eitaa logo
| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
79 دنبال‌کننده
314 عکس
16 ویدیو
10 فایل
ضـَمیـرِ مُـشـْتَرَکَـــم، آنْچِـنان کـه خـود پـیـداسـت کـه در حِـصـار تـو و ما و من نِـمـی گُنـجَم # کتاب_بخونیم
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی خیلی قشنگ بود‌‌... اصلا مگه داریم که سید مهدی شجاعی نویسنده باشه و یه کتاب خوب نشه؟! ولی خب کاش صوتی ش رو گوش نمی دادم. اون حسی که آدم خودش موقع خوندن کتاب داره، مخصوصا کتاب های سید مهدی، هیچ کس دیگه نمی تونه بهت منتقل کنه‌‌.‌..
- امـروز چه روزیه؟ +جمـعـه و بلافاصـله پــرسیـدم: چـطور مگـه؟ بی تامــل گفت: توقـعـت هـمـیشه از این روز یعنی جـمـعـه چی بوده؟ دلـم فرو ریـخت. از شنیدن دو کـلـمه جـمـعـه و توقـع یاد این فراز از زیارت امــام زمـان در روز جـمعه افتادم: و هـذا یـوم الــجمـعه و هو یـومک المتـوقـع فیه ظـهورک ( و امـروز جـمعه است. همـان روزی اسـت که در آن ظـهـور تو انــتــظار می رود) پـیش از آن که من پـاسـخ بدهم یا سـوالی بپرسـم، مـحکـم و آمرانه گـفت: سـریع بیا که بریم. داره دیـره می شـه دل نـگران پـرسیدم: یعنی همـین الـآن ؟! جواب داد: پـس کـی ؟ میگم داره دیـره می شه! تـداعـی کارهای انجام نشده و یـادآوری بـی بضـاعتی و خالی بودن دسـت، سبـب شد که با لـحـن آکـنده از انـدوه و حسرت بـگویم: نمـی تونم! من روم نـمیـشه دست خالی خـدمت آقا بـرسم. بعدا وقـتی کـارام به انجام رسیـد می آم. با لحنـی حاکی از قطع امـید گفت: بعدا دیـره! اگـر اهـل آمـدنی، الـآن وقتـشه! یه کـلـام بگو می آی یا نمی آی؟ گفتم: آخـه.... می دونـی.... مـن آمـاده شـدنم... یک کـمی معطلی داره... نیـست دیـشب نـخوابیـدم... شاید اگه دوش بگـیرم از این منـگی و خواب آلـودگی در بیـام. با ریـشخـند گفت: دوش چیـه ؟! حتـی مـجـال لبـاس عـوض کـردنـم نیـست. با هـرچــی تنتـه سریـع بیا که بـریم. دیدم که ایـن طور کنـدن و رفـتـن فــوری و آنـی را در خـودم نمی بیـنم، پس بـا قـاطعیت گفتم: در این وضـعیـتی که من هسـتم، یک همچـین شتـاب و عجله ای نه صـلاحـه و نه عمـلی. با لـحـن مؤاخـذه پرسیـد: یـعـنی چـه؟ گفـتم: برای امـر به این مـهمـی من باید بتونم سـرپا باشم یا نــه; الـآن با این حـال و روز که نـمی تـونم. شمـا بریـن، من حـالم که جـا اومد، خـودم میام. با لـحـن آکـنده از یـاس و حسـرت و تـاسف و خـشونـت گفت: پس لااقـل از اون دعـاها و ادعـاهای تو خـالیـت دسـت بردار! الـآن که در بـازه امکان اومـدن هسـت. وقـتی بسته شـد، که دیـگه امـکان نـداره! 📖 @Zamire_moshtarak
