eitaa logo
یگانه
42.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تبلیغات پربازده مجموعه امید👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/2547712138C73fd8bd119
مشاهده در ایتا
دانلود
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_575 و
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 حسنا دو روز کامل در بیمارستان بستری بود... با آنکه حال جسمی‌اش خوب نبود اما به نظرم حال روحی‌اش خراب‌تر از جسمش بود... خیلی سعی کردم با او، بعد از شنیدن همه اتفاقاتی که افتاده بود، صحبت کنم... اما خودش با لحنی که داشت، با ناراحتی و بغضی که در گلو داشت، از من فاصله می‌گرفت... تنها برای من به زحمت از اتفاقاتی که افتاده بود، صحبت کرد... و من خوب تردید را در صدایش احساس کردم... احساس کردم که چطور تمام اعتمادش به من ، یک شبه از بین رفت... بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد، همراهش به خانه برگشتیم... ناچار بودم به همه بگویم چه اتفاقی افتاده... به مادر گفتم... و گفتم که بچه سقط شده... دلیل روشنی برای این اتفاق نیاوردم... باید به مادر پدر حسنا هم چیزی می‌گفتم... به آنها هم همین را گفتم که دکتر گفته است ، خود بچه مشکل داشته است... همه یک روز دیدن حسنا آمدند... با آنکه حال خوبی نداشت اما در مقابل آنها چیزی نگفت، حرفی نزد... تنها حال و احوالپرسی ساده‌ای بود که تنها چند کلام بین آنها رد و بدل شد... بعد از رفتن مادر و پدر حسنا و یاسین نسترن و حتی مادر ، من بودم و حسنا... به سمت اتاقش پیش رفتم... روی تخت دو نفره‌ی‌مان دراز کشیده بود... هنوز هم بی‌حال بود و بی‌رمق بود... دکتر می‌گفت به خاطر خونریزی زیادی که داشته است، قطعاً تا چند ماه دچار افسردگی مزمن خواهد شد... به همین دلیل باید با مشاوره و پرهیزات غذایی ، این حال بهبود یابد... با یک چایی نبات و زنجبیل به اتاق برگشتم... و در حالی که به سمت تخت پیش می‌رفتم، گفتم: _خب خانم خوشگلم حالش چطوره؟!... امروز بهتریا!... سینی چای را روی پاتختی گذاشتم که سرش را از من برگرداند... کنارش ، لبه تخت نشستم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم: _عزیزم قهر نکن دیگه... حالا یه اتفاقی بوده افتاده ، تموم شد و رفت... فدای سرت... اشکال نداره... دوباره خوب می‌شی... دوباره مامان می‌شی... دوباره روزای خوب می‌آد... نگران نباش ، خودت مهمی عزیزم... اما حال او با این حرف‌ها هم حتی بهبود نمی‌یافت... پتو را روی سرش کشید و گفت: _مسیحا تنهام بذار... نمی‌خوام باهات حرف بزنم!... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_576 #م
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 از شنیدن این حرفش، انگار تیری در قلبم فرو رفت... نفس عمیقی کشیدم و همان‌طور که دستم روی شانه‌اش مانده بود، گفتم: _حسنا اذیت نکن دیگه!... بابا من چی رو ازت پنهان کردم که تو با من اینجوری رفتار می‌کنی؟!... من که همه چی رو بهت گفتم... من که خودم اومدم سراغت... من که خودم تلاش کردم دوباره برگردی به زندگیم... پس یعنی چی این حرفایی که می‌زنی؟!... ناگهان پتو را پس زد و با عصبانیت و خشم نگاهم کرد: _بگم؟!... بگم چرا ناراحتم؟!... تو دنبال من نیومدی... تو دنبال سهام بیتا بودی... تو اومدی سهام بیتا رو به نام من کردی، مهریه من کردی، تا به بیتا بگی دیگه نمی‌تونه سهامش رو پس بگیره... تا خیال بیتا رو راحت کنی که دیگه دنبال سهامش نیاد... خیلی فکر هوشمندانه‌ای بود!... تو اینطوری شرکتت رو نجات دادی نه زندگیت رو... تو خواستی شرکتت رو حفظ کنی... خب قطعاً سهام بیتا هم اونقدر بود که تو به خاطرش این حیله رو به کار ببندی... اما مسیحا من آدمی نیستم که با این حیله تو ، دیگه به زندگیم ادامه