eitaa logo
یک درصد طلایی
959 دنبال‌کننده
180 عکس
162 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
عالم‌ ܣمه‌ از‌ زردے پاییز‌ پُر‌ است اے گل‌ به‌ تو‌ احتیاج‌ دارد‌ دل‌ ما ... 🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال 🍀@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت نود و هفت ✨به کنار پنجره رفتم و به چشم انداز روبه رو نگاه کردم. از کار
❣قسمت نود و هشت ✨با دست پاچگی به قنواء گفتم: خواهش می کنم کمک کن! مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود. 🍁_مسرور دیگر کیست؟ چی شده؟ به کنار پنجره آمد. مسرور را که به طرف درِ خروجی می رفت، نشانش دادم. _مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم. شاگرد ابوراجح است. _حالا چرا نگرانی؟ آمدنش به دارالحکومه چه اهمیتی دارد؟ _یکی را بفرست او را برگرداند. باید بفهمم برای چه به اینجا آمده. اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده، پس چرا کسی خبرم نکرده؟ _احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد. _نمی دانم چرا دیدن او اینجا، نگرانم کرده. آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است. خواهش میکنم یک کاری بکن. قنواء قبل از آنکه با امینه بیرون برود، گفت: آرام باش! لازم نیست او را برگردانیم. یکی را می فرستم تا از سندی بپرسد. از یکی دو نگهبان دیگر هم می پرسیم. _از هر دوی شما ممنونم. آنها رفتند. نتوانستم توی اتاق بمانم. در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید. دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه، نمی توانست آنقدر متعجبم کند. از نظر سندی، مسرور یک بی سر و پا بود. چرا او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیاتِ حمام آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت، باید به من می گفت. احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود. قنواء و امینه برگشتند. امید داشتم بخندند و مرا به خاطر وحشت بیهوده ام، دست بیندازند. اما چهره شان جدی بود. قنواء گفت: سندی و نگهبان ها می گویند که مسرور با وزیر کار داشته. مسرور گفته که باید خبر مهمی را به اطلاع وزیر برساند. امینه گفت: موفق هم شده با وزیر صحبت کند. دل شوره ام بیشتر شد. به قنواء گفتم: حق داشتم نگران شوم! یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم. حس بدی دارم. _چیزی از وزیر دستگیرمان نمی شود. باید با رشید حرف بزنیم. امینه گفت: او معمولا همراه پدرش است و در کارها کمکش می کند. از پله ها پایین رفتیم. پس از گذشتن از عرض حیاط، به طرف ساختمانی رفتیم که اتاق های تو در تویی داشت. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت نود و هشت ✨با دست پاچگی به قنواء گفتم: خواهش می کنم کمک کن! مسرور دارد
❣قسمت نود و نه ✨چند نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و به کارهای اداری و دفتری رسیدگی می کردند. 🍁جلوی هر کدام، میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از آنها، دو سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به درِ مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن ایستاده بود. قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه آرامی به در زد. دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره پر از آبله خود را نشان داد. با دیدن قنواء، لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم، سر تکان داد. قنواء چند جمله ای با او صحبت کرد. پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت. قنواء به طرف ما آمد و گفت: برویم. بیرون از اینجا با رشید صحبت می کنیم. از همان راه که آمده بودیم، برگشتیم. موقع بیرون رفتن، چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: اینها کی اند که نگهبان ها این طور تحقیر آمیز با آنها رفتار می کنند؟ _نمی دانم. شاید دسته ای از راهزن ها هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان. چهره شان شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشه ای، تنگ هم نشانده بودند و نگهبان ها با ضربه های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچکتر بنشینند. پیرمردی خوش سیما میان آنها بود که بینی اش خونی شده بود. زیر لب ذکر می گفت. عجیب بود که به من خیره شد و لبخندی روی لب هایش نشست. کنار آب نمای میان حیاط ایستادیم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی تو در تو مثل پرده نازکی فرو می ریخت. در بزرگترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اطراف حوض، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های باطراوت و انبوه و گل های رنگارنگ. قنواء دست دراز کرد تا کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند. پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه هایش به ورودی ساختمان، معلوم بود که آمدن رشید را انتظار می کشد. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱یا صاحب الزمان (عج) هر چہ ڪردم بنویسم ز تو مدح و سخنے یا بگویم ز مقام تو ڪہ یابن الحسنے این قلم یار نبود و فقط این جملہ نوشت پسر حیدر ڪرار تو ارباب منے... 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊ‌ܭَܝ‌ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭فܝ‌ ܝ‌ߊ‌ بܘ ߊ‌و وࡎل ܭܝ‌دے بܝ‌ߊ‌ے ܢܚܝ݆ߺߊ‌ܣش ࡅ߳و ܢܚܝ‌دߊ‌ܝ‌ ࡅ࡙ߊ‌ܝ‌ے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت نود و نه ✨چند نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و به کا
