یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت نود و هشت ✨با دست پاچگی به قنواء گفتم: خواهش می کنم کمک کن! مسرور دارد
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت نود و نه
✨چند نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و به کارهای اداری و دفتری رسیدگی می کردند.
🍁جلوی هر کدام، میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از آنها، دو سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به درِ مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن ایستاده بود.
قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم.
خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه آرامی به در زد. دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره پر از آبله خود را نشان داد.
با دیدن قنواء، لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم، سر تکان داد. قنواء چند جمله ای با او صحبت کرد.
پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت. قنواء به طرف ما آمد و گفت: برویم. بیرون از اینجا با رشید صحبت می کنیم.
از همان راه که آمده بودیم، برگشتیم. موقع بیرون رفتن، چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند.
از قنواء پرسیدم: اینها کی اند که نگهبان ها این طور تحقیر آمیز با آنها رفتار می کنند؟
_نمی دانم. شاید دسته ای از راهزن ها هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان.
چهره شان شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشه ای، تنگ هم نشانده بودند و نگهبان ها با ضربه های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچکتر بنشینند.
پیرمردی خوش سیما میان آنها بود که بینی اش خونی شده بود. زیر لب ذکر می گفت.
عجیب بود که به من خیره شد و لبخندی روی لب هایش نشست.
کنار آب نمای میان حیاط ایستادیم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی تو در تو مثل پرده نازکی فرو می ریخت.
در بزرگترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اطراف حوض، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های باطراوت و انبوه و گل های رنگارنگ. قنواء دست دراز کرد تا کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند.
پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه هایش به ورودی ساختمان، معلوم بود که آمدن رشید را انتظار می کشد.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
#ایهاالعزیز
🌱یا صاحب الزمان (عج)
هر چہ ڪردم بنویسم ز تو مدح و سخنے
یا بگویم ز مقام تو ڪہ یابن الحسنے
این قلم یار نبود
و فقط این جملہ نوشت پسر حیدر ڪرار
تو ارباب منے...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭فܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت نود و نه ✨چند نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و به کا
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صد
✨سرانجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به من گفت: خودش است.
🍁رشید به طرفمان آمد. شبیه پدرش بود؛ با این تفاوت که خوش قیافه به نظر می رسید.
با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من، لبخندش را فروخورد. لابد حدس زده بود که من کیستم. به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید.
متوجه من شد. سلام کردم. جوابم را داد. قنواء به او گفت: ایشان هاشم هستند. وانمود کرد مرا نمی شناسد. قنواء به او گفت: لازم نیست نقش بازی کنی. مطمئنم او را می شناسی و می دانی چرا به دارالحکومه رفت و آمد می کند.
رشید با خون سردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند، نگاه کرد. بعد با افسوس به امینه که همان طرف بود خیره شد. امینه که سعی می کرد خوشحالی اش را پنهان کند، نگاهش را پایین انداخت.
_چیزهایی شنیده ام. امیدوارم حقیقت نداشته باشد!
_حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نمی کنم. نمی گذارم پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی. همه می دانند که به امینه علاقه داری، اما چون تحت تاثیر وسوسه های پدرت هستی، حاضر شده ای به ازدواج با من فکر کنی.
قنواء با مهربانی دستش را زیر چانه امینه گذاشت و ادامه داد: راستی قدرت و ثروت، اینقدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟
رشید آهی کشید و گفت: کسی که در گردابِ بازی قدرت و مقام افتاد، اگر مجبور شود، همسر و فرزندش را فدای آن می کند. متاسفانه من نمی توانم روی حرف پدرم حرف بزنم. اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلا با هاشم عروسی کنید، خودبه خود این مشکل حل می شود و پدرم ازدواج مرا با امینه می پذیرد.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد ✨سرانجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به م
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صد و یک
✨امینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف می زد که انگار خودش هم حرفش را باور ندارد.