بدم... فقط منتظرم خوب بشم... البته خدا رو شکر این دفعه اذن طلاق رو هم دارم... پس می‌تونم کار رو تموم کنم... با این حرفش چنان مرا عصبانی کرد که با عصبانیت سرش فریاد زدم: _بس کن دیگه ، این مسخره بازیا چیه درآوردی؟!... این چرت و پرتا چیه داری می‌گی؟!... من کی خواستم به خاطر بیتا و سهامش تو رو وارد زندگیم کنم؟!... تو دیوونه شدی؟!... تو هرچی اون احمق بهت گفته، باور کردی؟!... من واقعا دوست دارم حسنا!... چرا متوجه نیستی؟!... چرا گذاشتی یه آدم بیاد تو زندگیمون... اونقدر باهاش رفیق شدی ، اونقدر باهاش دوست شدی که هر چرت و پرت و مزخرفی که بهت بگه، تو باور کنی؟!... این مشکل من نیست، این مشکل خودته... تو حرفاش رو باور کردی... و او به یکباره روی تخت نشست و با عصبانیت گفت: _چرا باور نکنم؟!... کجای حرفش اشتباهه؟!... چی رو گفته که درست از آب در نیومده؟!... تو واقعاً قید سهام بیتا رو نزدی، وگرنه بهش پس می‌دادی... تو خواستی سهام بیتا رو نگه داری، چون واسش زحمت کشیده بودی... چون واسه شرکت زحمت کشیده بودی... چون سخت کار کردی، بهت حق می‌دم... اما اینکه منو واسطه قرار دادی، پای منو به زندگیت باز کردی، فقط برای اینکه سهام بیتا رو نگه داری، واسه این نمی‌تونم ببخشمت... تو منو گول زدی مسیحا... قرار ما این نبود... من نمی‌دونستم اون سهامی که داری به نام من می‌کنی، سهام بیتائه... من نمی‌دونستم هدفت از این به نام زدن چیه... فکر می‌کردم پشت این رفتارت عشق و علاقه است ، ولی نبود... پوزخندی زدم: _خیلی واقعا نامردی که این حرف رو در مورد من می‌زنی... چطور می‌تونی در مورد من، اینطوری فکر کنی؟!... یعنی من تورو فقط به خاطر سهام شرکت و ندادن سهام بیتا می‌خوام؟!... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_577 #م
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 شانه‌هایش را بالا انداخت: _من نمی‌دونم ولی رفتارت این رو به من می‌گه!... این حرفش بیشتر مرا عصبانی کرد... آنقدر که با عصبانیت پتوی روی تنش را پس زدم و گفتم: _رفتار من اینو نشون می‌ده؟!... کدوم رفتار من اینو نشون می‌ده؟!... تو که از وقتی تو بیمارستان بودی ، تا الان که اومدی تو خونه ، مثل پروانه دارم دورت می‌چرخم!... مدام برات دارم قرص و داروهات رو می‌آرم... سه روزه شرکت نرفتم... دارم پرستاریت رو می‌کنم... کدوم رفتار من اینو نشون می‌ده؟!... و باز نیشخندی زد که حرص مرا بیشتر درآورد: _اتفاقاً همین رفتارت!... همین رفتارت که بیشتر دور من می‌چرخی... ترسیدی!... ترسیدی سهام شرکتت رو از دست بدی... ترسیدی که من ازت جدا بشم و تو مجبور بشی که مهریه منو بدی، آره؟!... اون دفعه که خوب از زیر مهریه در رفتی ، اما این دفعه چی؟!... اگه برم درخواست طلاق بدم چکار می‌کنی؟!... نگاهش در چشمانم بود و داشت مرا دیوانه می‌کرد... اینکه به من اعتماد نداشت ، انگار آجر به آجر خانه را داشت روی سرم خراب می‌شد... آنقدر عصبانی شدم که دستم بی اختیار بالا آمد... به سختی مهارش کردم و انگشتان دستم را مشت کردم و گفتم: _حسنا تو نمی‌دونی داری چی می‌گیا... بدجوری داری منو عصبانی می‌کنی... و بعد مشتی که گره کرده بودم را محکم روی ران پایم زدم... آنقدر که حتی دردش بتواند شاید مرا منصرف کند از اینکه دستم روی حسنا بلند شود... با ناراحتی سرش را از من برگرداند و گفت: _تنهام بذار مسیحا... و من انگار سخت‌ترین جمله زندگی‌ام را از کسی که عاشقش بودم، شنیدم... از روی تخت برخاستم و از اتاق بیرون رفتم... اما آرام نشدم... عصبانی بودم... از خودم، از زندگی، از پنهان کاری‌هایم، از اشتباهاتی که در گذشته اتفاق افتاده بود و حالا داشت زهرش را در روزهای پیش رویم می‌ریخت... چند مشت پی در پی به دیوار کوبیدم و صدایم بی‌اختیار در خانه بلند شد: _آخه دیوانه تو می‌فهمی داری چی می‌گی؟!... من تو رو واسه پول می‌خوام؟!... واسه سهام شرکت می‌خوام؟!... لعنت به اون شرکت... لعنت به اون سهامش... من رفته بودم خارج از کشور... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_578 #م
