یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و دو ✨ایستادم. _سلام! با چهره ای برافروخته از شادی یا خشم
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو پنجاه و سه
✨نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت: ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را به گوشه ای می کشد و می گوید: برای تو مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟
🍁ریحانه از این سوال ناگهانی، دست و پایش را گم می کند و می گوید: شنیدم به مادرم گفتید کسالت دارد. ام حباب انگشت روی قلبش می گذارد و می گوید:کسالت او از اینجاست.
ریحانه می گوید: منظورتان را نمی فهمم. ام حباب می گوید: به نظرم خیلی خوب هم می فهمید. او شما را دوست دارد و چون خیال می کند شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابونعیم و من هم همراه او می رویم؛ شاید برای همیشه.
پدربزرگ کنار ستونی سنگی ایستاد تا نفسی تازه کند.
_می گفتید!
_رنگ از روی ریحانه می پرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بیهوش شود. با ناباوری می گوید: هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند. پس چطور به من علاقه دارد؟ ام حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری و بس. ریحانه در حالی که از خوشحالی مثل گل انار، قرمز شده بود، اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده.
ام حباب آمد و با چشمان اشک بار، گفتگوی خودش با ریحانه را برای من تعریف کرد.
تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی شنیدم، نمی توانستم حرف های ام حباب را باور کنم.
وارد خانه ابوراجح که شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان بودند. بدون مقدمه و آهسته از ام حباب پرسیدم: چیزهایی که از پدربزرگ شنیدم، راست است؟
بدون آنکه حرفی بزند، به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت: من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است. نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته بیخ گوشم گفت: برای حماد هم نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد.
احساس می کردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده. قبل از آنکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند. ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خوب است و شاد و سرحال به نظر می آیی. چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟!
گفتم: کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف شد.
معلوم بود از گفتگوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد.
_فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای.
با خنده گفتم: البته از شما اندکی دلگیرم. همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام؟
_پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد،چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمان ها مشغول شدید که مرا پاک فراموش کردید.
پدربزرگم گفت: چه می گویی هاشم! ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند.
گفتم: همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم فراموش کرده اند، بیشتر ناراحتم می کند.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و سه ✨نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت:
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو پنجاه و چهار
✨ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، یادم آمد. حق با توست. جا داشت در این باره کاری می کردم. مرا ببخش! اما هنوز دیر نشده.
🍁پدربزرگ با زیرکی گفت: قضیه از چه قرار است؟ بگویید من هم بدانم.
ابوراجح گفت: هاشم به دختری شیعه، علاقه مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. به او گفتم باید فراموشش کند. روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند. هاشم فریفته جمال آن دختر می شود. حالا که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حله هستید، جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حله، خواستگاری کنیم.
نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدربزرگ خندید و به ابوراجح گفت: خدا به شما برکت و خیر بیشتری بدهد! فکر می کنید خانواده آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟
ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار می کنند و سجده شکر به جا می آورند.
پدربزرگ به من گفت: خوب است او را معرفی کنی. گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: ریحانه، دختر ابوراجح.
ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند، صلوات فرستادند. پس از دقیقه ای ابوراجح گفت: این نهایت آرزوی من است، ولی دخترم یک سال پیش، خوابی دیده که با شفایافتنم فهمیدم رویایی صادق است. در آن خواب، او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده. جوانی کنار من بوده که من او را شوهر آینده دخترم معرفی کرده ام و گفته ام تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهند بود. قبل از هر چیز بهتر است...
هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم: آن جوان خوشبخت، من هستم.
همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظه بعد صدای هلهله زن ها برخاست. معلوم شد یکی از آنها، پشت در، به صحبت های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده.
ابوراجح گفت: من درباره آینده دخترم نگران بودم و همیشه دعا می کردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. من آنقدر به هاشم علاقه دارم که می خواستم یکی مثل او دامادم شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم.
رو به من و پدربزرگم ادامه داد: به این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و چهار ✨ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، یادم آمد. حق با ت
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو پنجاه و پنج
✨نمی دانستم چطور می توانم خدا را به خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم: تو قنواء را دوست داری. درست است؟
🍁گفت: قصه من هم مثل سرگذشت توست. او را که دیدم، شیفته اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاه چال، خودم را سرزنش می کردم که دوست داشتن او چه فایده ای دارد!
