💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه#پارت_115
صبحانه خوردیم.
بعد از صبحانه وقتی او میخواست به شرکت برود از پشت میز برخاست گفت:
- بعد از ظهر بعد از فیزیوتراپی دوباره با هم تمرین میکنیم... این دفعه اصلاً عصاتو میذارم کنار ، خودم با دستام ، دستاتو میگیرم ...شاید حق با تو باشه... اینجوری بهتره... اما تو روزم... خودت تمرین کن... باشه ؟...حالا من برم شرکت.
تنها نگاهش میکردم .
این همه اصرارش...
اینکه خسته نمیشد...
اینکه باز لبخند میزد...
شاید دلیل بود برای بخشیدن حرفهای شب گذشتهاش.
لبخندی زدم .
هنوز نگاهش میکردم که او با ذوق سر خم کرد و دوباره پیشانیام را بوسید .
دیگر این تکرارها داشت برایم عادی میشد.
و هر بار با بوسیدنش قند در دلم آب.
ذوق کردم و بیاختیار زبانم به این کلمه و این جملات باز شد که :
-آقا مسیحا داری کم کم به من وابسته میشیا... اینجوری اصلا خوب نیست... اینکه به هر بهونهای باهام مهربون باشی و منو ببوسی ، باعث میشه اون موقع ... موقعی که بیتا برگرده ، دلت نیاد یا شایدم از روی ترحم نخوای ، به من بگی که از پیشت برم... اون وقت سخت میشه براتا... حواست هست؟!
لبخندی زد و فقط نگاهم کرد.
اما وقتی که از میز دور شد و به سمت کیفش که در اتاق بود ، میرفت ، جواب داد:
-نگران نباش... من شاید وابسته ات بشم ...شاید اصرار کنم راه بری... شاید مهربون بشم اما عاشقت نمیشم... بهت قول میدم .
و این حرفش دوباره بیاختیار دلم را شکست.
گرچه سعی میکردم لبخند بزنم تا نشانی از این دل شکستگی در صورتم ظاهر نشود اما در ته دلم خرده تکههای قلبم را روی دو دست گرفته بودم .
دلم می خواست زار بزنم برای عشقی که در وجود من بود و در وجود او ، نه ...
وقتی دستی برایم تکان داد و گفت:
- خداحافظ ... من رفتم.
با لبخندی نمایشی گفتم:
-مراقب خودت باش.
و او رفت و در خانه بسته شد .
و باز اشکان من سرازیر ..
این چه زندگی عذاب آوری بود که نه پاهایم یاری میکرد برای ادامه دادنش و نه قلبم...
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