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 و همانطور که داشتم در خانه راه می‌رفتم ، صدایم را بلند کرده بودم و فریاد می‌زدم... شاید در همان فریادهایم هم دنبال آرامشی بودم یا حرفی از حسنا که بلکه مرا آرام کند ، ولی نکرد... سکوت بود... قطعاً صدایم را می‌شنید اما حرفی نمی‌زد... و من مدام داشتم حرف می‌زدم: _واقعا برای خودم متاسفم که تو هنوز منو نشناختی!... به من اعتماد نکردی... من رفته بودم خارج از کشور... می‌تونستم همونجا بمونم... یعنی قید سهام شرکت و شرکت و کار و زندگیم و همه چی رو تو ایران زده بودم، چرا برگشتم؟!... به خاطر تو!... بعد تو به من می‌گی واسه سهام شرکت برگشتم؟!... و ناگهان در اتاق باز شد و حسنا از اتاق بیرون زد و با عصبانیت و خشم گفت: _واسه شرکت برگشتی!... واسه اینکه پول شرکت رو دوباره لازم داشتی... تو منو نمی‌خواستی مسیحا چرا اعتراف نمی‌کنی؟!... با عصبانیت از اینکه حرفش را تکرار می‌کرد و نمی‌خواست قبول کند که این بی‌اعتمادی‌اش نسبت به من ، تنها حاصل شک و بدبینی و افسردگی مریض گونه‌اش است، فریاد زدم: حسنا تو می‌فهمی چی داری می‌گی؟!... داری همه چیز رو خراب می‌کنی... اگه دفعه قبل من باعث بودم که همه چیز خراب شد اما این بار تو باعث‌شی... و او با خنده‌ای پر از غم که شاید نیش و کنایه هم در آن بود، جواب داد: _جالبه!... من مقصر شدم؟!... تو با دوستیت با بیتا مقصر همه اینا بودی ، بعد حالا من مقصرم؟!... هر کی دیگه جای من باشه، شک نمی‌کنه بهت؟!... شک نمی‌کنه که تو سهام بیتا رو به نام زنت کردی؟!... مهریه زنت کردی؟!... خب راستش رو بگو... بگو که منو نمی‌خواستی... بگو که من وسیله‌ای بودم برای اینکه به بیتا بگی؛ دیگه خبری از سهامش نیست و نمی‌تونه کاری بکنه... اعتراف کن... خودت بهم بگو... با عصبانیت تنها چند ثانیه نگاهش کردم... نگاهم در چشمان سیاهش نشست... چه روزهایی که در گذشته با چشمان سیاهش مرا مست و خمار عشق نکرده بود و حالا اینگونه مقابلم سرکش و طغیانگر ایستاده بود!... طوری که شاید داشت دیوانه‌ام می‌کرد... من انگار این حسنا را اصلاً ندیده بودم... شاید هم اصلاً انگار نمی‌شناختمش... چند ثانیه‌ای نگاهش کردم و بعد با پوزخندی سرم را پایین انداختم... پیشانی پر دردم را با سر انگشتان دستم فشردم و جواب دادم: ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_579 #م
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 _به چی اعتراف کنم؟!... به کی قسم بخورم که تو باورت بشه من خودتو می‌خوام؟!... خودت...خودت... خودت... و این جای حرفم بود که گفت: _باشه... پس تو نمی‌خوای حرف بزنی!... پس اگر من مهریه‌ام رو بخوام، تو مشکلی با دادن مهریه من نداری!... و این حرفش منو در جا خشک کرد... حتی فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم که این حرف را بزند... سرم آهسته و نَم نَمک بالا آمد و نگاهم دوباره در چشمانش نشست... آنقدر مصمم و جدی بود که حتی لحظه‌ای هم شک نکردم... قطعاً مهریه‌اش را می‌خواست... نفسم در سینه حبس شد تا ثانیه‌ای که لااقل برای زنده ماندن به نفسی تازه محتاج بودم... و یکباره نفس بلندی کشیدم و گفتم: _پس می‌خوای تمومش کنی!