یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و هفت ✨از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله کنان و نفس زنان
❣قسمت صدو چهل و هشت ✨پدربزرگ هر طور بود، برای شام نگه شان داشت. ساعتی پس از شام، ابوراجح برخاست و گفت: دیگر موقع رفتن است. 🍁همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند. زن ها از اتاقشان بیرون آمدند. قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر، نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها که پایین می رفتیم، حماد به من گفت: باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم. گفتم: کافی است اراده کنی. خجالت زده گفت: من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد. تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم: از من چه کاری بر می آید؟ وارد حیاط شدیم. گفت: می خواهم با او صحبت کنی. _او اینجاست؟ سر تکان داد. جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم. _چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟ _او به تو احترام می گذارد. می توانی نظرش را درباره من بپرسی؛ البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته ام با او حرف بزنی. گفتم: مطمئن باش او هم تو را دوست دارد. با تعجب گفت: ولی تو که نمی دانی او کیست! همراه مهمان ها از خانه بیرون رفتم. به حماد گفتم: می دانم کیست. به همان نشانه که الان اینجاست. با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: درست است. در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف می زنیم. ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند، ولی من حرف هایشان را نمی شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانیِ روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف می زند. از نگاه کردن به ریحانه خودداری کردم. مهتاب، کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود. دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود، ام حباب بود. خمیازه ای کشید و گفت: در عمرم از این همه آدم پذیرایی نکرده بودم. دو سه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید. قنواء گفت: ریحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعه شان شرکت کنم. گفتم: امیدوارم به همگی تان خوش بگذرد! وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوشحالی درِ خانه را بست. چند دقیقه بعد، دو نگهبان با کجاوه ای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند. در حیاط تنها ماندم. به قرص ماه چشم دوختم. بدجوری دلگیر بودم. اگر دیر وقت نبود بیرون می زدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان به یاد او افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9