eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_59 تا نزدیکای عصر تو پایگاه بودم و داشتم کمک بچه میکردم... بعد از اینکه خدا
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ مامان اومد دادی بزنه سر ریحانه که با صدای بابا حرفش رو خورد _چخبره اینجا باز مهناز؟...صبح بس نبود الان باز شروع کردید؟ _حسین اتاق دخترت رو نگاه کن... بابا نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و سوالی به مامان خیره شد _به خاطره اینکه اتاقش بهم ریزه اینطور داد و بیداد میکنی؟ _نخیر...به خاطره اینکه دخترت شال و کلاه کرده داره میره.. تعجب رو میشد از چشم های بابا به وضوح دید. خیره به ریحانه نگاه کرد که ریحانه آب گلوش رو قورت داد و گفت _بابا من میخوام برم مشهد.. _تنهایی؟ به حرف اومدم و گفتم _با من داره میاد بابا مامان سریع گفت _تو خودت معلوم نیست با کیا میچرخی...دست ریحانه رو هم میخوای بگیری کجا ببری؟ _مهناززز... _مهناز نداره...تو اول ببین پسرت با کی میگرده... بابا رو به من گفت _با دوستات میری؟ سری تکون دادم که گفت _چند روز میرید؟...با قطار؟ _پنج روز میریم....بله با قطار هم میریم.. سری تکون داد و روبه ریحانه گفت _خودت میخواستی بری؟ ریحانه گفت _بله...تصمیم خودم بود.. بابا چیزی نگفت. مامان با صدایی نسبتا بلندی گفت _من نمیزارم جایی بری.. _مهناز...چیکارشون داری؟ خواهر و برادری دارن میرن مسافرت... _مادرشم حق دخالت دارم.. _اره امروز صبح دیدم چطور براش مادری کردی.. مامان سکوت کرد و از اتاق بیرون رفت...بابا هم دیگه حرفی نزد و اونم بعدخ دقیقه ای رفت.. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_59 به ستون تکیه داده بودم و مشغول تماشای محمد بودم لباس هاش رو داخل ساکِش
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ _ هیچی امروز محمد یه شوخی بی‌مزه‌ای کرد هنوز تو ذهنمه _ برای همینه داریم میریم خرید که حال و هوات عوض بشه _ باشه دیگه منم مثبت دادم گفتم بریم فرمون و چرخوند و من در حال تماشای بیرون بودم که گفتم _ راستی از خواستگاریت چخبر؟ _ خواستگار؟کدوم خواستگار آخه..؟؟ _ همین که مریم میگفت، اسمش چی بود... آقا ابولفضل _ میدونم کیو میگی ولی بیخیالش _ چرا خب؟؟خوشت نیومده ازش؟ نفسش رو محکم بیرون داد _ نمیگم پسره خوبی نیست اتفاقا از هرنظری آمادگی ازدواج رو داره و از نظر اخلاقی هم خوبه _ پس مشکل چیه؟ _ مشکلی نیست اما حس میکنم اونقدر که باید آمادگی اینکار و ندارم _ چی میگی؟؟تو آماده ازدواج نیستی؟؟ ولم کن بابا زهرا بگو دلم نیست باهاش _ حالا اصن همون که تو میگی... دلم باهاش نیست _ یعنی جا نداره یکمم روش فکر کنی؟ _ وقتی فکر کنم ذهنم درگیر میشه، ذهنمم که درگیر بشه نمیتونم درست تصمیم بگیرم و اسن همینجوری ادامه پیدا میکنه تا کلافه بشم _ یکی دیگه رو توی ذهنت داری؟ چپ چپ نگاهم کرد و چشم دوخت به اتوبان _ من کیو میتونم زیره نظر داشته باشم اخه؟! _ آخه نکه امیر هم دقیقا همین شکلی شده برای این میگم _ یعنی چی؟چه شکلی؟ _ چمیدونم! مامان تا حرف ازدواج میزنه میگه آمادگی ندارم و فلان _ خب.. _ خب که فکر کنم یکی رو زیره نظر داشته باشه ولی روش نمیشه بگه آب گلوش رو قورت داد و یکم توی جاش جابه‌جا شد خوب از حرکاتش میفهمیدم استرس گرفته و الانه که فکرش هزار جا رفته _ ان شاءالله خیر باشه _ ایشالا که همینجوره نزدیک اولین مغاره وایسادیم و با نگاهی پیاده شد من حدسم درست بوده پس... زهرا هم بدش نمیاد از امیر! نیشم باز شد و با خوشحالی از ماشین پیاده شدم _ وا چرا قیافه‌ات اینجوریه؟ _چشه؟ _ الان ما حرفی زدیم که تو اینجوری میخندی؟ خودم و زدم به اون راه _ دیوونه اومدیم برا دخترم خرید کنیما خوشحال نباشم؟؟ _ راستی اسم براش انتخاب کردید؟ _ محمد گیر داده اسمش رو بزاریم نرگس _ نرگس؟خوبه که... قشنگ هم هست _ آره ولی من تو فکرم یه چیزی مثل رسا یا اسماء بود _ اسماء باز خوبه ولی رسا چیه اخه؟ _ خوشم اومده بود از این اسم _ اینقدر دست دست کنید تا دیر بشه خب یه اسمه دیکه چقدر کشش میدید _ حالا قرار شده محمد برگرده تا به نتیجه نهایی برسیم _ وای ریحانه اینو نگاه... چشم چرخوندم سمت دست هایی که به ویترین مغازه‌ای اشاره داشت لباس صورتی و زرد کوچولویی که داشت توی دکور مغازه خودنمايي میکرد _ وای خدا چقدر کوچولوعه از ذوق زهرا منم به وجد اومده بودم و تقریبا هرجا میرفتیم حداقل دو دست لباس میخریدیم نزدیکای ظهر بود که مریم هم به جمعمون اضافه شد و اینبار سه تایی خرید میکردیم دوتاشون شده بودن عین بچه کوچیکا و با اشتیاق و لبخند میرفتن داخل مغازه ها... داشتم برای خودم چرخ میزدم که صدایی آشنا باعث شد سرم رو بالا بگیرم چقدر عوض شده بود! درسته فقط چند وقته ندیدمش اما انگاری چهره‌اش رو فراموش کرده بودم..! _ عه تویی ریحانه؟! ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste