🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ حاج یوسفی: یادته گفتم سید و بی بی اومد و خواستن که خانم رضوی تو قنادی کار کنن؟ حاج خانم: آره حاجی، یادمه! گفتن دانشجوئه و شبا بیاد کار کنه؟ من خودم میرفتم درو براش باز میکردم میرفت داخل و وقتی کارش تموم میشد در رو قفل میکردم! بیشتر وقتا هم پیشش میموندم و ازش یاد میگرفتم! حاج یوسفی: گاهی روزا میومد قنادی برای چی بود؟ که میرفتیم پشت فروشگاه؟ حاج خانم: برای حساب کتاب بود. صندوقدار از صندوق میدزدید. بهمون کمک کرد حسابرسی کنیم! حسابداری میخونه دیگه، ماشاءالله فوق لیسانس داره و کارشم خوبه! حاج یوسفی: شما تو این مدت رفتاری از من یا خانم رضوی دیدی که... حاج خانم: این چه حرفیه؟! من همیشه تو قنادی بودم، بیشتر به کار قنادا رسیدگی میکردم، به خاطر همین زیاد تو فروشگاه نبودم؛ اما هروقت خانم رضوی میومد، منو صدا میزدی که یه وقت معذب نباشه! حاج یوسفی: دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ! تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد ، هیچ کس حرف نمیزد اما نگاه ها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود. دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد و به درون خانه رفت. زهرا هنوز بغل کرده گوشه‌ای نشسته بود. صدای مادر را که گریه میکرد، محمدصادق میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنه اش هم شده بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد. بعد از آسمانی شدن پدر، قلب مادر هم ایستاد! یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشه ی خانه در بستر بود در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