🍁به او گفتم: قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم. من هم دلم جای دیگری است.
_پس رفت و آمد شما به دارالحکومه چه معنایی دارد؟
_من زرگرم. قنواء از من دعوت کرد به اینجا بیایم تا جواهرات و زینت آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع، می خواسته وانمود کند که قرار است با هم ازدواج کنیم.
_برای چی؟
_تا شما و وزیر دست از سرش بردارید. من او را راضی کردم تا با پدرش حرف بزند و این موضوع به شکلی درست و عاقلانه، حل و فصل شود.
رشید به من نزدیک شد و گفت: پدرم دوست دارد مثل او باشم. او برای آنکه هم چنان مورد اطمینان حاکم باشد، از هیچ کاری روی گردان نیست.
قاضی هم برای آنکه موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد می دهد. ساعتی پیش، جمعی از شیعیان را به اینجا آورده اند. آنها در انتظار محاکمه اند و خبر ندارند که پیش از محاکمه، مجرم شناخته شده اند و یک سره راهی سیاه چال خواهند شد.
_همان گروه که با زنجیر به هم بسته شده اند؟
_بله.
_چه کرده اند که باید به سیاه چال بروند؟
_در مجلس مشکوکی شرکت کرده اند. یکی خبر آورده که در آن مجلس، برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کرده اند و پیرمردی که شیخ آنهاست گفته همه با هم از امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) بخواهیم که شرّ این دو نفر را از سر شیعیان حله کم کند!
پدرم می گوید که چون امام زمانی(عجل الله تعالی فرجه) وجود ندارد، لابد منظور پیرمرد، رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حله، علیه مرجان صغیر قیام کند.
حرف های ابوراجح به یادم آمد. به رشید گفتم: متاسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و مقام وزارت دو روزه اش فروخته. از هر جنایتی علیه شیعیان ابا ندارد، چون می داند مرجان صغیر از آزار و اذیت شیعیان خوشش می آید.
_به من هم می گوید شیعیان پله های ترقی ما هستند. آنها را قربانی می کنیم تا به مقام و ثروتمان افزوده شود.
_تو سعی کن مثل پدرت نباشی.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
ما_صاحب_داریم!_۲۰۲۲_۱۲_۰۳_۲۲_۴۵_۱۳_۵۱۶.mp3
3.08M
🕊
🌱دست به دامان صاحبمون شویم
نذاریم شیطان مارو غافل کنه...
#یابنالحسنعلیهالسلام
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭فܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و یک ✨امینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صد و دو
✨رشید روی دیواره حوض نشست. دست در آب زد و گفت: پدرم در حومه شهر، مزرعه بزرگ و آبادی دارد که از پدرش به او ارث رسیده. گاهی دلم می خواهد دارالحکومه را رها کنم، دست امینه را بگیرم و به آنجا بروم و هرگز برنگردم!
🍁امینه با افسوس به من گفت: مزرعه زیبا و بزرگی است. من آنجا به دنیا آمده ام.
رشید ادامه داد: پدرم قبل از وزارت، چنین آرزویی داشت، اما قدرت و مقام، شیرین است. وقتی انسان مزه اش را چشید و به آن عادت کرد، نمی تواند رهایش کند.
به او گفتم: زندگی در مزرعه ای زیبا با زنی که دوستت دارد و دوستش داری، هزار بار بهتر است از مقامی که برای حفظ آن باید آخرتِ خودت را به پایش قربانی کنی و آخرش هم آن مقام را با ذلت و سرافکندگی از دست بدهی!
رشید برخاست. بازویم را فشار داد و گفت: تو انسان شریفی هستی. برایم عجیب است که می بینم به خاطر ریحانه، حاضر نیستی با قنواء ازدواج کنی و در دارالحکومه به مقام و موقعیتی برسی!
تعجب کردیم که نام ریحانه را می داند.
