eitaa logo
یک درصد طلایی
931 دنبال‌کننده
191 عکس
165 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و ده ✨خدا خدا می کردم ابوراجح و خانواده اش شهر را ترک نکرده باشند،
❣قسمت صدو یازده ✨ابوراجح، ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بالای کوهی باشد، می رساندند. 🍁از آن بالا می دیدند که چطور چند مامور را با تیر و کمانم از پا درمی آورم. ماموران کم کم حلقه محاصره را تنگ می کردند. در جنگ تن به تن مجبور می شدم شمشیر بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم. طولی نمی کشید که بر اثر زخم های فراوان، از پای درمی آمدم. در این هنگام ابوراجح مشتی بر سنگی می کوفت و می گفت: حیف که زودتر از این نتوانستم هاشم را آن طور که بود بشناسم! او بهترین دوست ما بود. ریحانه کنار پدرش اشک می ریخت و می گفت: او در کودکی هم فداکار بود! تنها خدا می توانست پایانی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواه را برایم مقدر کند. برای کسی که مرگ در کمینش بود و نمی توانست با ریحانه ازدواج کند، چه سرانجامی بهتر از این، قابل تصور بود؟ وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح میان آن بود. قلبم چنان تپیدن گرفت که انگار در سینه ام طبل می زدند. در کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم. درِ خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود. پشتش به من بود. از اینکه هنوز کسی در آن خانه بود، از شادی بر خود لرزیدم. شادی ام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد. آنکه در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود. به درِ خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم. قبل از هر چیزی باید می فهمیدم مسرور آنجا چه می کند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم. صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: حالا چه کنیم؟ مسرور آهی کشید و گفت: نباید اینجا بمانید. می ریزند شما را هم می گیرند. _کجا برویم؟ _قبل از آنکه اینجا بیایم، با یکی حرف زدم. از رفقاست. چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید.بعد سر فرصت شما را از شهر خارج می کنم. به من اطمینان کنید. ابوراجح و شما خیلی به من محبت کرده اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم. همین موقع صدای لرزان ریحانه را شنیدم که پرسید: ولی چرا ماموران، پدرم را این طور ناگهانی دستگیر کردند؟ هر چه فکر می کنم سر در نمی آورم. مسرور باز آه کشید و گفت: خبر دارید که این روزها هاشم به دارالحکومه می رود. این طرف و آن طرف شنیده ام که قرار است با قنواء، دختر حاکم، ازدواج کند. احتمال می دهم او چیزی درباره پدرتان گفته و کار به اینجا کشیده. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
هدایت شده از ستاره صبح
هدایت شده از ستاره صبح
سلام و نور لوکیشن مراسم آینه وفا وفات حضرت ام البنین مهمان سفره قمر منیر بنی هاشم هستید.