‌... اینا بهونه بود... من و بیتا و به من اعتماد نداری و اینا بهونه بود... برای اینکه بگی می‌خوای همه چی رو تموم کنی... تو مهریه‌ات رو می‌خوای که بزاری بری ، درسته؟!... مصمم و جدی طوری نگاهم کرد که انگار آدم دیگری بود... اصلاً انگار دیگر او را نمی‌شناختم... او حسنای قبلی من نبود!... و مصمم همانطور که نگاهم می‌کرد، جواب داد: _اینکه بمونم یا برم به خودم ربط داره... اما مهریه‌ام رو می‌خوام... حقمه ، قانونه ، شرعه و هرچی که تو می‌تونی اسمشو بذاری... من مهریه‌ام رو می‌خوام... مهریه‌امو به من پس بده... مهریه‌ام رو به من بده... حالم طوری بود که حتی نمی‌توانستم تکان بخورم... انگار مرا جادو کرده بود تا در نگاهش خیره بمانم... اما خودش خیلی زودتر نگاهش را از من گرفت و به اتاق خواب برگشت... و من همانجا ایستاده کنار در اتاق ، خشک شده بودم... چند ثانیه طول کشید تا به حال خودم آمدم و فهمیدم که چه اتفاقی افتاده... قطعاً مشکلی نبود... قطعاً می‌توانستم مهریه‌‌اش را هم بدهم اما هیچ تضمینی نبود که بعد از دادن مهریه، حسنا باز هم با من زندگی کند... حالم بد شده بود... نفس بلندی کشیدم تا آرام شوم و نشدم... و ناچار تمام عصبانیتم را ، افکار پوچ و بیهوده‌ام را ، شک‌ها و بدبینی هایم را مشت کردم و به دیوار کوبیدم... و صدایم ستون‌های خانه را لرزاند: _باشه... باشه مهریه‌ات رو می‌دم... اما یادت باشه چه جوری زندگیمون رو خراب کردی!... دیگر طاقت نیاوردم... لباس پوشیدم و فوری از خانه بیرون زدم... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_580
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 حال بدی داشتم... با همان حال خراب، اولین جایی که به ذهنم رسید ، مشاوره بود... به دفتر مشاوره ای رفتم و از حال بد حسنا گفتم... از اتفاق‌هایی که افتاده بود... همه را بازگو کردم و دنبال راهکاری گشتم... که گفت: _شما به خاطر مشکلاتی که داشتید و اتفاق‌ها و اشتباهاتی که در گذشته داشتید ، دچار این بحران شدید... حالا هم چاره‌ای ندارید... اگر می‌تونید یه جوری همسرتون رو آروم کنید و باهاش صحبت کنید که خیلی بهتره... امکانش هست حتی بعد از گرفتن مهریه‌ هم راغب به زندگی با شما نباشه... بنابراین چه خوبه که بتونید کاری کنید تا بدون گرفتن مهریه راضی به زندگی با شما بشه... این حرف مشاور باعث شد تا کمی آرام بگیرم... مشاور می‌گفت ؛ اولویت اول این است که بتوانم حسنا را آرام کنم... و اعتمادش را جلب کنم... با مهربانی، با محبت، با مراقبت... و اگر نشد در آخر تمام سعی‌ام را بکنم تا مهریه‌اش را به او بدهم... اما باید مراقب باشم که بعد از دادن مهریه ، او قصد طلاق و جدایی نداشته باشد... که هیچ هم بعید نبود... از حال افسرده او بعید نبود از من جدا شود... که در آن صورت من قطعاً نابود می‌شدم... دیر وقت بود به خانه آمدم... ساعت نزدیک ۱۰ شب بود... گرسنه بودم... اول به سمت آشپزخانه رفتم و حتی دلم نیامد که غذای گرمی بخورم... تکه‌ی نانی برداشتم و روی مبل نشستم... فکرم درگیر بود و حالم اصلا خوش نبود... نان را به زحمت در دهان جویدم و به زور یک لیوان آب، از گلو پایین دادم و بعد به سمت اتاق خواب رفتم... حسنا روی تخت خوابیده بود... از همان کنار در، چند ثانیه فقط نگاهش کردم... چطور به اینجا رسیده بودم، هنوز هم نمی‌دانستم... آنقدر در تلاطم موج‌های بلند و سهمگین زندگی غرق شده بودم که یادم رفت این همان دختری بود که با او عهد کردم، هیچ وقت عاشقش نشوم... ولی حالا داشتم دست و پا می‌زدم تا نگهش دارم... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_581 ح
