eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ حاج یوسفی: یادته گفتم سید و بی بی اومد و خواستن که خانم رضوی تو قنادی کار کنن؟ حاج خانم: آره حاجی، یادمه! گفتن دانشجوئه و شبا بیاد کار کنه؟ من خودم میرفتم درو براش باز میکردم میرفت داخل و وقتی کارش تموم میشد در رو قفل میکردم! بیشتر وقتا هم پیشش میموندم و ازش یاد میگرفتم! حاج یوسفی: گاهی روزا میومد قنادی برای چی بود؟ که میرفتیم پشت فروشگاه؟ حاج خانم: برای حساب کتاب بود. صندوقدار از صندوق میدزدید. بهمون کمک کرد حسابرسی کنیم! حسابداری میخونه دیگه، ماشاءالله فوق لیسانس داره و کارشم خوبه! حاج یوسفی: شما تو این مدت رفتاری از من یا خانم رضوی دیدی که... حاج خانم: این چه حرفیه؟! من همیشه تو قنادی بودم، بیشتر به کار قنادا رسیدگی میکردم، به خاطر همین زیاد تو فروشگاه نبودم؛ اما هروقت خانم رضوی میومد، منو صدا میزدی که یه وقت معذب نباشه! حاج یوسفی: دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ! تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد ، هیچ کس حرف نمیزد اما نگاه ها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود. دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد و به درون خانه رفت. زهرا هنوز بغل کرده گوشه‌ای نشسته بود. صدای مادر را که گریه میکرد، محمدصادق میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنه اش هم شده بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد. بعد از آسمانی شدن پدر، قلب مادر هم ایستاد! یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشه ی خانه در بستر بود در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ همه نگاه ها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچه هایی که آیه را میشناختند زمزمه کردند: استاد معتمده! یکی از پسرها محض خودشیرینی گفت: چیزی نیست دکتر!بحث آزاده! صدای خنده ی مجدد بچه ها بلند شد و آیه چقدر از این دکتر دکتر کردن ها در دانشگاه بیزار بود. دانشگاه بود و استادی! این چه خود شیرینی هایی بود که راه انداخته اند، خدا میدانست. آیه به سمت دخترکش رفت. یک دستمال کاغذی از کیفش در آورد و به او داد: چی شده؟ زینب سادات: هیچی. آیه رو به آن دختر کرد و گفت: حرفاتونو شنیدم. پس بحث آزاده؟ دختر گفت: بله استاد. آیه به سمت میز استاد رفت و گفت: پس بشینید بحث کنیم! هم همه ای برپا شد. اما بعد از دقایقی تمام صندلی ها پر شده و بچه ها از کلاس های دیگر صندلی می آوردند. تا آرام شدن جو، آیه تلفن همراهش را درآورد را و به ارمیا پیامکی مبنی بر دیر به خانه بازگشتخودش و زینب سادات داد، سپس به رییس دانشگاه زنگ زده و اطلاع داد. هنوز دقایقی نگذشته بود که رییس دانشکده و چند تن از اساتید هم وارد شدند. آیه ضمن ادای احترام به آنها، بحث را شروع کرد... آیه: خب بچه ها، شما اول شروع میکنید یا من؟ یکی از پسرها بلند شد: ما شروع میکنیم! آیه سری به تایید تکان داد: بفرمایید همان پسر شروع کرد: استاد چرا بعضیا باید با سهمیه وارد دانشگاه بشن؟ چرا حق یک عده بچه درس خون رو میدید به یک سری بی سرو پا و خنگ؟ آیه که نگاه پسر را به زینبش دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: اولا این بحث کلی هست و خطاب قرار دادن یک نفر اصلا کار درستی نیست. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ بیمارستان روز شلوغی داشت. احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد. همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای بخش نبود. از یکی ازپرستارها پرسید: خانم علوی رو ندیدین؟ پرستار به احسان نگاه کرد: کاری دارید من انجام میدم. احسان: نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش. پرستار: یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط. احسان متعجب گفت: آقا؟ پرستار: بله. انگار از شهرستان اومده بودن. احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: شما خانم علوی رو میشناسید؟ احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت: دختر خاله ام هستن. پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت. نیاز به گشتن نبود. زینب سادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت در درونش بجوشد. صدای محمدصادق بلند و محکم بود: این آخرین باره که این رو میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن. زینب سادات آرام حرف میزد: من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده. محمدصادق: اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره. زینب سادات اخم کرد: بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم نداریم و جواب من منفیه. محمدصادق: من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به وجود میاد. احسان جلو آمد: اتفاقی افتاده خانم علوی؟ محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت: سلام آقای دکتر! شما هم اینجا هستید؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