در این هنـگام زید بن رقـاد که تـا کنون در کمین به دسـت آوردن لحظه ای برای فـرود آوردن شمشیـر بوده است، ناگـهان دست چـپ عباس را از سـاعد قـطـع می کند. با قـطع شدن دست چـپ، امید عباس کاهش می یابـد. اما به کـلی از بیـن نمی رود. او همچنـان رجـز خوان پیش می تـازد: ای نـفـس! ای جـان! ای دل! مبـادا بتـرسی از کفـار! که مژده بخـش توسـت، رحمت خداونــد جبار .... دست چـپـم را چه حیله گرانه و ناجـوانــمردانه از من گـرفتـند پس ای خـــــدا! حـرارت سوزان آتـشـت را به آنـــان برسـان... اکنـون نه دستـی مانده و نه سپـری و نه شمشیـری.. اما مشـک آب مـانده است و چه بـاک اگر هیـچ چیز جز مشک نمـاند... حتـی خود عبـاس.. به شرطی که بتواند این مشـک را به خیمـه ها برسـاند. این که حـرکت اسب آرام آرام به کنـدی گراییده فقـط به خـاطر زخـم ها و جــراحت ها و خون های رفته از بدن عباس نیست. اسـب به خوبی می فهمـد که کار کنتـرل برای سـوارش دشـوار شـده... سوار اگر تا به حال با پـاهای کشیـده اش خود را به روی اسب نگه داشته، اکنون این پـاها کم رمـق شده و از توانشـان کاسته گردیده. اسب سرعتش را کم کرده تا سوار بتواند تعـادلش را حـفـظ کند و عـبـاس، از بیم پاره شـدن بـند مشـک، سر آن را به دنـدان گرفتـه و با چشـم های شاهین وارش اطـراف را از همه سو می کـاود مبادا که تیـــــری جان مشـک را بیازارد... @Zamire_moshtarak