8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀
-امالبنین یعنی :
عبـّاس داشته باشی و بگویی
از حُسیـنم چه خبر .. ؟
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ نفܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
🥀
ایبانیأشکوروضہܣایسقا۔۔۔
ایفاطمهدوّمبِیتمُــولاـَـَ ـ
روحأدبرٰاآموخت...
آنتشنهیبیدَستکنٰاردریا
#امالادب°🖤°
مادرِاندوههابیبیِغماُمالبَنین
بینفس،بیهمنفسایبیحرماُمالبَنین
ماگرفتاریم،اماازگرفتاریچهغم
تاتوراداریم،درهربیش و کماُمالبَنین
سالروزِشهادتغَـريبانهٔ
مُدّرس أدب،إيثاروفِداكارياُمُّالشَّـهيدين
حَضرتِ فاطِمهٔ اُمُّ البَنیـن(س)
تَسليَت بـٰاد.🖤.
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ نفܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو یازده ✨ابوراجح، ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بال
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو دوازده
✨ریحانه با اطمینان گفت: هاشم؟ درباره او هرگز نباید این طور حرف بزنی.
🍁با شنیدن این حرف ریحانه، می خواستم بال دربیاورم. مسرور دست و پایش را گم کرد و گفت: شنیده ام هاشم با پیشنهاد ابوراجح، دو نفر از شیعیان را از سیاه چال نجات داده. فکر نمی کنید دارالحکومه این را فهمیده باشد؟ شاید قنواء دراین باره به حاکم یا وزیر حرفی زده باشد. فراموش نکنید که وزیر به خاطر قضیه قوها از دست پدرتان عصبانی است.
ریحانه و مادرش ساکت ماندند.
مسرور با لحن دلسوزانه ای گفت: چیزی که من می دانم این است که دو نفر وارد حمام شدند و ابوراجح را به اتهام جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم با خود بردند.
حالا هر لحظه ممکن است بریزند و شمارا هم دستگیر کنند. به جای هر حرف دیگر، بهتر است آماده شوید تا برویم. پس از آنکه شما را به جای امنی رساندم، می روم و ته و توی قضیه را در می آورم. هر چه زودتر باید از این خانه دور شویم.
مادر ریحانه گفت: ما به خانه کسی که نمی شناسیم نمی رویم. بگذار بیایند ما را هم دستگیر کنند.
ریحانه گفت: تو بهتر است بروی و هر طور هست با هاشم تماس بگیری و دستگیر شدم پدرم را به او خبر بدهی. شاید او به کمک قنواء بتواند برای نجات پدرم کاری کند.
_فکر می کنید در این وضعیت خطرناک، هاشم حاضر شود خود را به خطر بیندازد؟
بیش از آن نتوانستم تحمل کنم. نگاهی به دو طرف انداختم. از ماموران خبری نبود. از پناه کناره درگاه بیرون آمدم و قبل از آنکه مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد، او را به داخل خانه هُل دادم. مسرور فریادی کشید و کنار باغچه، که در آن بوته های گل و سبزیجات و چند نهال نخل بود، به زمین افتاد.
وحشت زده برگشت و به من نگاه کرد. خودرا چهار دست و پا عقب کشید. پا در حیاط گذاشتم.
با دیدن ریحانه و مادرش سلام کردم.
مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت: آه! شمایید هاشم؟ مرا ترساندید!
ریحانه لبخندی زد و گفت: خدا را شکر که آمدید!
اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت: پدرم را دستگیر کرده اند.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو دوازده ✨ریحانه با اطمینان گفت: هاشم؟ درباره او هرگز نباید این طور
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صد و سیزده
✨در یک لحظه از شوق دیدن او و دیدن لبخند و اشکش و از خطری که همه مان را تهدید می کرد، چنان متاثر شدم که نزدیک بود من هم مهار اشکم را از دست بدهم.
🍁از طرفی چنان عصبانی بودم که می خواستم مسرور را خفه کنم. حال خودم را نمی فهمیدم.
با دیدن ریحانه چنان شوری به دلم افتاده بود که با بی هوشی فاصله چندانی نداشتم. از خدا خواستم به من چنان توانی بدهد که بتوانم عشق سوزانم را مخفی کنم.
ریحانه به اندازه کافی گرفتار و ناراحت بود. نباید کاری می کردم که به راز عشقم پی ببرد و به گرفتاری ها و ناراحتی هایش اضافه شود.
درِ خانه را پشت سرم بستم و به طرف مسرور رفتم. مسرور از ترس، باز چند قدم خود را روی زمین به عقب کشید. لگدی به کمرش زدم و به موهایش چنگ انداختم و از زمین بلندش کردم.
با یک دست، کمرش و با دست دیگر، سرش را گرفت و ناله سر داد. ریحانه به من نزدیک شد و با چهره ای برافروخته گفت: اینجا چه خبر است؟ لطفا رهایش کنید. اگر به هر دلیل باعث دستگیری پدرم شده اید، نباید این بیچاره را سرزنش کنید.
تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. با اخمی از روی دلخوری گفتم: باور می کنید چنین کاری کرده باشم؟
مسرور را مجبور کردم لبه ایوان بنشیند.
_از مسرور بپرسید چطور از نجات یافتن حماد و پدرش از سیاه چال باخبر شده. مطمئن باشید که ابوراجح چیزی در این باره به او نگفته.
مسرور ساکت ماند. یقه اش را فشردم و زیر لب غریدم: جواب بده خائن!
با لکنت گفت: وقتی در حمام صحبت می کردید، شنیدم.
_شنیدی یا گوش ایستاده بودی؟ حالا بگو امروز برای چه به دارالحکومه رفته بودی؟
لرزش بدن مسرور را با دست هایم حس کردم.
_من به دارالحکومه رفته بودم؟ برای چه؟ من با دارالحکومه چه کار دارم؟
_این را تو باید بگویی. از پنجره دیدم که از دارالحکومه بیرون می رفتی.
مسرور با التماس و وحشت به ریحانه و مادرش نگاه کرد و گفت: اشتباه می کند. می خواهد گناه دستگیر شدن ابوراجح را به گردن من بیندازد.
ریحانه، پشت به درِ خانه، ایستاد و با ناباوری گفت: حرف بزن مسرور!
مسرور نیم خیز شد و گفت: بد کردم دستگیر شدن پدرتان را به شما خبر دادم؟ کسی مثل من با دارالحکومه چه کار دارد؟ مرا به آنجا راه نمی دهند.
او را سر جایش نشاندم و گفتم: رشید، پسر وزیر، برای من توضیح داد که کسی مثل تو با دارالحکومه چه کار می تواند داشته باشد.
رو به ریحانه و مادرش گفتم: من باید بروم و خبری از ابوراجح به دست بیاورم، اما قبل از آن باید توطئه و خیانت مسرور را برایتان بر ملا کنم.
همه آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود و آنچه را از رشید شنیده بودم، برای ریحانه و مادرش گفتم.
_حالا جان من هم در خطر است. پدربزرگم می خواست مرا مخفیانه از حله خارج کند و به کوفه بفرستد. قبول نکردم. چرا؟ چون سرنوشت ابوراجح و شما برایم مهم است.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🌿 السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ...
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ نفܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و سیزده ✨در یک لحظه از شوق دیدن او و دیدن لبخند و اشکش و از خطری که
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو چهارده
✨ریحانه به مسرور نزدیک شد و گفت: تو چقدر پست و نمک نشناسی! سگ های ولگرد حله بر تو و آن پدربزرگ گمراهت شرف دارند! خواست خدا بود که با پای خودت به اینجا بیایی و در چاهی که کنده ای گرفتار شوی.
🍁مادر ریحانه، میان گریه، فریاد زد: این خائن را از خانه ام بیندازید بیرون!
ریحانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت: نه، او را در سرداب همین خانه، زندانی می کنم. اگر گزندی به پدرم برسد، خودم او را می کشم.
ریحانه به طرف درِ سرداب که زیر ایوان بود، رفت. چفت آن را و درِ کوچکش را باز کرد. مسرور را مجبور کردم برخیزد و به طرف سرداب برود.
در همان حال، کلید حمام را از جیبش بیرون کشیدم. پس از درِ سرداب، پله هایی بود که به فضایی تاریک می رسید. مسرور مقاومت کرد و خودش را به دیواره چاه آب چسباند.
ریحانه از میان توده هیزم گوشه حیاط، چوبی گره دار و چماق مانند را بیرون کشید و خشمگین و غرّان به طرف مسرور خیز برداشت.
مسرور از ترس دوید و خمیده از پله ها پایین رفت. درِ سرداب را بستم و چفت آن را انداختم. ریحانه چوب را روی توده هیزم انداخت. باز اشک در چشمانش حلقه زده بود.
_همه اش تقصیر پدربزرگم بود. او به این کارها مجبورم کرد. بعد هم وزیر گولم زد. باور کنید من ابوراجح را دوست دارم. مرا به دارالحکومه ببرید تا حقیقت را بگویم.
این صدای مسرور بود. چهره اش را از پشت پنجره کوچک سرداب دیدیم. مادر ریحانه از من پرسید: حالا باید چه کنیم؟
_باید به جای امنی بروید. حیف که خانه ما امن نیست. وگرنه شما را به آنجا می بردم.
یادم آمد که آنها امّ حباب را دیده اند. اگر به خانه ما می رفتند، با دیدن ام حباب، به راز من پی می بردند.
ریحانه طوری که مسرور نشنود، گفت: فعلا چند روزی را به خانه صفوان می رویم.
قلبم در هم فشرده شد. برایم معلوم شد که ریحانه به حماد فکر می کند و خانه آنها را ترجیح می دهد.
ریحانه بلافاصله گفت: با نبودن صفوان و پسرش، من و مادرم می توانیم آنجا راحت باشیم.
نفس راحتی کشیدم و به خودم نهیب زدم که زود قضاوت نکنم. مادر ریحانه از من پرسید: شما چه می کنید؟ شما هم در خطر هستید.
ریحانه هم چنان آهسته گفت: شما هم خوب است مدتی مخفی شوید. اگر جایی ندارید، همسر صفوان می تواند جایی را در همان خانه، برایتان در نظر بگیرد.
نگاهمان به هم تلاقی کرد. ریحانه نگاهش را به طرف مادرش گرداند.
_من کسی نیستم که در این شرایط، ابوراجح را رها کنم و مخفی شوم. شما را به خانه صفوان می رسانم. وقتی از طرف شما خیالم راحت شد، به سراغ او می روم.
ریحانه گفت: پس مواظب خودتان باشید.
گفتم: با این همه توطئه های شیطانی، دیگر امیدی به زندگی ندارم و از هیچ پیش آمدی نمی ترسم.
ریحانه اشکش را پاک کرد و گفت: از شما انتظار شنیدن این طور حرف ها را ندارم. بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم!
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهارده ✨ریحانه به مسرور نزدیک شد و گفت: تو چقدر پست و نمک نشناسی!
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو پانزده
✨ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم. در راه با کمی فاصله حرکت می کردم تا اگر با ماموران روبه رو شدم، خطری متوجه آنها نشود.
🍁همسر صفوان از دیدنشان خوشحال شد. وقتی با معرفی ریحانه، مرا شناخت و فهمید این من بوده ام که شوهر و پسرش را از سیاه چال نجات داده ام، به گرمی تشکر کرد.
از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و خطری که ما را تهدید می کرد، متاثر شد. با کمال میل، یکی از دو اتاق خانه کوچکش را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت.
دل بریدن از ریحانه برایم سخت بود. نماز ظهر را آنجا خواندم. موقع خداحافظی به ریحانه گفتم: قوها را از حمام برمی دارم و به دیدن حاکم می روم. خدا کند بتوانم او را ببینم! شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد.
ریحانه گفت: من برای پدرم و شما دعا می کنم. شما در کودکی هم فداکار بودید.
شادمان از حرف ریحانه گفتم: برای من خوشبختی شما مهم است. امیدوارم حماد و پدرش به زودی آزاد شوند! هر چه پیش آمد، شما و مادرتان از خانه بیرون نروید.
_مسرور چه می شود؟
_نگران او نباشید. آن زیرزمین، بدتر از سیاه چال نیست. او دلش می خواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند. خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد. ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام. تا فردا همه بازار از آن باخبر می شوند. در هر صورت، چاره ای ندارد جز اینکه حله را بگذارد و برود.
دلم می خواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم چه کسی را در خواب دیده است. قبل از آنکه حرفی بزنم، گفت: پدرم لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجه اش کنند، زود از پا در می آید.
با این حرف و دیدن دوباره اشک هایش، از سوالم صرف نظر کردم. پس از خداحافظی، از خانه بیرون آمدم. ریحانه در آستانه در گفت: خدا کند تا ساعتی دیگر شما و پدرم برگردید و همه این ناراحتی ها تمام شود!
گفتم: احساس می کنم اگر شما دعا کنید، نجات پیدا می کنیم.
این پا و آن پا می کردم. دل کندن از او کار دشواری بود؛ به ویژه که مطمئن نبودم باز بتوانم ببینمش.
_این احتمال هست دیگر هم را نبینیم. خواهش می کنم اشک هایتان را پاک کنید. دوست ندارم شما را غمگین به یاد بیاورم.
انگار از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخند زد و حتی اندکی خندید و اشک هایش را پاک کرد. چند قدم عقب عقب رفتم. توی کوچه کسی نبود. با گام هایی تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
•
وَبَيِّضْ بِهِ وُجُوهَنـٰا..
خدایا چشم و دل ما را
به روی ِماه ِ #امام_زمان روشن فرما...🕊
#یـٰاایܣالعزیز🌿