▪️ 🌱 روایتی از بانوی مقاومت حضرت ام البنین ع همراه با تکریم خانواده شهدا ◾️ مراسم وفات حضرت ام البنین علیها سلام 👈 همراه با حضور خانواده های بزرگوار شهدا 🔸 اجرای گروه بوی پیراهن یوسف 🔸 مجری: جناب آقای فلاح 👈 زمان: ، ۲۴ آذر ماه، ساعت ۱۸:۳۰ 👈 مکان: خیابان مطهری، انتهای کوچه شهید بکایی(پشت باغ)، حسینیه فاطمیه 🕊🌿همراه با قرعه کشی کمک هزینه سفر از شرکت کنندگان در مراسم 👈جهت حضور به شماره 09963131554 پیام دهید. ویا در لینک زیر ثبت نام فرمایید. https://survey.porsline.ir/s/tUO0T6i ☘️https://eitaa.com/f_emammahdi 🌷 اگر یک نفر را به او وصل کردی، برای سپاهش تو سردار یاری...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 -ام‌البنین یعنی : عبـّاس داشته باشی و بگویی از حُسیـنم چه خبر .. ؟ 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊ‌ܭَܝ‌ ࡅ࡙ܭ نفܝ‌ ܝ‌ߊ‌ بܘ ߊ‌و وࡎل ܭܝ‌دے بܝ‌ߊ‌ے ܢܚܝ݆ߺߊ‌ܣش ࡅ߳و ܢܚܝ‌دߊ‌ܝ‌ ࡅ࡙ߊ‌ܝ‌ے
🥀 ای‌بانی‌أشک‌و‌روضہ‌ܣای‌سقا۔۔۔ ای‌فاطمه‌دوّم‌بِیت‌مُــولاـَـَ ـ روح‌أدب‌رٰاآموخت... آن‌تشنه‌ی‌بی‌دَست‌کنٰاردریا °🖤° مادرِاندوه‌هابی‌بیِ‌غم‌اُم‌البَنین بی‌نفس،بی‌همنفس‌ای‌بی‌حرم‌اُم‌البَنین ماگرفتاریم،‌اماازگرفتاری‌چه‌غم تاتوراداریم،درهربیش و کم‌اُم‌البَنین سالروزِ‌شهادت‌غَـريبانهٔ مُدّرس أدب،إيثاروفِداكاري‌اُمُّ‌الشَّـهيدين       حَضرتِ فاطِمهٔ اُمُّ البَنیـن(س)                تَسليَت بـٰاد.🖤. 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊ‌ܭَܝ‌ ࡅ࡙ܭ نفܝ‌ ܝ‌ߊ‌ بܘ ߊ‌و وࡎل ܭܝ‌دے بܝ‌ߊ‌ے ܢܚܝ݆ߺߊ‌ܣش ࡅ߳و ܢܚܝ‌دߊ‌ܝ‌ ࡅ࡙ߊ‌ܝ‌ے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو یازده ✨ابوراجح، ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بال
❣قسمت صدو دوازده ✨ریحانه با اطمینان گفت: هاشم؟ درباره او هرگز نباید این طور حرف بزنی. 🍁با شنیدن این حرف ریحانه، می خواستم بال دربیاورم. مسرور دست و پایش را گم کرد و گفت: شنیده ام هاشم با پیشنهاد ابوراجح، دو نفر از شیعیان را از سیاه چال نجات داده. فکر نمی کنید دارالحکومه این را فهمیده باشد؟ شاید قنواء دراین باره به حاکم یا وزیر حرفی زده باشد. فراموش نکنید که وزیر به خاطر قضیه قوها از دست پدرتان عصبانی است. ریحانه و مادرش ساکت ماندند. مسرور با لحن دلسوزانه ای گفت: چیزی که من می دانم این است که دو نفر وارد حمام شدند و ابوراجح را به اتهام جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم با خود بردند. حالا هر لحظه ممکن است بریزند و شمارا هم دستگیر کنند. به جای هر حرف دیگر، بهتر است آماده شوید تا برویم. پس از آنکه شما را به جای امنی رساندم، می روم و ته و توی قضیه را در می آورم. هر چه زودتر باید از این خانه دور شویم. مادر ریحانه گفت: ما به خانه کسی که نمی شناسیم نمی رویم. بگذار بیایند ما را هم دستگیر کنند. ریحانه گفت: تو بهتر است بروی و هر طور هست با هاشم تماس بگیری و دستگیر شدم پدرم را به او خبر بدهی. شاید او به کمک قنواء بتواند برای نجات پدرم کاری کند. _فکر می کنید در این وضعیت خطرناک، هاشم حاضر شود خود را به خطر بیندازد؟ بیش از آن نتوانستم تحمل کنم. نگاهی به دو طرف انداختم. از ماموران خبری نبود. از پناه کناره درگاه بیرون آمدم و قبل از آنکه مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد، او را به داخل خانه هُل دادم. مسرور فریادی کشید و کنار باغچه، که در آن بوته های گل و سبزیجات و چند نهال نخل بود، به زمین افتاد. وحشت زده برگشت و به من نگاه کرد. خودرا چهار دست و پا عقب کشید. پا در حیاط گذاشتم. با دیدن ریحانه و مادرش سلام کردم. مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت: آه! شمایید هاشم؟ مرا ترساندید! ریحانه لبخندی زد و گفت: خدا را شکر که آمدید! اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت: پدرم را دستگیر کرده اند. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو دوازده ✨ریحانه با اطمینان گفت: هاشم؟ درباره او هرگز نباید این طور