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 جلو رفتم و در حالی که روی تخت می‌نشستم ، نگاهش کردم... پیراهنم را همانجا پای تخت درآوردم و روی تخت دراز کشیدم... نگاهم به سقف بود اما کمی بعد به پهلو شدم و به حسنا که در خواب بود و پشتش را به من کرده بود ، خیره گشتم... دستم را آرام سمت موهای بلندش دراز کردم... پنجه‌ام را در موهایش فرو بردم و آرام گره میان موهایش را باز کردم... چند ثانیه‌ای طول نکشید که هوشیار شد... سمتم چرخید و نگاهم کرد... همانطور که نگاهش می‌کردم و نگاه او در چشمانم بود، پرسید: _چرا اینقدر دیر اومدی؟!... چند ثانیه‌ای معطل کردم در جواب دادن و گفتم: _برات مهمه؟!... مهمه چرا دیر اومدم؟!... تو که هرچی دلت خواست به من گفتی... تو که دیگه بهم اعتماد هم نداری... حالا اگه می‌اومدم یا نمی‌اومدم برای تو چه ارزشی داشت؟!... سکوت کرد... و بعد وقتی آنقدر سکوتش طولانی شد که از شنیدن جوابش ناامید شده بودم، جواب داد: _به خاطر اینکه از تنهایی می‌ترسم ، تو که اینو می‌دونی!... راست می‌گفت، از تنهایی می‌ترسید... و همین باعث شد که دستم را دراز کنم و او را سمت سینه‌ام به جلو بکشم... ممانعت نکرد... سرش را روی سینه‌ام گذاشت و من او را در آغوش کشیدم و روی موهایش را بوسیدم و گفتم: _حواسم نبود... حواسم نبود که می‌ترسی... حالم بد بود... آنقدر بد بود که بخوام توی شهر بچرخم، بلکه آروم بشم و بعد برگردم... دیگر چیزی نگفت... همانطور که در آغوشم بود ، کم کم به خواب رفت... من هم به این آرامش نیاز داشتم... به اینکه حتی فکر نکنم فردا چه اتفاق‌هایی خواهد افتاد... و او دوباره روی حرفش اصرار خواهد کرد یا نه... سکوت کردم تا بخوابم... و خواب شاید درمان همه دردها می‌شد... اما صبح روز بعد، دوباره همه اتفاقات از نو شروع شد انگار... وقتی از خواب بیدار شدم، جای حسنا کنارم خالی بود... روی تخت نشستم ... چیزی تا اذان صبح نمانده بود... باید به شرکت می‌رفتم... از روی تخت برخاستم و برای شستن سر و صورتم به دستشویی رفتم... وقتی از دستشویی بیرون آمدم، صداهایی از آشپزخانه شنیدم... به سمت آشپزخانه رفتم... حسنا میز صبحانه را می‌چید که گفتم: _چرا از خواب بیدار شدی؟!... خودم می‌تونستم میز صبحانه رو بچینم... تو برو بگیر بخواب... بی آنکه جواب بدهد ، مشغول کار بود که گفتم: _با تو دارم حرف می‌زدم!... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_582 ج
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 بی توجه به حرف من ، خواست از آشپزخانه خارج شود که مقابلش ایستادم... و در حالی که راهش را برای خروج از آشپزخانه سد می‌کردم ، گفتم: _چرا با من اینجوری می‌کنی حسنا؟!... تو می‌دونی من از دیشب دیوونه شدم با حرفات؟!... تو می‌دونی چقدر منو به هم ریختی؟!... نگاهم کرد... آنقدر سرد و یخ زده که قلبم هم یخ زد!... طاقت نداشتم او را اینگونه بی‌عاطفه و بی احساس ببینم... اما او دستانش را سمت صورتم دراز کرد و با آنکه نگاهش سرد و یخ زده بود ، صورتم را با دستانش قاب گرفت و گفت: _من چی؟!... من حق ندارم ناراحت بشم؟!... من حق ندارم دلخور بشم؟!... من حق ندارم بهت بی‌اعتماد بشم؟!... کاش به من توضیح داده بودی... کاش موضوع این سهام بیتا رو به من گفته بودی... چرا من باید از یه نفر دیگه بشنوم؟!... چرا خودت به من توضیح ندادی؟!... با عصبانیت گفتم: _خب چیزی نبوده که توضیح بدم... وقتی چیزی نبوده، چی رو باید توضیح می‌دادم؟!... دستانش از دو طرف گونه‌هایم افتاد... آهی کشید و گفت: _چیزی نبوده؟!... تمام زندگیمون پر بود از اسم بیتا... بیتایی که همون اول زندگی به من گفتی عاشقشی... حالا از من می‌خوای حساس نباشم؟!... چطور می‌شه؟!... ممکنه اصلاً؟!... خیلی اشتباه کردی مسیحا... منم به این راحتی‌ها نمی‌تونم باهاش کنار بیام... خواست از آشپزخانه بیرون برود که دوباره راهش را سد کردم و گفتم: _واستا...یه دقیقه واستا... مقابلش ایستادم... بی آنکه نگاهم کند ایستاد که گفتم: _خب باشه... اصلاً اگه بحث مهریه است مهریه‌ات رو می‌دم... حقته... مشکلی هم ندارم... اما حرفم چیز دیگه‌ایه... می‌خوام بدونم بعد از گرفتن مهریه می‌خوای چیکار کنی؟!... نمی‌خوام دلم بلرزه که می‌ری... نمی‌خوام دلم بلرزه که می‌تونی جدا بشی... منه احمق ،... منه دیوانه، ...