🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#تجربه_واقعی_کاربران 💞قسمت سوم💞 من دوباره شکستم با این حرف وقتی دلیلشو پرسیدم بهم گفت طرز فکرامون
💞قسمت چهارم💞 خلاصه عروسی داداشم با هزار جور جنگو جدل و دلخوری بین منو امین تموم شد،مهر ماه سال ۹۰ بود که من بازد پیش دانشگاهیمو تموم میکردم اصلا به فکر دانشگاه رفتن نبودم فقط نیخواستم دیپلمم رو بگیرم چون توی خانواده ما نمیزاشتن دخترا دانشگاه برن امین هم دانشگاهش تموم شده بود و فوق دیپلمش رو گرفته بود و داشت دنبال کار میگشت که زودتر بیاد خاستگاریم چون واقعا از دوری هم خسته شده بودیم از قضا خواهرش که با هم همسن بودیم توی مدرسه ما ثبت نام کرده بود و یه جورایی هم کلاس میشدیم و این دلیل خوبی منباب آشنایی برای خانواده من بود همه چیز خوب پیش میرفت امین با مادرشو خواهرش درباره من صحبت کرده بود واونها حرفی نداشتن من چند بار توی مدرسه باخواهرشو مادرش برخورد داشتم مادرش زن جوانو مهربونی بود و از برخوردشون مشخص بود که ا من خوششون اومده،پدر امین نظامی بود و محل خدمتش مرز سومار بود امین یه برادر بزرگتر از خودش داشت که مجرد بود وگفته بود که قصد ازدواج نداره و به امین اجازه داده بود قبل اون ازدواج کنه،الان تنها مشکل ما کار امین بودکه بعداز دوماه جستو جو به صورت موقت توی یه فروشگاهی به سفارش دوست پدرش کار پیدا کرد و قرار شد من با مادرم صحبت کنم من به مادرم گفتم که برادر دوستم میخواد بیاد خاستگاریم و دوستم گفته اگه شما اجازه بدین زنگ بزنن قرار بزارن بلخره مادرش به مادرم زنگ زد وقرار خاستگاری رو گذاشتن......من خیلی استرس داشتم که خانوادم قبول نکنن،چون امین سنش کم بود و کارشم زیاد خوب نبود اما از یه طرفم خیالم راحت میشد چون من بچه اخر بودم وبرای ازدواج خواهرای بزرگترم زیاد سخت نگرفتن برای منم ممکن بود زیاد سخت نگیرن در کل آدم سنگ انداختن جلوی پای جوان ها نبودن ،امین ۲۰ سالش بود و من هم ۱۸ سالم بود،روز خاستگاری از بس کا امیر بچه نشون میداد مادرم فک میکرد داماد نیومده وقتی دامادو معرفی کردن خیلی متعجب بود ،اما از خوانوادش خیلی خوششون اومد پدر امین خیلی آدم آرومی بود و روز خاستگاری گفت که خودش هوای بچه هاشو داره و پدرم به این حرف اعتماد کرد هر چند اول راضی نبود اما وقتی نظر منو فهمید دیگه مخالفتی نداشت ،قرار شد بعد تحقیقات جواب بدن بهشون مادرم با یکی از دامادامون به آدرس خونه و محل کار امین رفتن برای تحقیقات که همه ازشون خوب گفته بودن و قرار بر جواب مثبت شد،اما قبلش پدرم بهم گفت که این پسر هیچ چیزی از خودش نداره و ممکن مجبور بشی چند سال با خانوادش زندگی کنی تا مستقل بشی و ممکن مشکلاتی داشته باشی اونوقت دیگه راه بازگشت نداری اما من به بابام گفتم که الکی نگرانه و من از پس زندگی شراکتی با خانوادش بر میام،من فقط به بودن با امین فک میکردم وتمام امیدم امین بود که خیلی داشتن یه زندگی خوب رو برام تعریف کرده بود ،قرار بر این شد که تا اومدن پدرش به مرخصی ما بریم دنبال کارهای آزمایش و خرید عقد منو امین خیلی خوشحال بودیم ما ۱ دی ماه سال ۹۰ عقد کردیم و اون روز برای من بهترین روز زندگیم بود چون دیگه تا ابد امینو داشتم بعد عقد امین بهم گفت که باید دیگه مدرسه نری اول خیلی ناراحت شدم سعی داشتم که منصرفش کنم اما نشد قبول کردم چون خودمم دیگه میلی به درس خوندن نداشتم اما میدونستم که مادرم مخالفه نمیدونستم چطور بهش بگم اما تصمیم گرفتم بگم خودم نمیخوام برم تا از چشم امین ندونن و منو برای انتخابم سرزنش نکنن این تازه اول راهم بود و من تازه متوجه شده بودم ممکن مشکلات دیگه ای هم با امین داشته باشم،به مادرم گفتم به شدت مخالف بود و طبق حدثم فهمید کار امین اما من خودم گردن گرفتم و گفتم نظر خودم من که دانشگاه نمیرم چرا ادامه بدم و با کلی جنگو جدل با مادرم راضیش کردم............. / / / هاتونو ارسال کنید به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═