❣قسمت صد و سیزده ✨در یک لحظه از شوق دیدن او و دیدن لبخند و اشکش و از خطری که همه مان را تهدید می کرد، چنان متاثر شدم که نزدیک بود من هم مهار اشکم را از دست بدهم. 🍁از طرفی چنان عصبانی بودم که می خواستم مسرور را خفه کنم. حال خودم را نمی فهمیدم. با دیدن ریحانه چنان شوری به دلم افتاده بود که با بی هوشی فاصله چندانی نداشتم. از خدا خواستم به من چنان توانی بدهد که بتوانم عشق سوزانم را مخفی کنم. ریحانه به اندازه کافی گرفتار و ناراحت بود. نباید کاری می کردم که به راز عشقم پی ببرد و به گرفتاری ها و ناراحتی هایش اضافه شود. درِ خانه را پشت سرم بستم و به طرف مسرور رفتم. مسرور از ترس، باز چند قدم خود را روی زمین به عقب کشید. لگدی به کمرش زدم و به موهایش چنگ انداختم و از زمین بلندش کردم. با یک دست، کمرش و با دست دیگر، سرش را گرفت و ناله سر داد. ریحانه به من نزدیک شد و با چهره ای برافروخته گفت: اینجا چه خبر است؟ لطفا رهایش کنید. اگر به هر دلیل باعث دستگیری پدرم شده اید، نباید این بیچاره را سرزنش کنید. تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. با اخمی از روی دلخوری گفتم: باور می کنید چنین کاری کرده باشم؟ مسرور را مجبور کردم لبه ایوان بنشیند. _از مسرور بپرسید چطور از نجات یافتن حماد و پدرش از سیاه چال باخبر شده. مطمئن باشید که ابوراجح چیزی در این باره به او نگفته. مسرور ساکت ماند. یقه اش را فشردم و زیر لب غریدم: جواب بده خائن! با لکنت گفت: وقتی در حمام صحبت می کردید، شنیدم. _شنیدی یا گوش ایستاده بودی؟ حالا بگو امروز برای چه به دارالحکومه رفته بودی؟ لرزش بدن مسرور را با دست هایم حس کردم. _من به دارالحکومه رفته بودم؟ برای چه؟ من با دارالحکومه چه کار دارم؟ _این را تو باید بگویی. از پنجره دیدم که از دارالحکومه بیرون می رفتی. مسرور با التماس و وحشت به ریحانه و مادرش نگاه کرد و گفت: اشتباه می کند. می خواهد گناه دستگیر شدن ابوراجح را به گردن من بیندازد. ریحانه، پشت به درِ خانه، ایستاد و با ناباوری گفت: حرف بزن مسرور! مسرور نیم خیز شد و گفت: بد کردم دستگیر شدن پدرتان را به شما خبر دادم؟ کسی مثل من با دارالحکومه چه کار دارد؟ مرا به آنجا راه نمی دهند. او را سر جایش نشاندم و گفتم: رشید، پسر وزیر، برای من توضیح داد که کسی مثل تو با دارالحکومه چه کار می تواند داشته باشد. رو به ریحانه و مادرش گفتم: من باید بروم و خبری از ابوراجح به دست بیاورم، اما قبل از آن باید توطئه و خیانت مسرور را برایتان بر ملا کنم. همه آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود و آنچه را از رشید شنیده بودم، برای ریحانه و مادرش گفتم. _حالا جان من هم در خطر است. پدربزرگم می خواست مرا مخفیانه از حله خارج کند و به کوفه بفرستد. قبول نکردم. چرا؟ چون سرنوشت ابوراجح و شما برایم مهم است. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🌿 السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ... 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊ‌ܭَܝ‌ ࡅ࡙ܭ نفܝ‌ ܝ‌ߊ‌ بܘ ߊ‌و وࡎل ܭܝ‌دے بܝ‌ߊ‌ے ܢܚܝ݆ߺߊ‌ܣش ࡅ߳و ܢܚܝ‌دߊ‌ܝ‌ ࡅ࡙ߊ‌ܝ‌ے