امام با دست های لرزانش خون را از سر و صورت و لب و دندان علی می سترد و با او نجوا می کرد‌: تو پسرم رفتی و از غم های دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی یاور گذاشتی! و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و دیدم که شانه های او چون ستون های استوار جهان تکان می خورد و می رود که زلزله ای آفرینش را درهم بریزد. و با گوش های خودم از میان گریه هایش شنیدم که دنیا بعد از تو نباشد.. بعد از تو خاکبرسر دنیا... و با چشم های خودم، بی قراری پسر را دیدم. جنازه علی اکبر را که با این کلام پدر آرام گرفت و فرو نشست... علی آرام گرفت... اما چه آرام گرفتنی! این بار چندم بود که پا به آن سوی جهان می گذاشت و باز به خاطر پدر از آستانه در سرک می کشید و برمیگشت... مگر پدر دل از او نکنده بود که او به کندن و رفتن رضایت نمی داد؟ 📚🍂 @zamire_moshtarak
امام با دست های لرزانش خون را از سر و صورت و لب و دندان علی می سترد و با او نجوا می کرد‌: تو پسرم رفتی و از غم های دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی یاور گذاشتی! و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و دیدم که شانه های او چون ستون های استوار جهان تکان می خورد و می رود که زلزله ای آفرینش را درهم بریزد. و با گوش های خودم از میان گریه هایش شنیدم که دنیا بعد از تو نباشد.. بعد از تو خاکبرسر دنیا... و با چشم های خودم، بی قراری پسر را دیدم. جنازه علی اکبر را که با این کلام پدر آرام گرفت و فرو نشست... علی آرام گرفت... اما چه آرام گرفتنی! این بار چندم بود که پا به آن سوی جهان می گذاشت و باز به خاطر پدر از آستانه در سرک می کشید و برمیگشت... مگر پدر دل از او نکنده بود که او به کندن و رفتن رضایت نمی داد؟ 📚🍂 @zamire_moshtarak
هـر که به حسیـن دل می سپــارد، پیـداست که دلی برای سپـردن دارد. هـرکه برای حسیـن اشـک مـی ریـزد، پیداست که چشمـی برای گریستـن و اشـکی برای ریختـن دارد. هـرکه در مصیـبت حسیـن، دلش می شکنـد و اشکـش جـاری می شـود، پیداست که اهـل محبـت است و هـرکه اهـل محبت است، مجـذوب حسین می شـود دیر یا زود. خـودآگـاه و ناخـودآگـاه. و هر کـه مجـذوب حسیـن شـود از جنس حسیـن می شـود، متصـف به صفـات حسیـن می شـود، متخـلق به اخـلاق حسین می شـود. در دنیـا هر که از جنس حسیـن باشد، هر که مجـذوب حسیـن بشـود، هر که با حسیـن پیـوند بخـورد، هر که حسیـنی شود، در جهان آخـرت نیز حسیـن سراغش زا می گیرد، پیدایش می کند و رفـاقت و شـفاعـت و همدمی اش را بـا او ادامـه می دهـد. ومـگر ممکن است که کسـی حسینـی باشد و بهشتی نباشـد؟ و مـگر ممکن است کسی از جنس حسین بشـود و وارد بهـشت نشـود. بهشتـی که خود از نـور حسیـن آفریده شده اسـت... 📚 @Zamire_moshtarak
و آنـقدر مفهـوم آب و عمـو به هـم گـره خورده است که بـچـه ها به تـدریـج، تشنـگی را با گـفتـن عمـو، اظهـار می کنـند.. @Zamire_moshtarak