_حالا که او و مادرش شیعه شده اند.
_کاش مشکل فقط همین یکی بود! مرجان صغیر حاضر می شود دخترش را به یک جوان رنگ رز بدهد؟! تازه نمی دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او که به زندگی اشرافی عادت دارد، چطور می تواند از آن فاصله بگیرد؟
_به تو مژده می دهم که او هم تو را دوست دارد.
حماد هر چند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید: راست می گویی؟
_مطمئن باش!
_فکر می کنی بتواند با من زندگی کند؟
_او آنقدر عاقل هست که بداند با یک رنگ رز می تواند زندگی کند یا نه.
_بعید است بتواند.
_کار هر کسی نیست، اما او می تواند. می ماند رضایت پدرش...
حماد آرام گرفت و گفت: او هرگز رضایت نمی دهد.
چند دقیقه بعد از طریق ام حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. ام حباب برگشت و گفت: بیچاره آنقدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت.
حماد گفت: شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که می داند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد.
ابوراجح معتقد بود در کار نیک نباید تاخیر کرد. پدربزرگم موافق بود. عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده به عقد هم درآمدیم. وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، به او گفتم: امروز صبح از زندگی با تو ناامید بودم و حالا تو همسرم هستی. می ترسم همه اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم که تک و تنها روی یکی از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام!
ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند گفت: یادت هست در مطبخ خانه تان با هم حرف زدیم؟ آن موقع خیال می کردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی. حالا می بینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت، سر یک سال، همسرم هستی.
ام حباب به ما گفت: عجله نکنید! از این به بعد به اندازه کافی وقت دارید با هم درد دل کنید.
بعد او و زن ها کل کشیدند.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید]
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و پنج ✨نمی دانستم چطور می توانم خدا را به خاطر نعمت ها و مهر
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو پنجاه و شش
✨روز بعد،من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگزاری از خداوند و زیارت امام مان مشغول بودیم.
🍁پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با هم لذت ببریم.
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم: چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم!
ریحانه خندید و گفت: از دیروز هر وقت یادم می آید که تو ام حباب را به خانه ما فرستاده بودی، خنده ام می گیرد.
_زن باهوشی است. گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمی کردم.
_فکر می کنی امروز در تمام حله، کسی از من خوشحال تر و سعادتمند تر هست؟
_شک نکن که هست.
_کی؟
_من.
با هر حرف و به هر بهانه ای می خندیدیم. چشم ها و چهره ریحانه، فروغ عجیبی داشت. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید.
_می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی؟! از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشته ام. پدربزرگم می داند با من چه کرده ای. بارها می گفت: کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز! و حالا من می گویم که چه روز مبارکی بود آن روز! پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام. او نمی دانست منظور من، دختر خودش است. پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. هیچ کدام از ما از آنچه در انتظارمان بود، اطلاعی نداشتیم.
_همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم.
_تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که می بینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه مند شدی و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟
ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه شما آمدیم، سالی می گذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم.
باور کردن حرف او برایم سخت بود.
_چطور چنین چیزی ممکن است؟
_یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید تو ماجرایی را تعریف می کردی و آنها می خندیدند. سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که برگشتم، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک می ریختم.
_چه می گویی ریحانه!
_عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم، وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب، گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد. ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم. پدرم قیافه حالا را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. به تو اشاره کرد و گفت: هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه می بینی و من گفتم اتفاق می افتد.
وقتی برایم خواستگار آمد، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و شش ✨روز بعد،من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی ف
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو پنجاه و هفت
✨_اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی، چون ازدواج تو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد.
🍁_دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم.
_تو بیشتر از من رنج کشیدی، اما علاقه ات را مخفی کردی. افتخار می کنم که همسر باحیایی مثل تو دارم.
_تا قبل از شفا یافتن پدرم، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. وقتی آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رویایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی. آنقدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم.
خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه تعریف کردم.
ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت، هفته گذشته، تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد. با شفایافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به خواهیم رسید، ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم. آن شب که از خانه شما رفتیم، خیلی غمگین بودم. می دیدم باز قنواء کنارت ایستاده. حسرت آن لحظه هایی را می خورم که در مطبخ با هم صحبت کردیم.پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود. این روزها فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده. دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای. هر کس در می زد، سرک می کشیدم تا شاید تو باشی. ام حباب مراقبم بود. جلو آمد و پرسید: منتظر کسی هستی؟ جواب ندادم. گفت: اگر منتظر هاشمی نمی آید. دلم گرفت. پرسیدم: برای چی؟ آن وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد. وقتی فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامده ای، از خوشحالی می خواستم پرواز کنم! این ام حباب خیلی دوست داشتنی است. زن ساده دل و شیرینی است.
_وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود.
_و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید.
_و عمری فرصت داریم مثل امروز با هم حرف بزنیم.
مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم، از کنارمان گذشت. او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم. مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم، اما آن را به این برادرمان دادم. از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد.
ریحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش کشید و آن ها را در دست مرد فقیر گذاشت.
_من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم.
مرد فقیر گفت: با این سرمایه، از این به بعد مرا مشغول کار می بینید.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و هفت ✨_اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند نباید به خ
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو پنجاه و هشت
✨آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به امام مان گفتم شما که اینقدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟
🍁حالا می بینم از یک سال پیش، مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای آنکه من تربیت و هدایت شوم، باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم. احساس می کردم هیچ راه چاره ای وجود ندارد. دیگر ناامید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید، راه دادند.
_تو شایسته این نعمت هستی. هرگز فراموش نمی کنیم که چطور با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.
قایقی از دور دست پیش می آمد. در سکوت به نزدیک شدنش خیره شدیم. یک هفته بعد، من و ریحانه با پدربزرگ و ام حباب، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه می خوردیم.
قنواء آمد و خبرآورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده اند. وزیر هم از کارش کناره گیری کرده بود. قرار بود تا یکی دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. به او گفتم: قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم.
_ابوراجح و مادر ریحانه با شما هم سفرند؟
گفتم: می دانی که بدون آنها به ما خوش نمی گذرد.
پرسید: چرا کوفه؟
گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه، می رویم آنها را به حله بیاوریم. ریحانه می گوید: این خانه آنقدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند.
سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خودمان به حله بیاوریم، آرام نمی گیرم. مادر هاشم، مادر من هم هست.
ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان هم می رویم و برای تو و حماد دعا می کنیم.
قنواء گفت: دلم می خواست همراه شما باشم!
پدربزرگ گفت: با توکل به خدای بزرگ، در سفرهای بعدی، تو و حماد همراه ما خواهید بود!
دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد. مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود. به هوش که آمد، به پایش افتادم و آنقدر اشک ریختم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و اینکه طی سال ها به او سر نزده بودم، بخشیده.
ریحانه کنارم نشسته بود. او هم گریه می کرد. مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم، اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم، دیگر طاقت دوری تان را ندارم.
من و ریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانیم. مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد. آنها از اینکه فهمیدند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمی گنجیدند. به مادرم گفتم: روزگار رنج و محنت شما تمام شد. از این به بعد من خدمتگزار شما هستم.
پدربزرگ به مادرم گفت: تو هم چنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید به برادران هاشم، زرگری یاد بدهم. خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پررونق می شود.
ام حباب گفت: من هم باید به این دختران زیبا، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و هشت ✨آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣️قسمت صدو پنجاه و نه(قسمت آخر)
✨سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه طول کشید. در این سفر خاطره انگیز، با راهنمایی ابوراجح، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم.
🍁حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را به دست آورد. او چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حله را از دور دیدیم، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی با شما، عمر نوح هم برایم کم است!
باران ملایمی می بارید که وارد حله شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه به نظر می رسید. شاخه های خیس نخل ها می درخشید. با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر می کرد. انگار حله را با همه کوچه هایش برای ورود ما، آب و جارو کرده بودند. اشک مادرم با دیدن حله، راه افتاد و از پدرم یاد کرد.
قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.
هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته. چهل روز از مرگش می گذشت. در حالی مرده بود که معجزه شفایافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند.
با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش، دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند. روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروانسرایی در بازار خریده. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد، اداره کاروانسرا را به عهده بگیرد. آن کاروانسرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح بود.
همه باهم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: دور شدن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت، برایت سخت نیست؟ قنواء که از دیدن خانواده بزرگ مان خوشحال شده بود، با لبخندی اطمینان بخش گفت: در مقابل آنچه به دست آورده ام، آن ها همه هیچ است. خواهید دید تبدیل به زنی می شوم که حماد و خانواده اش دوست دارند. هیچ نمایشی هم در کار نیست.
پایان.
توجه❗️تشرف ابوراجح به محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) و بهبودش به شکلی که در داستان آمده، واقعی است.
عبقری الحسان، جلد۲،صفحه۱۹۲
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
📚 #مسابقه کتابخوانی #رویای_نیمه_شب📚
👌🏻یک فرصت طلایی برای علاقهمندان به کتاب
📖 رایگان شرکت کنید،
📚 کتاب بخوانید
🎁و جایزه ببرید!
🎁 ۱.۰۰۰.۰۰۰ ریالی جایزه نقدی برای برگزیدگان
🔹 شروع ثبتنام: ۲۵ دی ماه
مصادف با #میلاد_امام_علی (ع)
🔹 زمان مسابقه: ۲۷ بهمنماه
مصادف با #میلاد_امام_زمان (عج)
📲 جهت ثبتنام و دریافت فایل کتاب:
عدد ۱۱٠را به شماره ٠۹۹۶۳۱۳۱۵۵۴ارسال نمایید
ویا به آیدی زیر پیام دهید:
@admin_yek_darsad_talaiii
✍🏻تجربهای جذاب و ارزشمند برای علاقهمندان به کتاب
#ماه_رجب
🌱@yek_darsad_talaiii
هدایت شده از یک درصد طلایی
📚 مسابقه کتابخوانی #رویای_نیمه_شب📚
👌🏻یک فرصت طلایی برای علاقهمندان به کتاب
📖 رایگان شرکت کنید،
📚 کتاب بخوانید
🎁و جایزه ببرید!
🎁 ۱.۰۰۰.۰۰۰ ریالی جایزه نقدی برای برگزیدگان
🔹 شروع ثبتنام: ۲۵ دی ماه
مصادف با #میلاد_امام_علی (ع)
🔹 زمان مسابقه: ۲۷ بهمنماه
مصادف با #میلاد_امام_زمان (عج)
📲 جهت ثبتنام و دریافت فایل کتاب:
عدد ۱۱٠را به شماره ٠۹۹۶۳۱۳۱۵۵۴ارسال نمایید
ویا به آیدی زیر پیام دهید:
@admin_yek_darsad_talaiii
✍🏻تجربهای جذاب و ارزشمند برای علاقهمندان به کتاب
#ماه_رجب
🌱@yek_darsad_talaiii
❀
📚 محتوای مسابقه کتابخوانی #رویای_نیمه_شب
❣️قسمت هشتاد و یکم
❣️قسمت هشتاد و دوم
❣️قسمت هشتاد و سوم
❣️قسمت هشتاد و چهارم
❣️قسمت هشتاد و پنجم
❣️قسمت هشتاد و ششم
❣️قسمت هشتاد و هفتم
❣️قسمت هشتاد و هشتم
❣️قسمت هشتاد و نهم
❣️قسمت نودم
❣️قسمت نود و یکم
❣️قسمت نود و دوم
❣️قسمت نود و سوم
❣️قسمت نود و چهارم
❣️قسمت نود و پنجم
❣️قسمت نود و ششم
❣️قسمت نود و هفتم
❣️قسمت نود و هشتم
❣️قسمت نود و نهم
❣️قسمت صدم
❣️قسمت صد و یکم
❣️قسمت صد و دوم
❣️قسمت صد و سوم
❣️قسمت صد و چهارم
❣️قسمت صد و پنجم
❣️قسمت صد و ششم
❣️قسمت صد و هفتم
❣️قسمت صدو هشتم
❣️قسمت صدو نهم
❣️قسمت صد و دهم
❣️قسمت صدو یازدهم
❣️قسمت صدو دوازدهم
