🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت اول )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 اطراف شهر بعضا عشایری بودند که چادر و کپر می زدند توی آن ها زندگی می کردند فاصله شان تا شهر کم نبود خیلی باید می رفتی تا می رسیدی آنجا وضعیت مالی این بنده خداها زیاد تعریفی نداشت با نداری و فقیری می ساختند و گذران عمر می کردند شیر و ماست و دوغ و این جور چیزها می فروختند تا بتوانند اموراتشان را بچرخانند هر چند وقت یک بار من و داوود می رفتیم پیششان و از آن ها دوغ می خریدیم دوغ خیلی خوبی هم داشتند تابستان بود خورشید مستقیم داشت می تابسد و سر و رویمان را مز از عرق کرده بود من و داوود با دوچرخه ای وا داشتیم رفتیم پیش کپر نشین ها تا مثل همیشه از آن ها دوغ بخریم. انجا رسیدیم و دوغمان را خریدیم خواستیم سوار دوچرخه شویم و برگردیم شهر یک دفعه چشممان افتاد به جوانی که کنار یکی از چادرها نشسته بود روی چیزی شبیه به صندلی بنده خدا فلج بود و از جاش نمی توانست تکان بخورد داوود تا چشمش به او خورد بسیار ناراحت شد عادتش بود که در برابر چنین صحنه هایی فورا تحت تاثیر قرار می گرفت و منقلب می شد به وضع و اوضاعش دقت کردیم دیدیم ان بنده خدا علاوه بر اینکه فلج بود لباس های پاره پوره ای هم تنش بود معلوم بود وضعیت مالی اش از صفر هم پایین تر است و حتی توانایی این را ندارد که برای خودش یک لباس بخرد داوود این صحنه رل که دید به کل از هم ریخت از ناراحتی تو خودش پیچید انگار که دنیا را بر سرش ویران کردند بی اختیار پا گذاشت جلو و رفت سمتش رو به روی طرف ایستاد نگاهی به وضع و حالش کرد با همان حالت غمگین و ناراحت به او گفت آقا چیزی نمی خوای بردت تهیه کنم هر کاری داری هر چی می خوای به من بگو تا برات انجام بدهم طرف سرش را گرفت بالا نگاهی کرد به داوود انتظار نداشت کسی بیاید پیشش و داوطلبانه از او بخواهد تا کاری برایش انجام بدهد متوجه شد که داوود مثل خیلی های دیگر نیست که وقتی از کنار او می گذرند عین خیالشان نیست و کوچک ترین شفقتی هم تو دلشان موج نمی زند رو به داوود کرد و گفت هوا خیلی گرمه دلم یه کم بستنی می خواد اما آهی در بساط ندارم داوود گفت ای به چشم رو به من کرد و گفت بریم بستنی بخریم گفتم این موقع که مغازه ها همه بسته اند تازه ما هم با دوچرخه هستیم اگه بخواهیم توی این گرما بریم شهر و دوباره برگردیم که هلاک می شویم گفت این بنده خدا توی این دنیا به هیج چیزی دل خوشی نداره فقیر و نداره فلج هم هست از ما فقط یک بستنی خواسته ما بگیم نه این مردونگیه؟! ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---