♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡
#part_16
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
به سمت ماشین رفتیم سوار شدیم ماشین روبه حرکت در اوردم
همین طور که می رفتیم چشمم به بغل تالاب افتاد.
به جسم بی جونه محمد نگاه کردم که روی آب بود بین بوته ها سریع ماشین رو نگه داشتم بدو به سمتش رفتم .
بدنش یخ زده بود.
آهو خودش رو پیشم رسوند همش جیغ میزد و اسم محمد رو صدا میزد و گریه میکرد .
این واقعا حالم رو بد کرده بود .
بعد چند دقیقه گریه های اهو تبدیل به هق هق شد کمکش کردم از جاش بلند بشه .
بعد چند ساعت خبر فوت محمد تو کل روستا پیچید .
اهو هم که دیگه نایی برای گریه نداشت فردا هم قراره مراسم خاکسپاری باشه .
اصلا باور کردنش برام سخته که محمد دیگه نیستش مثل داداش کوچیکم دوستش داشتم .
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》