eitaa logo
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
8.3هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
176 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده برای کانالداران محترم پذیرفته میشود👇🧿 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💞قسمت اول💞 سلام دوستان من به نظر خودم دردو دل های زیادی دارم از وقتی که با این کانال اشنا شدم فقط به عشق دوستان گلم به ایتا سر میزنم،اگه مهسا جون اجازه بده دوست داشتم خلاصه ای از زندگیمو توی چند پارت براتون بگم،من توی روستا بزرگ شدم هفتا برادر خواهر تنی دارم و چهار تا خواهر برا در ناتنی از طرف مادرم دارم یعنی مادرم دو بار ازدواج کرده،ما همگی خیلی با هم خوبیم یعنی فرق نمیزاریم بین هم،خیلی دوران بچگی خوبی داشتم تا اینکه به کلاس هفتم رسیدم و تقریبا به بلوغ رسیده بودم یکی از خواهر های ناتنیم که یه پسر که سه سال از من بزرگتر داره و یه دختر سه سال از من کوچیکتر خونشون سنندج هست و همیشه به ما سر میزدن منو داداش کوچیکم کا چهار سال از من بزرگتره با بچه های خواهرم تقریبا هم بازی بودیم بماند که مادرم خواهرم چقدر منو دخترشوبا هم مقایسه میکردن و من واقعا اذیت میشدم،یه شب از همون شبهایی که خواهرم اومده بود با هم قایم موشک بازی میکردیم که میثم خواهر زادم دستمو کشید و گفت بیا با هم قایم بشیم منم باهاشرفتم اما در کمال تعجب منو محکم گرفت و به اندامم دست میکشید من که ترسیده بودم میخواستم فرار کنم منو گرفتو گفت که اگه به کسی چیزی بگی به داداش بزرگت میگم تو بهم پیشنهاد دادی و ابروتو میبرم من که توی شک بودم فرار کردم از دستشو چیزی نگفتم.......... اگه مهساجون بزارن توی کانال بقیشم براتون تعریف میکنم ممنون اونشب یه اضطراب عجیبی داشتم میترسیدم به کسی چیزی بگم که نکنه ابرومو ببره میدونستم راحت میتونه کاری کنه حرفشو قبول کنن،توی اون سن کم از دوست دخترای رنگارنگش خبر داشتم هیچوقت فکرشو نمیکردم به منم رحم نکنه از اون موقع گیر دادناش شروع شد وقتی میدید که بهش محل نمیدم الکی پیش همه میگفت حدیث بد راه میره و باسنشو تکون میده جلب توجه کنه در صورتی که من چون بدنم پر بود خیلی عادی راه میرفتم که بازم سرزنش خواهرم شروع شد که مریم دختر من خوب راه میره مامان بگو درست راه بره زشته و هزار سرکوفت دیگه،همیشه از تنهایی باهاش ترس داشتم اونقدر اذیتم میکرد که باعث شده بود بهش عادت کنم کم کم احساس میکردم دوسم داره واقعا و منی که توی دوران نوجوانی بودم وابسطش شدم اما همچنان اجازه نمیداردم ازم سو استفاده کنه و بهم نزدیک بشه اما اونقدر رفتارشو باهام عوض کرد که حس میکردم خیلی دوسش دارم یه جورایی داشت گولم میزد که باهاش رابطه داشته باشم تابستونا رو کامل میومد خونه ما ومنو وابسطه خودش کرده بود من هم که تو اوج نوجوانیم درگیر یه حس مبهم شده بودم نمیدونستم چی درست وچی غلط وسه سال به همین شکل گذشت ومن بیشتر وابسطگی عاطفی به خواهر زادم پیدا کرده بودم بهش میگفتم زشته ما خاله و خواهر زاده ایم میگفت ما ناتنی هستیم مشکلی نداره اون خیلی خوشکل بود ویه جورایی بگم یه رویا برای هر دختری بود،ومت هم با این حرفش گول خوردم که راست میگه ما ناتنی هستیم من هر بار بیشتر عاشقش میشدم یه سال تابستون اومد خونمون و منو گول زد که ظهر وقتی همه خواب بودن بیا توی خونه های نیمه ساز اونور حیاط من نمیخواستم برم گفتم