ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_59 به ستون تکیه داده بودم و مشغول تماشای محمد بودم لباس هاش رو داخل ساکِش
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ _ هیچی امروز محمد یه شوخی بی‌مزه‌ای کرد هنوز تو ذهنمه _ برای همینه داریم میریم خرید که حال و هوات عوض بشه _ باشه دیگه منم مثبت دادم گفتم بریم فرمون و چرخوند و من در حال تماشای بیرون بودم که گفتم _ راستی از خواستگاریت چخبر؟ _ خواستگار؟کدوم خواستگار آخه..؟؟ _ همین که مریم میگفت، اسمش چی بود... آقا ابولفضل _ میدونم کیو میگی ولی بیخیالش _ چرا خب؟؟خوشت نیومده ازش؟ نفسش رو محکم بیرون داد _ نمیگم پسره خوبی نیست اتفاقا از هرنظری آمادگی ازدواج رو داره و از نظر اخلاقی هم خوبه _ پس مشکل چیه؟ _ مشکلی نیست اما حس میکنم اونقدر که باید آمادگی اینکار و ندارم _ چی میگی؟؟تو آماده ازدواج نیستی؟؟ ولم کن بابا زهرا بگو دلم نیست باهاش _ حالا اصن همون که تو میگی... دلم باهاش نیست _ یعنی جا نداره یکمم روش فکر کنی؟ _ وقتی فکر کنم ذهنم درگیر میشه، ذهنمم که درگیر بشه نمیتونم درست تصمیم بگیرم و اسن همینجوری ادامه پیدا میکنه تا کلافه بشم _ یکی دیگه رو توی ذهنت داری؟ چپ چپ نگاهم کرد و چشم دوخت به اتوبان _ من کیو میتونم زیره نظر داشته باشم اخه؟! _ آخه نکه امیر هم دقیقا همین شکلی شده برای این میگم _ یعنی چی؟چه شکلی؟ _ چمیدونم! مامان تا حرف ازدواج میزنه میگه آمادگی ندارم و فلان _ خب.. _ خب که فکر کنم یکی رو زیره نظر داشته باشه ولی روش نمیشه بگه آب گلوش رو قورت داد و یکم توی جاش جابه‌جا شد خوب از حرکاتش میفهمیدم استرس گرفته و الانه که فکرش هزار جا رفته _ ان شاءالله خیر باشه _ ایشالا که همینجوره نزدیک اولین مغاره وایسادیم و با نگاهی پیاده شد من حدسم درست بوده پس... زهرا هم بدش نمیاد از امیر! نیشم باز شد و با خوشحالی از ماشین پیاده شدم _ وا چرا قیافه‌ات اینجوریه؟ _چشه؟ _ الان ما حرفی زدیم که تو اینجوری میخندی؟ خودم و زدم به اون راه _ دیوونه اومدیم برا دخترم خرید کنیما خوشحال نباشم؟؟ _ راستی اسم براش انتخاب کردید؟ _ محمد گیر داده اسمش رو بزاریم نرگس _ نرگس؟خوبه که... قشنگ هم هست _ آره ولی من تو فکرم یه چیزی مثل رسا یا اسماء بود _ اسماء باز خوبه ولی رسا چیه اخه؟ _ خوشم اومده بود از این اسم _ اینقدر دست دست کنید تا دیر بشه خب یه اسمه دیکه چقدر کشش میدید _ حالا قرار شده محمد برگرده تا به نتیجه نهایی برسیم _ وای ریحانه اینو نگاه... چشم چرخوندم سمت دست هایی که به ویترین مغازه‌ای اشاره داشت لباس صورتی و زرد کوچولویی که داشت توی دکور مغازه خودنمايي میکرد _ وای خدا چقدر کوچولوعه از ذوق زهرا منم به وجد اومده بودم و تقریبا هرجا میرفتیم حداقل دو دست لباس میخریدیم نزدیکای ظهر بود که مریم هم به جمعمون اضافه شد و اینبار سه تایی خرید میکردیم دوتاشون شده بودن عین بچه کوچیکا و با اشتیاق و لبخند میرفتن داخل مغازه ها... داشتم برای خودم چرخ میزدم که صدایی آشنا باعث شد سرم رو بالا بگیرم چقدر عوض شده بود! درسته فقط چند وقته ندیدمش اما انگاری چهره‌اش رو فراموش کرده بودم..! _ عه تویی ریحانه؟! ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste