- امـروز چه روزیه؟
+جمـعـه
و بلافاصـله پــرسیـدم:
چـطور مگـه؟
بی تامــل گفت:
توقـعـت هـمـیشه از این روز یعنی جـمـعـه چی بوده؟
دلـم فرو ریـخت. از شنیدن دو کـلـمه جـمـعـه و توقـع یاد این فراز از زیارت امــام زمـان در روز جـمعه افتادم:
و هـذا یـوم الــجمـعه و هو یـومک المتـوقـع فیه ظـهورک ( و امـروز جـمعه است. همـان روزی اسـت که در آن ظـهـور تو انــتــظار می رود)
پـیش از آن که من پـاسـخ بدهم یا سـوالی بپرسـم، مـحکـم و آمرانه گـفت:
سـریع بیا که بریم. داره دیـره می شـه
دل نـگران پـرسیدم:
یعنی همـین الـآن ؟!
جواب داد:
پـس کـی ؟ میگم داره دیـره می شه!
تـداعـی کارهای انجام نشده و یـادآوری بـی بضـاعتی و خالی بودن دسـت، سبـب شد که با لـحـن آکـنده از انـدوه و حسرت بـگویم:
نمـی تونم! من روم نـمیـشه دست خالی خـدمت آقا بـرسم. بعدا وقـتی کـارام به انجام رسیـد می آم.
با لحنـی حاکی از قطع امـید گفت:
بعدا دیـره! اگـر اهـل آمـدنی، الـآن وقتـشه! یه کـلـام بگو می آی یا نمی آی؟
گفتم:
آخـه.... می دونـی.... مـن آمـاده شـدنم... یک کـمی معطلی داره... نیـست دیـشب نـخوابیـدم... شاید اگه دوش بگـیرم از این منـگی و خواب آلـودگی در بیـام.
با ریـشخـند گفت:
دوش چیـه ؟! حتـی مـجـال لبـاس عـوض کـردنـم نیـست. با هـرچــی تنتـه سریـع بیا که بـریم.
دیدم که ایـن طور کنـدن و رفـتـن فــوری و آنـی را در خـودم نمی بیـنم، پس بـا قـاطعیت گفتم:
در این وضـعیـتی که من هسـتم، یک همچـین شتـاب و عجله ای نه صـلاحـه و نه عمـلی.
با لـحـن مؤاخـذه پرسیـد:
یـعـنی چـه؟
گفـتم:
برای امـر به این مـهمـی من باید بتونم سـرپا باشم یا نــه; الـآن با این حـال و روز که نـمی تـونم. شمـا بریـن، من حـالم که جـا اومد، خـودم میام.
با لـحـن آکـنده از یـاس و حسـرت و تـاسف و خـشونـت گفت:
پس لااقـل از اون دعـاها و ادعـاهای تو خـالیـت دسـت بردار! الـآن که در بـازه امکان اومـدن هسـت. وقـتی بسته شـد، که دیـگه امـکان نـداره!
#کمی_دیرتر 📖
#سید_مهدی_شجاعی
@Zamire_moshtarak