نمیام که بهم گفت اگه نیای به داداشت میگم ،من هم مجبور شدم و رفتم وقتی میخواست منو ببوسه خواهرش یک دفعه اومد و ما رو دید و فرار کرد من میدونستم الان بخاطر خوب جلوه دادن خودشم شده به مادرش که خواهر من میشه میگه منم رفتم خونه وه ارتا حرف بار میثم کردم کا منو تحت فشار میزاره و اذیت میکنه من عاشقش شده بودم و نمیدونستم که باید چیکار کنم چون یه رابطه اشتباه بود،خواهرم فهمید وباز هم انگشت سرزنشش روی من اومد من هم گفتم که میثم تهدیدم کرده و قبول نداشت گفت دیگه تکرار نشه و به کسی چیزی نگفت خودشم میدونست پسرش گناه کاره ولی برای اینکه منو سرزنش کنه قبول نکرد وحتی یه تشر خشکو خالی به پسرش نزد......... / / / هاتونو ارسال کنید به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#تجربه_واقعی_کاربران 💞قسمت اول💞 سلام دوستان من به نظر خودم دردو دل های زیادی دارم از وقتی که با ای
💞قسمت دوم💞 یه روز دیگه مجبورم کرد که برم توی همون خونه های نیمه ساز من که یه دختر روستایی ساده بودم که احساساتمو به بازی گرفته بود برای استفاده از من اولیک بوسه امو با اون تجربه کردم وحتی نمیدونستم باید چیکار کنم متوجه صدای پایی شدم که دیدم داداشم داره میاد این سمت ما باترس خودم رو قایم کردم پشن دیوار اتاق نیمه ساز وقتیداداشم اومد با میثم حرف زد که حدیثو دیدم اومد اینجا کجاس اون هم انکار کرد که اومده ورفته خونه خواهرش با داداشم رفتن ومنم رفتم خونه خواهرم بماند که چه استرسی داشتم ،از اینکه داداشم اومد و هیچ اتفاقی بین ما نیفتاد خیلی خوشحال بودم نمیدونستم چمه من که عاشقش شده بودم ولی وقتی منو بوسید هیچ حسی بهش نداشتم فقط احساس گناه داشتم،اون تابستونم گذشت ومیثم به هیچ چی دستش بند نشد ومن خوشحال تمام دون مدتی که اون خونموننبود داشتم به این عشق الکی فک میکردم ولی بی نتیجه فقط اونو توی ذهنم میدیدمعید سال نودو هشت بود که فهمیدم میخواد بره سربازی سربازیش افتاده بود همدان و من از اینکه نمیبینمش دلتنگ شدم،تابستون بود که فهمیدم پاش شکسته از روی تخت توی سربازی افتاده ومن چقدر نگران عشق الکیم شدم خدا میدونه،بعد اون ماجراها یه شب اخرای تابستون بود که خواهرم زنگ زد که میثم عقد کرده خدا میدونه که چقدر دلم شکست و چند شب فقط کریه کردم و میثم رو نفرین میکردم که منو عاشق خودش کرده ویه حس گناه اومد سراغم من که از اول به درست نبودن این رابطه فک کرده بودم چرا گول خوردم وخودم رو چلو چشمش خار کردم وفقط خودم رو سرزنش میکردم،میثم توی اون زمانی که بیمارستان بوده بهاره زنشو میبینهو با هم اشنا میشن........من خیلی ناراحت بودم و دلم شکسته بود زنش خیلی مهربون بود ومن دلم نمیومد ناراحت بشه نمیدونستم باید چیکار کنم که خدا منو ببخشه یه ختم قران نظر کردم وتوبه کردم که حتی بهش فکر هم نکنم وخدا واقعا کمکم کرد،بعدها خواهرش بهم گفت که به اونو مادرش که خواهر من میشه به دروغ هزار جور پشت سر من حرب زده که هر رابطه ای که فکرشو بکنی با حدیث داشتم من واقعا ناراحت شدم وبا گریه به خواهرش گفتم همش دروغ که اونم گفت حرفشو باور نکردن واز ذات بدش خبر دارن،حتی با وجود زنش دست از دوس دخترای رنگارنگش نکشید،وبخاطر این موضوع بازنش مشکل داشت ومن فک میکردم داره تقاص دل شکسته منو میده من خیلی داغون بودم و فکر اشتباهی که کردم ودلبستنم داغونترم میکرد حتی بارها بهم پیام میداد که دوست دارمو فلانو بهمان