خودم بهت حق طلاق دادم... حالا باید هی تن و بدنم بلرزه که می‌ری؟!... یعنی زندگی از نظر تو اینقدر بی‌ارزشه؟!... نگاهش دوباره تا سمت چشمانم بال و پر گرفت... چند ثانیه‌ای فقط نگاهم کرد... از حس سرد نگاهش، حدقه‌های چشمان من هم داشت یخ می‌زد که گفت: _هیچ تضمینی نیست مسیحا، ...قبول کن... من حالم بده ، من افسرده‌ام ، من دیوونه‌ام... من بچه‌ام رو از دست دادم... به خاطر سکوت تو... به خاطر نگفتن‌های تو... حالا از من توقع داری بعد از گرفتن مهریه‌ام ، بمونم؟!... نمی‌دونم... تضمین هم نمی‌کنم... معلوم نیست... باید فکر کنم... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_583 ب
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 و این بار قبل از آنکه بتوانم سد راهش شوم از کنارم گذشت... و من مثل دیوانه‌ها فریاد زدم: _تو داری خرابش می‌کنی... تو داری زندگیمون رو به هم می‌زنی، اینو بفهم... من دارم تلاش می‌کنم زندگیمون رو نگه دارم... یه احمقی اومده یه حرفی زده، تو هم داری باورش می‌کنی... هرکی بیاد هرچی بگه باور می‌کنی؟!... آره... یه روزی من،.... منه دیوانه عاشق اون بیتا بودم... خب... خر بودم ، نفهمیدم... چون آدم درست و حسابی ندیده بودم... فکر می‌کردم بیتا عشق منه، زندگیمه، وفادار به عشقمونه... ولی فهمیدم نه ، هیچی نیست... همه رویاهام ، همه خواب و خیال‌های زندگیم به باد رفت... دیگه نمی‌خوام این اتفاق بیافته... من تورو دارم... من تورو پیدا کردم... چرا باید از دستت بدم؟!... جوابی نداد... به هم ریختم... پشت میز صبحانه‌ای که او چیده بود، نشستم... نگاهم به میز صبحانه بود... کره ، پنیر ، مربا ، حتی یک تخم مرغ عسلی شده هم برای من پخته بود... اگر دوستم نداشت، چرا برایم میز صبحانه را می‌چید؟!... کلافه شدم... لقمه‌ای گرفتم، خورده و نخورده از پشت میز برخاستم و به شرکت رفتم... همه شرکت می‌دانستند که چقدر حالم به هم ریخته است... آنقدر عصبانی بودم که فقط منتظر بودم از کسی اشتباهی ببینم، تا تمام عصبانیت‌ها و دق و دلی‌هایم را سرش خالی کنم... سرش فریاد بزنم و توبیخش کنم... به خاطر همین همه از من می‌ترسیدند... اما در خانه در مقابل حسنا این من بودم که دلم می‌لرزید... این من بودم که می‌ترسیدم هر لحظه و هر آن ، بخواهد مرا تنها بگذارد و برود... عجیب بود!... خیلی عجیب بود... اینکه نمی‌توانستم حال خودم را خوب کنم... نمی‌توانستم آرام بگیرم... واقعاً درد عجیبی بود... بعد از ظهر وقتی به خانه برگشتم، بوی خوش غذا ، به مشامم رسید... درِ خانه را پشت سرم بستم و برخلاف گذشته که همیشه حسنا به استقبالم می‌آمد، با خانه خالی از او مواجه شدم... یک لحظه دلم ریخت... ترسیدم که نکند رفته باشد و باز مرا تنها گذاشته باشد... صدایش زدم: _حسنا؟!... جوابی نشنیدم... دوباره صدایش زدم: _حسنا؟!... صدای قدم هایش آمد و حتی صدای قدم‌هایش هم باعث آرامشم شد... از اتاق خواب بیرون آمد و در چهارچوب در ایستاد و نگاهم کرد: _بله؟!... نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را برای آسودگی خاطر یک لحظه بستم و دوباره گشودم و گفتم: _دیگه به استقبالم هم نمی‌آی... نه؟!... دیگه مثل گذشته‌ها باهام برخورد نمی‌کنی؟!... سکوت کرد... نگاه غمگینش را لحظه‌ای به من دوخت و بعد از کنارم گذشت و به سمت آشپزخانه رفت... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_584 و
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 وقتی از کنارم گذشت و رفت ، دوباره حالم بد شد... چرا انقدر به او وابسته شده بودم که این رفتارش می‌توانست دیوانه‌ام کند؟!... لباسم را عوض کردم و به سالن برگشتم... درست مقابل آشپزخانه روی مبل نشستم و نگاهش کردم... مشغول کار بود... نمی‌دانم چه کار می‌کرد ولی خودش را آنقدر مشغول کرده بود که حتی نگاهم هم نکند... یا اصلا از من نپرسد چایی می‌خواهم یا نه... میوه برایم بیاورد یا نه... دیگر انگار اصلاً مرکز توجه او نبودم... می‌خواستم ببینم تا کی می‌تواند با من اینگونه رفتار کند... دست به سینه به تماشایش ایستادم... آنقدر معطل کرد که تمام کارهایش تمام شد... و بالاخره نگاهش سمتم آمد... با دلخوری گفتم: _چه عجب بالاخره فهمیدی من اینجا نشستم!... نه چایی... نه میوه‌ای... دیگه اصلاً به حسابم هم نمی‌آری... نه؟!... آهی کشید و گفت: _الان برات چایی می‌آرم... و آورد... خم شد و سینی چای را مقابلم گذاشت... تا خواست از مقابلم بگذرد، مچ دستش را گرفتم و او را سمت خودم کشیدم... مجبورش کردم کنارم بنشیند... نگاهش کردم و گفتم: _حسنا من دارم دیوونه می‌شم... من طاقت نمی‌آرم تو اینجوری با من رفتار کنی... آخه لعنتی به من بگو من چه کار کردم که تو با من اینجوری حرف می‌زنی؟!... با من اینجوری رفتار می‌کنی... من حسنای خودم رو می‌خوام... همون حسنای پر شر و شور، مهربون ، عاشق... همون که به استقبالم می‌اومد... همون که برام میوه و چایی می‌آورد... همون که با من شوخی می‌کرد... آخه چت شده تو؟!... چرا باید حرف یه آدم احمق اینقدر زندگی ما رو به هم بریزه که به اینجا برسیم؟!... سرش پایین بود و نگاهش به دستانش... حرفایم را می‌شنید اما هیچ واکنشی نشان نمی‌داد... و من حتی از این حالت خنثی او هم داشتم دیوانه می‌شدم... صدایم بی‌اختیار فریاد شد و بر سرش بلند: _می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟!... نمی‌دونم حالم رو چطوری برات توصیف کنم که بفهمی حالم خرابه... اصلا دیگه تو شرکتم هم نمی‌تونم خوب کار کنم... همه از دستم ناراضی‌ان... فقط تو... تو منو اینجوری به هم ریختی... بابا یه کاری بکن..‌. دست از سر این فکر و خیال و وسوسه‌ها بردار... بذار زندگیمون رو بکنیم... به خدا دوباره از اول همه چی رو درست می‌کنیم... ما زندگی خوبی داشتیم... آخه این چه مشکلی بود که پیش اومد؟!... اون ویدای لعنتی رو که خودم بهت گفتم باهاش دوست نباش... و تو دوستی کردی و این بلا سرمون اومد... بعد حالا از من دلخوری؟!... به من می‌گی من باعث نابودی بچه‌مون شدم؟!... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_585 و
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 نگاهم کرد‌... اشک از چشمانش می‌بارید که گفت: _تو حتی در مورد ویدا هم به من دروغ گفتی... چرا این کار رو می‌کنی؟!... تو می‌دونستی اون کیه... تو می‌دونستی دوست بیتاست... چرا همون موقع به من نگفتی؟!... چرا نگفتی که این اومده زندگیمون رو به هم بریزه؟!... اصلاً چرا گذاشتی ما اینقدر به هم نزدیک بشیم ، با هم دوست بشیم که این اتفاق بیافته؟!... نمی‌دونم چرا نمی‌خوای قبول کنی توام مقصری مسیحا؟!... پوزخند زدم و با حرص به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم: _حالا مقصر من شدم؟!... من نگفتم ، چون اگه همون موقع هم می‌گفتم ، همین رفتار رو از خودت نشون می‌دادی... می‌گفتی می‌خوای بری، چون دوست بیتا اومده تو زندگیمون... من ترسیدم... ترسیدم اگه بهت بگم ، تو که اجازه طلاق داری ، بزاری و بری... اما نگفتن هایم هم به ضرر خودم تموم شد... حالا هم پاش وایستادم... می‌گم جبران می‌کنم... چی می‌خوای از من؟!... مهریه‌ات رو می‌خوای؟!... من که می‌گم می‌دم... اما تو با کمال پررویی به من می‌گی؛ من حاضر نیستم بعد از گرفتن مهریه باهات زندگی کنم... آهسته جواب داد: _من نگفتم حاضر نیستم، گفتم تضمینی نیست... _خب همین حرفت یعنی چی؟!... می‌شه که من مهریه رو بدم و تضمینی هم نباشه که تو با