امام با دست های لرزانش خون را از سر و صورت و لب و دندان علی می سترد و با او نجوا می کرد‌: تو پسرم رفتی و از غم های دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی یاور گذاشتی! و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و دیدم که شانه های او چون ستون های استوار جهان تکان می خورد و می رود که زلزله ای آفرینش را درهم بریزد. و با گوش های خودم از میان گریه هایش شنیدم که دنیا بعد از تو نباشد.. بعد از تو خاکبرسر دنیا... و با چشم های خودم، بی قراری پسر را دیدم. جنازه علی اکبر را که با این کلام پدر آرام گرفت و فرو نشست... علی آرام گرفت... اما چه آرام گرفتنی! این بار چندم بود که پا به آن سوی جهان می گذاشت و باز به خاطر پدر از آستانه در سرک می کشید و برمیگشت... مگر پدر دل از او نکنده بود که او به کندن و رفتن رضایت نمی داد؟ 📚🍂 @zamire_moshtarak