_حق دارید تعجب کنید. نه تنها می دانم ریحانه کیست، بلکه پدرش ابوراجح را هم می شناسم.
این بار قنواء بهت زده، به من نگاه کرد و گفت: پس ریحانه، دختر ابوراجح است. باید حدس می زدم. حالا می فهمم چرا آنچه به ابوراجح مربوط می شود، برایت مهم است. به همین دلیل، آمدن مسرور به دارالحکومه، باعث کنجکاوی و نگرانی ات شده.
نوبت رشید بود که تعجب کند.
_پس شما هم خبر دارید که مسرور به اینجا آمده؟
گفتم: بله، خبر داریم و می دانیم که ساعتی پیش با وزیر صحبت کرده. برای همین خواستیم تو را ببینیم.
رشید سری به تاسف تکان داد و به من گفت: همین قدر بگویم که ابوراجح و ریحانه و تو در خطر جدی قرار گرفته اید. نمی دانستم چطور این را بگویم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و دو ✨رشید روی دیواره حوض نشست. دست در آب زد و گفت: پدرم در حومه شه
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صد و سه
✨همه مبهوت ماندیم و من سراپا داغ شدم. قنواء پرسید: منظورت چیست؟ چه خطری؟
🍁رشید باز بازویم را فشرد تا از بهت و ناباوری بیرون بیایم. پس از چند لحظه که در سکوت گذشت، گفت: داستانش مفصل است. پدربزرگ مسرور، ناصبی است. او آرزو داشته که مسرور، پس از ازدواج با ریحانه، صاحب حمام ابوراجح شود. نقشه آنها این بوده که با توطئه ای ابوراجح را به سیاه چال بیندازند و دارایی اش را در اختیار بگیرند. قرار بود اینکار چنان انجام شود که ریحانه متوجه ماجرا نشود.
باور کردنی نبود. پرسیدم: ابوراجح هنوز نمی داند که پدربزرگ مسرور، ناصبی است. تو چطور این ها را فهمیدی؟
_چند دقیقه ای تنها با مسرور حرف زدم. آنقدر احمق است که زود سفره دلش را برایم باز کرد.
_می دانستم می خواهد به خاطر حمام، با ریحانه ازدواج کند، اما فکر نمی کردم اینقدر پلید باشد که بخواهد کلک ابوراجح را بکند؛ ابوراجحی که به جای پدرش است. حیف از آن همه محبت و کمکی که ابوراجح به او و پدربزرگش کرده!
_مسرور به پدرم خبر داد که ابوراجح در حمام، از صحابه پیامبر(صلی الله علیه و آله) بدگویی می کند و دشمن سرسخت او و حاکم است. به این هم اشاره کرد که ریحانه، دختر باسوادی است و در خانه شان، زن ها را علیه حکومت تحریک می کند.
_لعنت بر این دروغگوی خیانت کار!
_و اما آنچه درباره تو گفت.
_درباره من؟
_بله، از رفت و آمدت به دارالحکومه باخبر بود. گفت که به خواست ابوراجح به اینجا می آیی تا برایش جاسوسی کنی. البته پدرم به او القا کرد تا این حرف ها را بزند. پدرم فهمیده که تو و قنواء، دو نفر از شیعیان را از سیاه چال به زندان عادی انتقال داده اید. وقتی این را به مسرور گفت، مسرور هم ادعا کرد که ابوراجح چنین چیزی را از تو خواسته؛ یعنی تو با گول زدن قنواء، آن کار را کرده ای تا ابوراجح حاضر شود دخترش را به تو بدهد.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
﷽
#گزارش_تصویری
🔸برگزاری آزمون دوره مربیگریمهدویت ایران منتظر
با محوریت #کتابمهدویتراهبرد
🍀 انشالله بزودی با همراهی شما عزیزان، دومین دوره مربیگری مهدوی و اعزام مبلغین به مدارس آغاز میشه🤲💚
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭فܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے