💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه#پارت_120
- واقعا یادت نمیاد؟!... اول صحبت توی جلسه خواستگاری باید حرف تصادف من باشه؟!.. باید حرف از پاهای علیل من باشه؟! .... اصلاً من گفتم نمیخوام تو این جلسه باشم ، چرا اصرار کردی که بیام؟
متعجب نگاهم کرد:
- کِی از تو حرف شد؟!... من یادم نمیاد...
-همون اول بحث مادرت گفت، عروسم تصادف کرده ، چشمش زدن ، پاهاش اینطوری شده...
_آهااا.. خوب چه اشکال داره؟ ... خب حالا گفت، چی شده مگه؟
- چی شده..؟! منو مثل یک عروسک برداشتید بردید گذاشتید روی صندلی ... من یه مجسمه بودم ؟!...نه میتونستم حرف بزنم.... نه میتونستم راه برم...
از اون حرفایی هم که شما زدید سرمو انداختم پایین... خب چه کاری بود ، چرا اصلاً باید میومدم؟! ... همینجا مینشستم کنج اتاق...
چه اهمیتی داشت که همین اولین جلسه خواستگاری به خواستگار بگید که پاهای من مشکل داره ؟! ... یا من تصادف کردم؟
شاید داشت حرفهایم را در ذهنش تحلیل میکرد.
کمی نگاهم کرد و بعد گفت:
_ سخت نگیر...
و همین حرفش منو بیشتر عصبانی کرد که صدایم بالا رفت.
-سخت میگیرم..؟! ...تو حال منو نمیفهمی ...تو نمیفهمی من چقدر از نگاه بقیه عذاب میکشم... از اینکه بقیه بفهمن این پاهای من مشکل داره ...
چقدر حال بدی بهم دست میده... بعد اون وقت منو بردی تو جمع خواستگار حمیرا ... که اصلاً ربطی به من نداره ؟!... اول بحثم، بحث پاهای من رو پیش کشیدید؟!...
نه اونا سوالی کردن ، نه شایدم تا آخر مجلس سؤالی میکردن... هنوز نپرسیدن چه لزومی داشت همه اینا رو بگین؟!
و او با اخمی که روی صورت آورد جوابم را داد...
_من نگفتم که... چرا حالا با من دعوا داری؟!
و همان لحظه سرم رو پایین انداختم.
- میدونم تو نگفتی ...مادرتم میشناسم که تو دلش چیزی نیست ولی کاش منو نمیبردی... کاش تو به مادرت میگفتی که من نرم...
و او عصبانی چند قدمی از من فاصله گرفت و گفت:
_ خوب حالاااااا... چقدر لوس میکنی خودتو... این مسخره بازیا چیه؟
حالا گفتیم که گفتیم چی شد مگه..؟!
و دیگر طاقت نیاوردم .
صدایم در کل خانه پیچید .
بغضم شکست و صدایم بالا رفت...
-پس دیگه حالا وقتی تحقیر شدم نگید گفتیم که گفتیم... چی شده...
وقتی نمیتونی احساس منو درک کنی پس چرا میگی گفتیم که گفتیم؟... چرا بیشتر نمک رو زخم من میپاشید؟...چرا اصلا حالمو می پرسی که چرا ناراحتم...من هرچقدر سعی میکنم مثل یک آدم عادی راه برم ... مثل یک آدم عادی جلوی چشمای بقیه ظاهر بشم ، تو نمیخوای ، تو نمیذاری...
با تعجب و اخم پرسید:
_من؟ من چیکارهام..؟
-خب تو به مادرت میگفتی من نیام پایین...
داشتم کم کم عصبانیاش میکردم.
از چهرهاش پیدا بود که دیگر حوصله شنیدن حرف هایم را ندارد و همین باعث شد که حرفم را بی جواب بگذارد و سمت اتاق خواب برود...
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