیان خوبه.من مطمئنم
_ولی چشمات داره داد میزنه که دروغ میگی !اگه راست میگی چرا چشمات پر اشکه ؟زهرا نترس نمیمیرم فقط بگو کیان کجاست و در چه حالیه؟
سدچشمانش شکست ،دوزانو روی زمین افتاد
_خبری ازش نیست روژان.هیچکس خبر نداره .فقط میگن محاصره شدن راه ارتباطیشون قطع شده.میدونی چه حالی دارم ؟
دلم میخواد ساعت ها برای بی خبری از برادرم گریه کنم ولی چشمم به مامان که میفته ،که از ترس شهادت کیان سکته رو رد کرده ،به دلم مهیب میزنم که مبادا بی قراری کنی .
جلو مامان لبخند میزنم و به دروغ میگم کیان خبر داده حالش خوبه .بابا میفهمه دروغ میگم .کمیل میدونه جون میکنم تا مامان حرفمو باور کنه تا سر پا بشه .ولی وقتی شب میشه غم سرازیر میشه به دلم .آهسته تو خلوت خودم زجر میکشم از بی خبری کیان و دم نمیزنم .بخاطر خانواده ام.روژان تو دیگه غمی نشو رو غمای دیگه ام .تو نباز خودتو .من امیددارم که خدا به دل عاشق تو ،به نگرانی های مادرانه مامانم نگاه میکنه و خبر سلامتی کیان به گوشمون میرسه .تو رو به جون کیان قسمت میدم ،تو بی قراری نکن .تو باور نکن که کیان رفته .بزار با کمک تو سرپا بمونم و بتونم تحمل کنم سنگینی و غم تو خونمون رو .تو که با من باشی،تو که مثل من امیدداشته باشی به برگشتش ،همه چیز درست میشه.
باشه روژان؟قول بده کم نیاری .بخاطر عشقت به کیان باشه؟
صورت خیس از اشکم را پاک کردم و زل زدم به چشمان خواهرعشقم.
تمام سعیم را کردم تامتوجه بغض صدایم نشود
_باشه قول میدم.داداشت حق نداره خودخواه باشه و به شهادتش فکرکنه .اون باید برگرده جوابگوی قلبی که عاشق کرده باشه.
_خوبه که هستی روژان .باتو تحملش آسونتر میشه.بریم تو حیاط ،خونه خانجونت زیادی وسوسه انگیزه
_بریم عزیزم.هرچند عمارت شما هم کم از اینجا نداره خانوم.
هردو از اتاق خارج شدیم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_سوم
صدایش به لرزه افتاده بود
_نگران نشیا ،ان شاءالله حالش خوبه ،ولی صبح تو اخبتر اعلام کردن نزدیکی های اذان صبح یه گروه تروریستی تو سیستان ،انتحاری زدند .چندتا شهید و چندتا کشته دادند.
دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شد .
صدای نگران مهسا به گوشم میرسید
_روژان جان نگران نباش اصلا از کجا معلوم استاد اونجا باشه .
گوشی از دستم افتاد روی زمین.
سالن دور سرم می چرخید تنها کلمه ای که از دهانم خارج شد،نام کیان بود.
متوجه دویدن روهام به سمتم شدم وبا بسته شدن چشمهایم دیگر چیزی نشنیدم.
وقتی به هوش آمدم روی تخت توی اتاق زهرا بودم و سرمی به دستم وصل بود
کسی داخل اتاق نبود.گیج بودم و سرم کمی درد می کرد.
ناگهان همه حرفهای مهسا در سرم اکو شد.
با وحشت از روی تخت برخواستم و سرم را از دستم جدا کردم و به سمت در اتاق رفتم.
باید به او زنگ میزدم محال بود کیان مرا ترک کرده باشد .
مگر ما چقدر باهم زندگی کرده ایم که بخواهد از من دل بکند.
با چشمانی که بی مهابا می بارید به سالن رفتم .
صدای گریه خاله و زهرا به گوشم میرسید.
پدر مشغول حرف زدن با کمیل بود و روهام با دودست سرش را گرفته بود.
با صدای پایم نگاه ها به سمتم کشیده شد.روهام اولین نفر بود که به سمتم دوید
_قربونت بشم چرا پاشدی .تو باید استراحت کنی
به پیراهنش چنگ زدم و با التماس نجوا کردم
_من باید به کیان زنگ بزنم .تو رو خدا یه گوشی بیار واسم .زود باش
_چشم عزیزم بیا بریم دراز بکش من گوشی میارم
با صدایی که داشت بالا میرفت روبه او کردم
_همین الان به من گوشی بده ،همین الان
به سمت خاله رفتم
_خاله جون چرا گریه میکنید کیان سالمه .من مطمئنم قلبم میگه اون سالمه ،محاله منو تنها بزاره محاله.
پاهایم دیگر رمقی نداشت .
دوزانو روی زمین افتادم و به حال خودم زجه زدم .
روهام مرا به آغوش کشید تا کمتر زجه بزنم.
کمیل با فاصله کنارمان نشست
_زنداداش قول میدم بهت کیان حالش خوبه.لطفا اینقدر خودتون رو آزار ندید .
اگه اتفاقی براتون بیفته کی میتونه جواب خان داداشم رو بده .
مگه نمیدونید جونش به جون شما بسته است.
من قول میدم یه خبری ازش واستون بیارم .
خواهش میکنم برید بالا تو اتاق قبلی کیان کمی استراحت کنید.
قول میدم درستش کنم.قول میدم.
ادامه دارد...