❣️قسمت صد و سیزدهم
❣️قسمت صدو چهاردهم
❣️قسمت صدو پانزدهم
❣️قسمت صدو شانزدهم
❣️قسمت صدو هفدهم
❣️قسمت صدو هجدهم
❣️قسمت صدو نوزدهم
❣️قسمت صدو بیستم
❣️قسمت صدو بیست و یک
❣️قسمت صدو بیست و دوم
❣️قسمت صد و بیست و سوم
❣️قسمت صدو بیست و چهارم
❣️قسمت صدو بیست و پنجم
❣️قسمت صدو بیست و ششم
❣️قسمت صدو بیست و هفتم
❣️قسمت صدو بیست و هشتم
❣️قسمت صدو بیست و نهم
❣️قسمت صدو سی ام
❣️قسمت صدو سی و یکم
❣️قسمت صدو سی و دوم
❣️قسمت صدو سی و سوم
❣️قسمت صدو سی و چهارم
❣️قسمت صدو سی و پنجم
❣️قسمت صدو سی و ششم
❣️قسمت صدو سی و هفتم
❣️قسمت صدو سی و هشتم
❣️قسمت صدو سی و نهم
❣️قسمت صدو چهلم
❣️قسمت صدو چهل و یکم
❣️قسمت صدو چهل و دوم
❣️قسمت صدو چهل و سوم
❣️قسمت صدو چهل و چهارم
❣️قسمت صدو چهل و پنجم
❣️قسمت صدو چهل و ششم
❣️قسمت صدو چهل و هفتم
❣️قسمت صدو چهل و هشتم
❣️قسمت صدو چهل و نهم
❣️قسمت صدو پنجاهم
❣️قسمت صدو پنجاه و یکم
❣️قسمت صدو پنجاه و دوم
❣️قسمت صدو پنجاه و سوم
❣️قسمت صدو پنجاه و چهارم
❣️قسمت صدو پنجاه و پنجم
❣️قسمت صدو پنجاه و ششم
❣️قسمت صدو پنجاه و هفتم
❣️قسمت صدو پنجاه و هشتم
❣️قسمت صدو پنجاه و نهم(قسمت آخر)
✍🏻تجربهای جذاب و ارزشمند برای علاقهمندان به کتاب
هحتما عضو شوید:
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
📚 #مسابقه کتابخوانی #رویای_نیمه_شب📚
👌🏻یک فرصت طلایی برای علاقهمندان به کتاب
📖 رایگان شرکت کنید،
📚 کتاب بخوانید
🎁و جایزه ببرید!
🎁 ۱.۰۰۰.۰۰۰ ریالی جایزه نقدی برای برگزیدگان
📲 جهت ثبتنام و دریافت فایل کتاب:
عدد ۱۱٠را به شماره ٠۹۹۶۳۱۳۱۵۵۴ارسال نمایید
ویا به آیدی زیر پیام دهید:
@admin_yek_darsad_talaiii
‼️لینک مسابقه:
https://survey.porsline.ir/s/ZToVXWW
‼️توجه؛
1⃣هر کدملی حق یکبار شرکت در مسابقه را دارند
2⃣زمان مسابقت از ۲۸بهمن ساعت ۲٠
الی ۲۹ ساعت ۲٠
3⃣۱۵سوال تستی ۱۵دقیقه زمان دارید
✍🏻تجربهای جذاب و ارزشمند برای علاقهمندان به کتاب
#ماه_شعبان
🌱@yek_darsad_talaiii
🌱
🪴ܣمراܣاے عزیز، سلام
میلاد با سرسعادت حضرت علی بن موسی الرضا (ع) را خدمتتون تبریک عرض می کنم :
✨برندگان #مسابقه_کتابخوانی #رویای_نیمه_شب :
🎁زهرا زارع مهرجردی
🎁فاطمه زمان زاده
🎁آرزو خدائی
🎁محسن زارع مهرجردی
🎁مريم باقری
🎁فاطمه زارع زردینی
🎁فاطمه شهابی
🎁فائزه حسنی
🎁ریحانه زارع
🎁معصومه دامکی
🎁زینب خدایی فلجی
🎁الناز مظفری
🎁مجید صالوری محمودآبادی
🎁زهرا شمسی
🎁فاطمه عبدالهی
💌لطفا جهت دریافت جایزه به آیدی زیر مراجعه نمایید :
@admin_yek_darsad_talaiii
😉باما همراه باشید ...
🌱 @yek_darsad_talaiii