اما من حذف میکردم و جوابی نمیدادم بهش،تا اینکه یک روز یه شماره ناشناس بهم زنگ زد وقتی جواب دادم یه پسر اشتباه گرفته بود منم بی خیال شدم تا اینکه شب بهم پیام داد که بیا با هم در حد یه دوست ساده باشیم وگاهی به هم پیامک بدیم منم که دنبال موضوعی بودم که از فکر اشتباهم بیام بیرون قبول کردم،اونقدر به هم پیام میدادیم که دو ماه گذشت که من برام خاستگار اومد وقتی موضوع رو به امین گفتم بهم گفت که منتظرش بشمو دوسم داره و از این حرفا منم که خواستگارم مورد پسندم نبود رد کردم ...... / / / هاتونو ارسال کنید به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#تجربه_واقعی_کاربران 💞قسمت دوم💞 یه روز دیگه مجبورم کرد که برم توی همون خونه های نیمه ساز من که یه
💞قسمت سوم💞 من دوباره شکستم با این حرف وقتی دلیلشو پرسیدم بهم گفت طرز فکرامون از هم دوره وهزار دلیل دبگه من خیلی غرورم شکست اما نمزخواستم در برابرش کم بیارم گفتم باشه و با دلخوری خداحافظی کردم ،من نمیتونستم امینو فراموش کنم امینی که با اومدنش توی زندگی دنیامو عوض کرده بود عشق من واقعی بود نه مثل میثم از روی بچگی عاشقش شدم اونم عشق واقعی من واقعا امینو میخواستم حتی حاضر بودم براش جونمو بدم،تقریبا یه ماهی گذشته بودو امین فقط گاهی حالمو میپرسیدو بس ومن چقدر حالم بد بود برام یه خاستگار با موقعیت خوب اومد ومن از لج امین میخواستم قبول کنم ،تصمیم گرفتم به امین بگم،وقتی گفتم اول باور نکرد اما وقتی فهمید جدی میگم شروع کرد به کریه کردن که قبول نکن اینکه توی این مدت هرچقدر خواسته فراموشم کنه نتونسته وعاشق منه من هم که فقط منتظر همچین لحظه ای بودم خواستگارم رو رد کردم و بهانه ام برای خانواده درس خوندنم بود،دوباره منو امین ارتباطمون مثل قبل شد و روز به روز بیشتر عاشق هم میشدیم من حالا سال اخر دبیرستان بودم یه روز که به مدرسه میرفتم گوشیمو سایلنت کردم و گذاشتم توی کمد لباسام که داداش بزرگم میبینه کجا گذاشتم وچون مدتی بوده بهم مشکوک بوده از فرصت استفاده میکنه و گوشیمو بر میداره و به مامانم میگه اگه چیز مشکوکی از حدیث نبینم بهش پس میدم ،وقتی از مدرسه برگشتم طبق معمول سراغ گوشیم رفتم که به امین پیامک بدم اما با کمال تعجب متوجه شدم نیست وقتی از مادرم پرسیدم پیغام داداشمو بهم داد با این خبر دنیا دور سرم چرخید میدونستم الان امین پیام میده و داداشم میبینه گوشی خواهرمو ازش خواستم بهش گفتم به دوستم پبام میدم اما چون اونم بهم مشکوک شده بود بهم نداد گوشیشو ........شب که داداشم از سر کار اومد ازم پرسید این شماره کیه ومنم گفتم نمزدونم حتما اشتباه گرفته حرفمو باور نکرد وبرای اولین بار توی زندگیم که هیچوقت خانوادم از گل نازک تر بهم نگفته بودن از داداشم یه سیلی خوردم،خیلی ناراحت شدم اما در کنار ناراحتی که از دوری وبی خبری امین داشتم هیچ بود داداشم خیلی بهم تشر زد وگفت اونقدر گوشیت پیشم میمونه که بفهمم اشتباه گرفته یا نه،وون شب من با اشکو اه خوابیدم تا اینگه روز بعد شماره امینو به دوستم دادم که از اوضاع با خبرش کنه وبه گوشیم زنگ یا پیام نده ،دوماه از بی خبری ما از هم میگذشت ومن دیگه از پس گرفتن گوشیم قطع امید کردم،گاهی از طریق دوستم برای هم پیغام میدادیم و از حال هم با خبر میشدیم مزدونستم که این دوری همونقدر که برای من سخته برای امین هم سخته،ایام محرم بود و من هر روز از امام حسین یه چیزو میخواستم اینکه اگه صلاح من بودن با امینه داداشم گوشیمو پس بده واگرم صلاحم نیست داداشم هیچوقت دیگه به من گوشیمو نده،من داشتم برای امین پر پر میزدم وحال روحیم اصلا خوب نبود،تا اینکه در کمال نا باوری وقتی از مدرسه به خونه اومدم متوجه شدم داداشم گوشیمو به مادرم داده تا به من پس بده،وخدا میدونه که من اون روز چقد خوشحال بودم روزها به خوبی میگذشت من دیگه حتی به میثم فکر هم نمیکردم واون هم درگیر زندگی پر مشکلش که خودش باعثش بود شده بود وکاری به من نداشت،منو امین روز به روز دوری همدیگه برامون سخت تر میشد وهر روز بیشتر از دیروز عاشق هم میشدیم،تابستون سال نود بود که داداشم ازدواج کرد و باز هم گیر دادن های امین شروع شد من میدونستم که خیلی متعصب و از فرط علاقه به چشمم نمیومد و امین هر بار من رو از این حساسیت ها اینطور توجیه میکرد که چون پیشم نیست حساسه وچون از اینکه من مجردم وممکنه دیگران جور دیگه بهم نگاه کنن غیرتی میشه ومن هم باورمیکردم که این موضوع مهمی نیست........‌ / / / هاتونو ارسال کنید به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#تجربه_واقعی_کاربران 💞قسمت سوم💞 من دوباره شکستم با این حرف وقتی دلیلشو پرسیدم بهم گفت طرز فکرامون
💞قسمت چهارم💞 خلاصه عروسی داداشم با هزار جور جنگو جدل و دلخوری بین منو امین تموم شد،مهر ماه سال ۹۰ بود که من بازد پیش دانشگاهیمو تموم میکردم اصلا به فکر دانشگاه رفتن نبودم فقط نیخواستم دیپلمم رو بگیرم چون توی خانواده ما نمیزاشتن دخترا دانشگاه برن امین هم دانشگاهش تموم شده بود و فوق دیپلمش رو گرفته بود و داشت دنبال کار میگشت که زودتر بیاد خاستگاریم چون واقعا از دوری هم خسته شده بودیم از قضا خواهرش که با هم همسن بودیم توی مدرسه ما ثبت نام کرده بود و یه جورایی هم کلاس میشدیم و این دلیل خوبی منباب آشنایی برای خانواده من بود همه چیز خوب پیش میرفت امین با مادرشو خواهرش درباره من صحبت کرده بود واونها حرفی نداشتن من چند بار توی مدرسه باخواهرشو مادرش برخورد داشتم مادرش زن جوانو مهربونی بود و از برخوردشون مشخص بود که ا من خوششون اومده،پدر امین نظامی بود و محل خدمتش مرز سومار بود امین یه برادر بزرگتر از خودش داشت که مجرد بود وگفته بود که قصد ازدواج نداره و به امین اجازه داده بود قبل اون ازدواج کنه،الان تنها مشکل ما کار امین بودکه بعداز دوماه جستو جو به صورت موقت توی یه فروشگاهی به سفارش دوست پدرش کار پیدا کرد و قرار شد من با مادرم صحبت کنم من به مادرم گفتم که برادر دوستم میخواد بیاد خاستگاریم و دوستم گفته اگه شما اجازه بدین زنگ بزنن قرار بزارن بلخره مادرش به مادرم زنگ زد وقرار خاستگاری رو گذاشتن......من خیلی استرس داشتم که خانوادم قبول نکنن،چون امین سنش کم بود و کارشم زیاد خوب نبود اما از یه طرفم خیالم راحت میشد چون من بچه اخر بودم وبرای ازدواج خواهرای بزرگترم زیاد سخت نگرفتن برای منم ممکن بود زیاد سخت نگیرن در کل آدم سنگ انداختن جلوی پای جوان ها نبودن ،امین ۲۰ سالش بود و من هم ۱۸ سالم بود،روز خاستگاری از بس کا امیر بچه نشون میداد مادرم فک میکرد داماد نیومده وقتی دامادو معرفی کردن خیلی متعجب بود ،اما از خوانوادش خیلی خوششون اومد پدر امین خیلی آدم آرومی بود و روز خاستگاری گفت که خودش هوای بچه هاشو داره و پدرم به این حرف اعتماد کرد هر چند اول راضی نبود اما وقتی نظر منو فهمید دیگه مخالفتی نداشت ،قرار شد بعد تحقیقات جواب بدن بهشون مادرم با یکی از دامادامون به آدرس خونه و محل کار امین رفتن برای تحقیقات که همه ازشون خوب گفته بودن و قرار بر جواب مثبت شد،اما قبلش پدرم بهم گفت که این پسر هیچ چیزی از خودش نداره و ممکن مجبور بشی چند سال با خانوادش زندگی کنی تا مستقل بشی و ممکن مشکلاتی داشته باشی اونوقت دیگه راه بازگشت نداری اما من به بابام گفتم که الکی نگرانه و من از پس زندگی شراکتی با خانوادش بر میام،من فقط به بودن با امین فک میکردم وتمام امیدم امین بود که خیلی داشتن یه زندگی خوب رو برام تعریف کرده بود ،قرار بر این شد که تا اومدن پدرش به مرخصی ما بریم دنبال کارهای آزمایش و خرید عقد منو امین خیلی خوشحال بودیم ما ۱ دی ماه سال ۹۰ عقد کردیم و اون روز برای من بهترین روز زندگیم بود چون دیگه تا ابد امینو داشتم بعد عقد امین بهم گفت که باید دیگه مدرسه نری اول خیلی ناراحت شدم سعی داشتم که منصرفش کنم اما نشد قبول کردم چون خودمم دیگه میلی به درس خوندن نداشتم اما میدونستم که مادرم مخالفه نمیدونستم چطور بهش بگم اما تصمیم گرفتم بگم خودم نمیخوام برم تا از چشم امین ندونن و منو برای انتخابم سرزنش نکنن این تازه اول راهم بود و من تازه متوجه شده بودم ممکن مشکلات دیگه ای هم با امین داشته باشم،به مادرم گفتم به شدت مخالف بود و طبق حدثم فهمید کار امین اما من خودم گردن گرفتم و گفتم نظر خودم من که دانشگاه نمیرم چرا ادامه بدم و با کلی جنگو جدل با مادرم راضیش کردم............. / / / هاتونو ارسال کنید به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#تجربه_واقعی_کاربران 💞قسمت چهارم💞 خلاصه عروسی داداشم با هزار جور جنگو جدل و دلخوری بین منو امین ت
💞قسمت پنجم💞 با رفتو امد امین به خونمون روز به روز مشکلات من بیستر میشد من تازه متوجه شدم که تعصب امیر نه تنها از بین نرفته بلکه بیشترم شده و حتی متوجه شدم که به شدت شکاک هست،اما هنه چیزو از همه مخفی میکردم و اگر کسی از خانوادم نظری راجع بهش میداد خیلی عصبانی میشدم و پشتشو میگرفتم چون امید داشتم که یه روزی خوب بشه و این رفتارش بخاطر آشنایی تازش با خانواده و فامیلم باشه،امین از اینکه من به دامادا یا پسر عمو ،پسر دایی هام دست بدم بدش میومد و من بهش حق میدادم چند بار بهش قول دادم که دیگه دست نمیدم اما وقتی اونا دستشون رو جلو میا وردن من خجالت میکشیدم نه بگم و اون لحضه بود که با صورت سرخ از خشم امین رو برو میشدم،جوری بهم استرس وارد میشد وقتی یکی از اقوام به خونمون میومدن و من مجبور میشدم دست بدم که تپش قلب گرفته بودم انین بخاطر این موضوع به من حتی چندین بار سیلی زد ومن فقط روز به روز پشیمان میشدم از انتخابم اما هنوزم امینو جنون وار دوست داشتم و اجازه نمیدادم کسی از مشکلاتمون با خبر بشه و این باعث میشد امین بیشتر منو تحت فشار بزاره تا اینکه یک شب که تولد برادر زادم بود موقع دست دادن با پسر عموم که شوهر خواهرمم میشد مجبور شدم ببخشید دست نمیدم که اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه از خجالت پسر عموی بیچارم بدون هیچ حرفی دستشو پس کشید و من وقتی لبخند رضایت امینو دیدم دیگه چیزی برام مهم نبود حتی اگه پشت سرم حرف میزدن اما اخمای پدرم باز هم تپش قلبمو بالا میبرد بعداز رفتن همه و همینطور امین بابام شروع کرد به سرزنشم که چرا جلوی این همه آدم پسر عمو تو شرمنده کردی و