#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت نود و یک
✨بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پل، اسب ها را به یورتمه واداشتیم تا گرم شوند.
🍁عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت.
آن طرف پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم. به فضای باز و بدون مانع که رسیدیم، اسب ها را به تاخت درآوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد، اما من شانه به شانه اش می تاختم.
بیرون شهر، کنار کاروان سرایی، دست از مسابقه کشیدیم. اسب ها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. آفتاب، سوزندگی نداشت.
قنواء پرسید: سواری را کی یاد گرفته ای؟
سواری حالم را جا آورده بود.
_در نوجوانی، آن سال ها که تابستان ها به روستا می رفتیم.
_شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد. او پسر ندارد. من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی، جای خالی اش را در زندگیِ پدرم پر کنم.
کاروانی در دور دست، در حاشیه فرات دیده می شد. معلوم نبود در حال آمدن است یا رفتن.
چند کشاورز توی مزرعه ها کار می کردند. آسمان توی جوی هایی که از رود جدا کرده بودند، پیدا بود. بیرون شهر، هوای سبک تری داشت. قنواء انگار دوست داشت هر چه بیشتر از دارالحکومه دور شود. من ترجیح می دادم قبل از غروب به شهر برگشته باشم. یورتمه می رفتیم تا بدن اسب ها سرد نشود.
_پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه و آله) و شیعیان دشمنی دارد، اما تو به دو شیعه کمک کردی. خدا کند نفهمد!
_ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهل بیت علاقه دارد.
_مگر می شود چنین زن و شوهری با هم زندگی کنند؟
_کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است، ولی معمولا مجبور است ساکت بماند.
_وزیر هم ناصبی است؟
_نمی دانم. فکر نمی کنم.
_در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیده ام. چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.
_شنیده ام پرنده های قشنگی اند. کاش می توانستم آنها را ببینم!
_قوها توی حوض رخت کن هستند. ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند. وزیر به بهانه ای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره، روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد. بعد هم تهدیدش کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9