ـــــــــــــ اولین‌بار است که دیدَمَت. آن هم از پشت پنجرهٔ icu. دستم بهت نرسید. حتی صدای هق‌هقم را نشنیدی. صدای زیارت عاشورایی که مادرت خواست برایت بخوانیم. قرارمان نبود. دوست نداشتی با حالِ بد، ببینمَت. قرار بود حالت خوب شود و خبرم کنی. بیایم یک دل سیر بغلت کنم. به اندازهٔ همهٔ این سه سالی که فقط پیام بینمان رد‌وبدل شد. می‌خواستم پیام همکاران و هنرجوها را برایت بخوانم. همه حرف‌هایم را پشت پنجره گفتم. می‌دانم شنیده‌ای. راستی چقدر چهره‌ات معصوم بود. معصوم‌تر از تک‌عکسی که برایم فرستاده بودی‌. کم‌سن‌تر از آنکه حالا روی تخت icu ببینمت. کوچک‌تر از آنکه حالا برای بودنت، برای خوب شدنت، برای ماندنت، پیش خدا دست‌وپا بزنم. @zaatar