عباس باید هم از مشک محافظت کند، هم از جان خویـش. حفظ جان برای حفظ آب و حفظ آب برای حفظ جانان. اگر عباس نماند چه کسی آب را به خیمه ها برساند و اگـر آب نماند، عباس با چه رویی خودش را به خیمه ها برساند!؟ آنچه اکنون در آغوش عباس است، فقط یک مشک آب نیست .. آبروی عباس است... حیثیت عباس است... یک خواهش نگفته سکینه است که عالمی با آن برابری نمی کند.... عـصاره یِ حیـاتِ سـی و پنـج ساله عباس است بهانه تولد عباس است انگیزه حیات عباس است.. آنچه عباس امروز در نگاه حسین دیده است برای این فرمان یا خواهش، در همه عمر عباس بی سابقه پورده است: عباس جان! اگرمی توانی کمی آب بیاور و عباس عاشق عباس مأموم، عباسں مرید عباسں ادب آب شده در مقابل این خواهش آب. تمام ادب عباس در همه عمر این بـوده است که خواسته نگفته ی حسـین را بشنـاسـد و در اجرا و اجابتش سر بسپارد. امروز امـا حسین خواسته اش را آن هـم با لـحـن خواهـش و خـضـوع به زبـان آورده اسـت ... پس برای عبـاس این فقـط یک مـشـک آب نیسـت. قیمـتی تریـن محمـوله عـالم است... این فقـط یــک مـشک آب نیسـت... رسـالت تاریخی عبـاس است .. @Zamire_moshtarak
حکیم بن طفیل که از کمین نخلها درآمده و چندی است که سایه به سایه عباس میتازد، ناگهان شمشیرش را فرا می آرد و دست راست عباسی را که در دایره ای کامل در گردش است از ساعد قطع می کند. تنها کاری که عباس می تواند بکند این است که پیش از افتادن دست راست، شمشیرش را در هوا با دست چسب بستاند. دسـت راست بر زمین می افتـد اما دسـت چپ و شمشیـر همچنـان باقـی است. عبـاس با رنـگی از فریـاد در کلام رجـز می خوانـد، می جنگـند و پیش می تـازد: قسم به خدا که اگر دست راستم را قـطع کنیـد من هرگز از حمـایت دینم دست بر نمـی دارم.. کار جـنگ و دفـاع با یـک دست دشـوارتر شده اسـت... به خـصـوص که اکنـون سپر نیز از دست فــرو افتــاده اسـت و مـشـک در مـعـرض تیــرهای نگــاه دشمـنان قـرار گـرفته اسـت... اما عبـاس همچنـان رجـز خـوان پیش می رود. آنـچه به عباس تـوان می دهد و امیـد می بخشـد، سواد خیـمه هاست که گهگـــــاه از لابه لای شـاخه های نخـل ها نمایان است ... @Zamire_moshtarak
در این هنـگام زید بن رقـاد که تـا کنون در کمین به دسـت آوردن لحظه ای برای فـرود آوردن شمشیـر بوده است، ناگـهان دست چـپ عباس را از سـاعد قـطـع می کند. با قـطع شدن دست چـپ، امید عباس کاهش می یابـد. اما به کـلی از بیـن نمی رود. او همچنـان رجـز خوان پیش می تـازد: ای نـفـس! ای جـان! ای دل! مبـادا بتـرسی از کفـار! که مژده بخـش توسـت، رحمت خداونــد جبار .... دست چـپـم را چه حیله گرانه و ناجـوانــمردانه از من گـرفتـند پس ای خـــــدا! حـرارت سوزان آتـشـت را به آنـــان برسـان... اکنـون نه دستـی مانده و نه سپـری و نه شمشیـری.. اما مشـک آب مـانده است و چه بـاک اگر هیـچ چیز جز مشک نمـاند... حتـی خود عبـاس.. به شرطی که بتواند این مشـک را به خیمـه ها برسـاند. این که حـرکت اسب آرام آرام به کنـدی گراییده فقـط به خـاطر زخـم ها و جــراحت ها و خون های رفته از بدن عباس نیست. اسـب به خوبی می فهمـد که کار کنتـرل برای سـوارش دشـوار شـده... سوار اگر تا به حال با پـاهای کشیـده اش خود را به روی اسب نگه داشته، اکنون این پـاها کم رمـق شده و از توانشـان کاسته گردیده. اسب سرعتش را کم کرده تا سوار بتواند تعـادلش را حـفـظ کند و عـبـاس، از بیم پاره شـدن بـند مشـک، سر آن را به دنـدان گرفتـه و با چشـم های شاهین وارش اطـراف را از همه سو می کـاود مبادا که تیـــــری جان مشـک را بیازارد... @Zamire_moshtarak
اکـنون تیر از همـه سـو بـاریدن گرفته است. امـا عبـاس با حایـل کردن جوارح خود، از کتـف و بازو و پا و پـهـلو و پشـت، تیرها را به جـان می خـرد و مشک را همچـنان در امـان نگه می دارد و بر بال های قـلـب خویـش آن را پیـش می بـرد. ده ها تیـر بر بــدن عبـاس نشستـه است و خـون چـون زرهـی سـرخ تمام بدنـش را پوشـانده است. اما عبـاس انـگار هیـچ زخـمی را بدن خویـش احسـاس نمی کنـد چرا که مشـک همچنـان... اما نه... ناگهان تیری بر قلب مشک می نشیند و جـگر عبـاس را به آتـش می کشـد... تیـر بر مشـک نه که بر قـلـب امید عبـاس می نشیـند و عباس در خـود فرو می شکنـد و مچـاله می شـود... و دشمـن به روشنـی می فهمـد که عبـاس، دیگر تـوانی برای جنـگیدن و دلیـلی برای زنـده مـاندن ندارد... تیـری دیگر پیش می آیـد و درست بر سینه عبـاس می نشینـد و این تنـها تیری اسـت که عبـاس از آن استقـبال می کند و آن را گـرم در آغـوش می فشـرد.. کودکان اکنـون با تشنـگی چه می کننـد؟ سکیـنه به آن ها چه می گـوید؟ سکینـه اکنـون بچـه ها را چــگونه آرام می کنـد؟ زینب، زینـب، زینـب... زینـب اکنون با دل خویـش چه می کنـد ؟ با دل سکیـنه چه می کنـد؟ این حکیم بن طفیـل است که نخلستـان را دور زده و از مقـابل با عمـود آهنیـن می آید... بگیرید این تـتـمّـه جانِ عباس را که از آبــرویش گران بـهـاتر است.. حسیـن جـان! یک عمـر در آرزوی رسیـدن به کـربلا زیسـتم... یـک عمر به عشـق نینـوا تمریـن سقایت کردم... یـک عمر به شـوق عاشـورا شمشیـر زدم.. یـک عمـــــر همه حـواسم به این بـود که نقش عــاشقی را درسـت ایفـا کنم و به آداب عاشـقی مـؤدب باشـم... حسیـن جان! مرا ببخش که نشـد برایـت بجنـگم ک لز حریم آسمانی ات دفـاع کنـم... ایــن آخرین ضـربه دشمـن است که پیش می آیـد و مرا از شـرمساری کودکانـت می رهانـد. ای خـــــدا! این فاطمه است.. این زهـــرای مرضیـه است که آغـوش گـشوده است تا سر مرا به دامــن بگیـرد.. این فاطمه است که فریاد می زند، پســرم... عباسم... بـــرادرم! حسین جان! مادرمان فاطمه مـــــرا به فـرزندی قبـول کرده است.. اکنـون برادرت را دریـاب، برادرم... @Zamire_moshtarak
فرشتگان که به قدر من فاطمه را نمی‌شناسند، به اندازه‌ی من با فاطمه دوست نبودند، مثل من دل در گروی عشق فاطمه نداشتند، ضجه می‌زنند، مویه می‌کنند، تو سزاوارتری برای گریستن ای علی! که فاطمه فاطمه‌ی تو بوده است.... ای وای این تورم بازو از چیست؟... این همان حکایت جگرسوزتازیانه و بازوست. خلایق باید سجده کنند به این‌‌همه حلم، به این‌همه صبوری. فاطمه! گفتی بدنت را از روی لباس بشویم؟ برای بعد از رفتنت هم باز ملاحظه‌ی این دل خسته را کردی؟ نازنین! چشم اگر کبودی را نبیند، دست که التهاب و تورم را لمس می‌کند. @Zamire_moshtarak