❣قسمت صد ✨سرانجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به من گفت: خودش است. 🍁رشید به طرفمان آمد. شبیه پدرش بود؛ با این تفاوت که خوش قیافه به نظر می رسید. با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من، لبخندش را فروخورد. لابد حدس زده بود که من کیستم. به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید. متوجه من شد. سلام کردم. جوابم را داد. قنواء به او گفت: ایشان هاشم هستند. وانمود کرد مرا نمی شناسد. قنواء به او گفت: لازم نیست نقش بازی کنی. مطمئنم او را می شناسی و می دانی چرا به دارالحکومه رفت و آمد می کند. رشید با خون سردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند، نگاه کرد. بعد با افسوس به امینه که همان طرف بود خیره شد. امینه که سعی می کرد خوشحالی اش را پنهان کند، نگاهش را پایین انداخت. _چیزهایی شنیده ام. امیدوارم حقیقت نداشته باشد! _حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نمی کنم. نمی گذارم پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی. همه می دانند که به امینه علاقه داری، اما چون تحت تاثیر وسوسه های پدرت هستی، حاضر شده ای به ازدواج با من فکر کنی. قنواء با مهربانی دستش را زیر چانه امینه گذاشت و ادامه داد: راستی قدرت و ثروت، اینقدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟ رشید آهی کشید و گفت: کسی که در گردابِ بازی قدرت و مقام افتاد، اگر مجبور شود، همسر و فرزندش را فدای آن می کند. متاسفانه من نمی توانم روی حرف پدرم حرف بزنم. اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلا با هاشم عروسی کنید، خودبه خود این مشکل حل می شود و پدرم ازدواج مرا با امینه می پذیرد. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد ✨سرانجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به م
❣قسمت صد و یک ✨امینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف می زد که انگار خودش هم حرفش را باور ندارد. 🍁به او گفتم: قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم. من هم دلم جای دیگری است. _پس رفت و آمد شما به دارالحکومه چه معنایی دارد؟ _من زرگرم. قنواء از من دعوت کرد به اینجا بیایم تا جواهرات و زینت آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع، می خواسته وانمود کند که قرار است با هم ازدواج کنیم. _برای چی؟ _تا شما و وزیر دست از سرش بردارید. من او را راضی کردم تا با پدرش حرف بزند و این موضوع به شکلی درست و عاقلانه، حل و فصل شود. رشید به من نزدیک شد و گفت: پدرم دوست دارد مثل او باشم. او برای آنکه هم چنان مورد اطمینان حاکم باشد، از هیچ کاری روی گردان نیست. قاضی هم برای آنکه موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد می دهد. ساعتی پیش، جمعی از شیعیان را به اینجا آورده اند. آنها در انتظار محاکمه اند و خبر ندارند که پیش از محاکمه، مجرم شناخته شده اند و یک سره راهی سیاه چال خواهند شد. _همان گروه که با زنجیر به هم بسته شده اند؟ _بله. _چه کرده اند که باید به سیاه چال بروند؟ _در مجلس مشکوکی شرکت کرده اند. یکی خبر آورده که در آن مجلس، برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کرده اند و پیرمردی که شیخ آنهاست گفته همه با هم از امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) بخواهیم که شرّ این دو نفر را از سر شیعیان حله کم کند! پدرم می گوید که چون امام زمانی(عجل الله تعالی فرجه) وجود ندارد، لابد منظور پیرمرد، رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حله، علیه مرجان صغیر قیام کند. حرف های ابوراجح به یادم آمد. به رشید گفتم: متاسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و مقام وزارت دو روزه اش فروخته. از هر جنایتی علیه شیعیان ابا ندارد، چون می داند مرجان صغیر از آزار و اذیت شیعیان خوشش می آید. _به من هم می گوید شیعیان پله های ترقی ما هستند. آنها را قربانی می کنیم تا به مقام و ثروتمان افزوده شود. _تو سعی کن مثل پدرت نباشی. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما_صاحب_داریم!_۲۰۲۲_۱۲_۰۳_۲۲_۴۵_۱۳_۵۱۶.mp3
3.08M
🕊 🌱دست به دامان صاحبمون شویم نذاریم شیطان مارو غافل کنه... 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊ‌ܭَܝ‌ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭فܝ‌ ܝ‌ߊ‌ بܘ ߊ‌و وࡎل ܭܝ‌دے بܝ‌ߊ‌ے ܢܚܝ݆ߺߊ‌ܣش ࡅ߳و ܢܚܝ‌دߊ‌ܝ‌ ࡅ࡙ߊ‌ܝ‌ے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا