eitaa logo
/زعتر/
459 دنبال‌کننده
167 عکس
26 ویدیو
3 فایل
می‌نویسم چون می‌دانم غیر از این کار، هیچ کاری ماندگار نخواهد بود. ✨ زعتر یعنی آویشن. 💫برای ارتباط با من: @z_Attarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
/زعتر/
ـــــــــــــــــــ رسول خدا (ص) فرمودند: «هر کس بر سر یتیمی دست ترحم و عطوفت بِکشد، خداوند به تعداد
. پیامبر(ص) فرمودند: بهشت خانه‌سرایی دارد به نام «دارالفَرح»(خانه شادی). تنها کسانی وارد آنجا می‌شوند که ایتام مؤمنین را شاد و خُرّم کرده باشند. (نهج‌الفصاحه، ج ١، ص ١٧٥) 🍃ما هنوز صد میلیون تومان برای این دختر خانم کم داریم. .
/زعتر/
ـــــــــــــــــــ رسول خدا (ص) فرمودند: «هر کس بر سر یتیمی دست ترحم و عطوفت بِکشد، خداوند به تعداد
خدا خیر کثیر بدهد به همه عزیزانی که در این کار خیر سهیم شدند. الحمدلله، با کمک‌های شما و خیریه‌، هزینه عمل این دختر خانم، فراهم شد. قدردان همه شما هستم. لطفا به دوستان اطلاع بدهید تا دیگر واریز انجام نشود.
هدایت شده از ریحانه
🖥 | تمام‌قد، کنار قهرمان والیبال 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با قهرمانان ورزشی و مدال‌آوران المپیادهای علمی؛ ۱۴۰۴/۷/٢٨ 🔸 دخترک داشت به جان مادرش غر می‌زد. نزدیک رفتم. گفتم شاید بتوانم کمکی کنم. اسمش نوراسادات بود. روسری آبی پوشیده بود؛ رنگی ملایم در میان شلوغی جمعیت. خم شدم و گفتم: «چی شده خاله؟ چیزی می‌خوای؟» ابروهایش را درهم کشید و با صدایی بغض‌آلود گفت: «می‌خوام آقا جون رو ببینم. اینجا دوره، نمی‌بینم.» سرش را بوسیدم و آرام گفتم: «آقا هنوز نیومدن. شما ردیف اولی. اگه بیان، حتماً می‌بینی.»  🔹 وقتی آقا آمدند، چند ردیف عقب‌تر نشسته بودم. دخترک را دیدم که روی صندلی‌اش ایستاده بود؛ تمام‌قد، مثل پرچمی کوچک در باد. کنار مادرش، قهرمانی پرچم‌به‌دوش که مقام دوم والیبال نشسته را برای کشور آورده بود. 👈🏻راوی: مهری فلاحی ✍🏻 زهرا عطارزاده 🗓شماره ٢ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
ـــــــــــــــ دیروز، بعد از سال‌ها زیارت حضرت آقا نصیبم شد. به عنوان راوی، دعوت شدم به حسینیه‌ای که نمی‌دانستم صاحبش می‌آید یا نه؛ اما دلم روشن بود به آمدنش. وقتی وسط برنامهٔ ورزش باستانی، صندلی آقا را آوردند روی سکو و از پشت پرده وارد حسینیه شدند، داشتم رؤیای تمام این سال‌ها را زندگی می‌کردم. خرده‌روایت‌هایم در رسانه ریحانه درحال انتشار است. اگر دوست داشتید کانال ریحانه را دنبال کنید. @khamenei_reyhaneh @zaatar
ــــــــــــــــ همیشه سادگی و صمیمیت کتاب‌های هوشنگ مرادی کرمانی را دوست داشتم. این‌بار به بهانه کتاب بچه‌های قالیباف‌خانه، سراغ برنامه «اکنون» رفتم و از مرادی کرمانی شنیدم؛ از مسیر تا هدفش. شنیدن از کسی که داستان‌گویی را از کودکی‌‌اش وام گرفته، مثل برگشتن و شخم زدنِ تجربه‌های کودکی‌ام بود. در میان حرف‌هایش، جمله‌ای گفت که عصاره‌ٔ نگاه او به ادبیات است: «شما هیچ داستانی از من نمی‌خونید که من توش نصیحت کنم، شعار بدم و توش جانبداری کنم. هیچ‌وقت این کار رو نکردم و نمی‌کنم. من توی قصه‌هام حل می‌شم.» @zaatar
ـــــــــــــــ این روزها بین ایتا و بله در رفت‌وآمدم. مثل مسافری‌ که مدام از یک ایستگاه به دیگری می‌دَوَد؛ فقط فرقش این است که قطارها همه مجازی‌اند و بلیت‌ها رایگان. کارم تا امروز روی ریل ایتا پیش می‌رفت، اما باگ‌هایش آن‌قدر دست‌انداز داشت که انگار هر روز در ترافیک گیر می‌کردم. نیمی از گروه‌هایم به بله کوچ کرده‌اند و نیمی دیگر، هنوز در ایتا مانده‌اند؛ نتیجه‌اش این شده که مثل پستچیِ سرگردان، مدام در رفت‌وآمدم. این شد که کانالی در بله ساخته‌ام. 🎐آدرسش، اینجاست. https://ble.ir/zaatar @zaatar
ـــــــــــــ ما نُه نفر، شورایی هستیم برای انتخاب کتاب‌های حلقه. برای هر حلقه، نفری سه چهار کتاب روی میز می‌گذاریم؛ کتاب‌هایی از دسته‌های مختلف ادبیات روایی. کتاب‌های ایرانی، خارجی، ناداستان، مقاومت. در فرصت یک ماهه، تعداد زیادی از کتاب‌ها را می‌خوانیم. پای هر کتاب، نقد و نظر می‌دهیم. جلسه می‌گذاریم و سر کتاب‌ها چک‌وچانه می‌زنیم. به مخاطبمان فکر می‌کنیم. مخاطبی که دوست دارد با کتاب‌ دمخور باشد و نیاز دارد به همراهی گروهی برای تداوم و رسیدن به روتینِ کتاب‌خوانی. همین روزها مشغول انتخاب کتاب‌های حلقه پانزدهم می‌شویم، درحالیکه حلقه چهاردهم درحال ثبت‌نام است. حتی اگر تاحالا اهل مطالعه نبودید و همیشه گوشه ذهنتان بوده که روزی با کتاب‌ها سروکله بزنید، می‌توانید در حلقه چهاردهم ثبت‌نام کنید. فرصتش تا فرداست. http://Mabnaschool.ir/product/halghe14 @zaatar
ــــــــــــــ در شماره جشن مجله مدام، داستانی دارم با عنوان «ورگرد آقا» نسخه صوتی این داستان را می‌توانید در کست‌باکس گوش کنید. https://castbox.fm/vb/879793217 @zaatar
ــــــــــــــــــ ادبیات واقعیت‌محور، با تمام رازها و اعتراف‌هایی که نویسندگانش پیش چشم ما می‌گذارند، آدم‌های جهان را به شکل صمیمانه‌ای باهم متصل می‌کند؛ انگار روایت‌ها رشته‌ای می‌شوند که دل‌های دور از هم را گره می‌زند. «یک عمر کار» ریچل کاسک، از همین دست کتاب‌هاست؛ روایتی بی‌پرده از مادری و رنج‌هایش. نویسنده، آن‌قدر دقیق و بی‌ملاحظه درباره این رنج‌ها می‌نویسد که گاهی خواننده ناخودآگاه کتاب را کنار می‌گذارد؛ صداقتِ تیز و برنده‌ای در روایت‌هاست که یادآورِ دردهای شخصی‌ هر مادر است. در این کتاب، صداقت، ستون اصلی روایت است؛ نوعی خودافشایی که آن را به تجربه‌ای انسانی و قابل لمس تبدیل می‌کند. همین است که «یک عمر کار» را به کتابی ارزشمند تبدیل کرده؛ و درست به همین خاطر، اثرگذار است. پی‌نوشت: کتاب‌هایم را زیرورو کردم و کتابی متناسب‌تر برای معرفی در این روز عزیز، پیدا نکردم. @zaatar
هدایت شده از ریحانه
هدایت شده از ریحانه
🖥 ز مثل زندگی ❤️ روایت‌هایی زنانه درباره‌ مادرانگی 📝 محمد جایم را گرفته. نشسته پشت میز و لپ‌تاپم را گذاشته جلوش‌. فارسی را رسیده‌اند به نشانه‌ی «ز». «ز» را «س» می‌گوید؛ سوزن را، سوسن. زنگ تفریح نشانه‌ی «ز» را با هم تمرین می‌کنیم. چندین‌بار دندان‌ها را روی هم می‌گذارم و «ز» را کش می‌دهم. حسین رفته توی اتاق. تبلتم را بُرده برای کلاسش. به فایل‌های بازِ توی تبلت نگاه هم نمی‌توانم بکنم؛ انگار پشت شیشه‌ای ایستاده‌اند منتظر. متن‌هایم نصفه‌نیمه مانده و زمانی برای کامل کردنشان ندارم. هر ۴۵ دقیقه زنگ تفریح است و لقمه‌ای، میوه‌ای، دمنوشی برایشان آماده می‌کنم. گاهی صدا قطع می‌شود و گاهی اینترنت. گاهی سیستم مدرسه راهمان نمی‌دهد و بچه‌ها چشمشان پُراشک می‌شود. چاره‌ای ندارم. خودم را کنارشان جا می‌دهم تا کلاس‌ها را بی‌دردسر جلو ببریم. از پنجره‌ی آشپزخانه بیرون را نگاه می‌کنم؛ آسمان خاکستریِ چرک است. درخت توی کوچه خمیده؛ اما تکیه داده به چناری محکم. دلم می‌خواهد، مثل همان درخت، کمی تکیه بدهم و دست‌هایم را بند کنم به چیزی که تکانم ندهد. بوی آویشن و عناب آشپزخانه را پُر کرده؛ انگار دستم را میان سرفه‌ها و نفس‌تنگی‌های شهر می‌گیرد. سه لیوان را با دمنوش پر می‌کنم. بخار از لبه‌ی لیوان‌ها بالا می‌زند و با هوای سنگینِ خانه قاتی می‌شود. همین گرمای ساده نفسم را باز می‌کند. محمد داد می‌زند: «مامان فکر کنم بلد شدم.» وسط کلاس ایستاده جلوی آینه و لب‌ولوچه‌اش را باز و بسته می‌کند. برمی‌گردد سمتم. سلام نظامی می‌دهد و می‌گوید: «ز مثل سرباز» برایش دست می‌زنم. ادامه می‌دهد: «ز مثل مامانِ زیبا.» این‌بار بهتر ادا می‌کند. مثل خطی که بالاخره بی‌لرزش می‌نویسی‌اش. لبخندش کوچک است؛ اما برقی دارد که روحم را از زیر هوای کدر می‌کشد بیرون. می‌خندم؛ نه بلند، نه مثل فیلم‌ها، مثل جرعه‌ای آب که فقط برای تر شدن لب‌هاست. می‌نشینم کنار بچه‌ها. راهی برای ورود به داستان‌هایم ندارم. شخصیت‌ها منتظرند؛ اما عجله‌ای نیست. حالا می‌فهمم بعضی چیزها هرگز خاموش نمی‌شوند؛ چیزی از من در نفس و صدای بچه‌ها ادامه پیدا می‌کند، حتی اگر روزها از نوشته‌هایم دور بمانم. زندگیِ مادرانه گاهی مثل همین نشانه‌ی «ز» است؛ اولش کج‌وکوله ادا می‌شود؛ اما کم‌کم جا می‌افتد. می‌دانم به نوشته‌هایم برمی‌گردم. به ایده‌ها، به خودم. شاید همین فردا، شاید هفته‌ی دیگر. 📝زهرا عطارزاده، رسانه «ریحانه»؛ 💬مجموعه‌ روایت «بهشت‌آفرین» رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh
ـــــــــــــــ کتاب، ایده‌ای بکر دارد که باتوجه به حجم کم آن، می‌شود چندساعته خواندش. ماجرای خانه‌ای است در حوالی حرم امام رضا(ع) که پدربزرگ خانواده در آن دفن شده. خانه‌ای که با هتل‌های دورتادورش محاصره شده و در خطر است. زبان و نثر نویسنده، قابل توجه است. تصاویر و جزئیاتی دارد که حتم دارم تا مدت‌ها فراموشتان نمی‌شود. ریتم اتفاقات در داستان تند است و نمی‌توانید زمانِ مطالعهٔ کتاب را کش بدهید. اما با کتاب مشکلی هم داشتم و آن حجم زیاد اتفاقات و نپرداختن به همه آن‌هاست. در داستان، رد پای قصه‌های کوچکی باز می‌شود که پرونده‌شان بسته نمی‌شود و قدری ابهام برای مخاطب باقی می‌گذارد. درواقع مسئله‌ام با کتاب، این است که چند برشِ موضوعی دارد و خط اصلی داستان، حفظ نمی‌شود. با این حال می‌دانم اگر آقای فتحی کتاب جدیدی بنویسد، حتما سراغش می‌روم. @zaatar