من زندگی کنی یا نه؟!... آخه این می‌شه؟!... شانه‌هایش لرزید و گریه‌اش گرفت... دو دستش را روی صورتش گذاشت و گفت: _مسیحا حالم بده با من اینجوری حرف نزن!... من خودم نمی‌دونم می‌خوام چیکار کنم... فقط می‌دونم نمی‌خوام... اینجوری این زندگی رو نمی‌خوام... اینکه اسم بیتا هر لحظه تو زندگی من باشه... سهام بیتا مهریه من باشه، من نمی‌خوام... انگار ستون‌های دلم به لرزه افتاد... طاقت اشک‌هایش را نداشتم... دستم را دراز کردم و شانه‌اش را گرفتم و سمت خودم کشیدم... با دو دست او را در آغوشم احاطه کردم و سرم را روی سرش گذاشتم... روی موهایش را بوسیدم تا عطر خوش موهایش زیر مشامم بپیچد... همانطور که موهایش را بو می‌کشیدم ، گفتم: _آروم باش عزیزم!... ببخشید... ببخشید صدامو بلند کردم... گریه نکن... همه چیز درست می‌شه ، بهم اعتماد کن... من با دلت راه می‌آم... هرچی تو بخوای ، فقط نگو می‌ری... فقط نگو جدا می‌شی... من زندگیمون رو دوست دارم حسنا... ما خیلی سختی کشیدیم تا به اینجا رسیدیم... یادت رفته ما چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم؟!... من غرورم رو به خاطر تو له کردم... دیگه دوباره نمی‌خوام پشیمون بشم که چرا به خاطر یه نفر غرورم رو زیر پا گذاشتم و اون نفر منو گذاشت و رفت... این بلا رو سر من نیار ، خواهش می‌کنم... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_586 ن
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 گذاشتم تا خوب در آغوشم گریست... و من تنها روی سرش بوسه زدم بلکه آرام شود... حالش کمی بهتر که شد، لبخند زد... آنقدر از دیدن لبخندهایش ذوق کردم که لبانش را شکار لب‌هایم کردم... عمیق بوسیدمش... چقدر دوستش داشتم!... شاید آنقدر که خودم هم باورم نمی‌شد!... فقط در عرض چند ثانیه با این احساس که اگر او برود چه بر سرم می‌آید ، متوجه شدم که چقدر برایم عزیز است... و ثانیه‌هایی را کنار هم گذراندیم که هر دو به این آرامش نیاز داشتیم... به سکوت ، به آغوش هم ، به مهربانی و محبت و بوسه‌هایی گرم و ... بعد از چند دقیقه وقتی اشک‌هایش را پاک کرد، آرام گرفت و عاشقانه ها هردویمان را آرام کردند ....از روی مبل برخاست و گفت: _می‌رم برات میوه بیارم... فوری مچ دستش را گرفتم و دوباره او را روی مبل نشاندم و گفتم: _نه تو بشین ، من خودم می‌آرم... به سمت آشپزخانه رفتم و پای گاز ایستادم... عطر عجیب غذا، داشت مرا مست می‌کرد... درِ قابلمه را برداشتم و نگاهی به درونش انداختم... یه خورشت فسنجان عالی... با تعجب نگاهم دوباره سمتش برگشت: _فسنجون درست کردی؟!... لبخندی زد: _آره... خب گفتم فسنجون خوبه... هم برای کم خونی ، هم برای افسردگی... غذای گرمی هم هست... گفتم درست کنم شاید حالم بهتر شه... با ذوق گفتم: _قربونت برم، فسنجونات هم خوردن داره... آره عزیزم فسنجون درست کن، الان منم برات میوه می‌آرم حالت خوب شه... و بعد درِ یخچال را باز کردم... از میوه‌ها گلچین کردم و با یک بشقاب پر از میوه به اتاق برگشتم... چند دقیقه‌ای با هم حرف زدیم... از کارهای روزانه‌اش گفت... و من در حالی که فقط گوشم با او بود و دلم پیش افکاری که چگونه او را بتوانم باز آرام کنم و مثل همان چند دقیقه ، کنارم با آرامش نگهش دارم ، درگیر این احساسات و افکار شدم... وقتی حرف‌هایمان تمام شد ، بشقاب میوه را کامل خورده بودیم و پوست‌های میوه روی بشقاب باقی مانده بود... هر دو آرام شده بودیم... دیگر شاید دغدغه‌ای نبود... اما این فقط یک روز بود... باید در تمام روزها این اتفاق می‌افتاد تا آرامش در زندگی‌مان سرازیر شود... و حوادث هنوز ادامه داشت... و اتفاق‌هایی قرار بود بیافتد که شاید دوباره مسیر زندگی ما را منحرف می‌کرد... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