اینکه میگفت فک میکنی ما نمیدونیم امین شکاک و تو پنهان میکنی،اما من باز هم طرف امینو گرفتم و گفتم زندگی خودمه دوس دارم به کسی دست ندم لباس محجبه بپوشم و هزار چیز دیگه ربطی به امین نداره،وقتی به اتاقم رفتم صدای بحث خواهرم که مادر میثم میشد رو میشنیدم که میگفت اشتباه کردین حدیثو به این پسره دادین و فردا با یه بچه برمیگرده اینکه شکاک و حدیث نمیفهمه و فقط دامادشو به رخ مادرم میکشید که داماد من اینه رفتارشو فلان،من خیلی دلم سوخت و دلم نمیخواست کسی پشت سر عشقم بد بگه این اون زندگی نبود که امزن قولشو داده بود اما من نباید کوتاه میومدم شاید بعد عروسی خوب میشد،و با این خیال خودمو گول میزدم دو ماه نامزدی ما مثل برقو باد وبه تلخی زهر گذشت و من همیشه به خودم میگفتم که این مشکلات من قهر خدا بخاطر عشق ممنوعیه که یه زمانی توی دلم داشتم توی این مدت میثم ام کارش به طلاق کشیده شده بودو دنبال کارای طلاقش بود،ما قرار شد که ۳۰ بهمن سال ۹۰عروسی بگیریم در کمال تعجب امین با لباس عروس من کاری نداشت کا محجبه باشه یا نه و من اونجوری که دلم خواست لباسمو انتخاب کردم عروسی ما به خوبی برگزار شد و قرار بود که من مدتی رو با خانواده امین زندگی کنمخانواده امین خیلی خوب بودن و منو خیلی دوست داشتن من هم احترامشون رو میگرفتم که حداقل تا مستقل شدنم جایی داشته باشم امین هم رفتارش باهام خوب بود وخیلی دوسم داشت اما تا وقتی که خلاف میلش عمل نکنم منو مثل یه رباط مطیع خودش کرده بود بایکی از شوهر خواهرام که کلا لج بود و نمیزاشت حتی خواهرمو ببزنم شمارمو عوض کرد و نزاشت حتی مادرم شمارمو داشته باشه اگه خیلی دلتنگ میشدم برا مادرم اونقدر التماسش میکردم که اجازه میدادبا گوشی خودش بهش زنگ بزنم اونم روی بلندگو باشه خودش صداشو بشنوه و در جواب اینکه چرا خودم گوشی ندارم گفتم که گوشیم خراب شده خیلی سختم بود
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#تجربه_واقعی_کاربران 💞قسمت پنجم💞 با رفتو امد امین به خونمون روز به روز مشکلات من بیستر میشد من تا
💞قسمت ششم💞 امین آدم خوبی بود جوری که تمام فامیلش به جونش قسم میخوردن ومحبوب همشون بود اما نمیدونم چرا با خانواده من ناسازگار بود و منو اذیت میکرد خیلی نسبت بهم شکاک بود و من واقعا اذیت میشدم ،یه شش ماهی از عروسیمون گذشته بود چون توی فروشگاهی که کار میکرد ازش سفته میخواستن امیر اونجا نمون و دیگه بیکار شده بود با اینکه همهی مخارج ما به عهده پدرش بود اما ما برای مایحتاج اولیه خودمون هم توی مذیغه بودیم من با همه بدی ها ی که در حقم کرده بود باز هم کنار امین بودم چون همدیگه رو دوست داشتیم امین بعد از هر دعوا دلمو به دست میاورد و من هم نمیتونستم نبخشم چون دوسش داشتم از طرف دیگه هم اصلا دوس نداشتم خانوادم از مشکلاتم چیزی بدونن و بهم سرکوفت انتخابم رو بزنن امیدم فقط این بود که یه روز امین عوض بشه چون رفتارش دست خودش نبود اگه واقعا اخلاقش بد بود باید با فامیلای خودشم بد باشه پس من میتونستم نظرشو عوض کنم نسبت به خانوادم اون خودش راحت بود و به همه دختر عمو دختر خاله هش دست میداد و فقط برای من ایراد میگرفت شش ماه از بیکار شدنش میگذشت که یه استخدامی برای ورود به نظام اومده بود امین امتحان داد و با تمام دعاهای منو مادرش قبول شد و چند ماه فقط برای آزمون های گوناگون میومدو میرفت من خیلی خوشحال بودم از قبولیش مک در کنار خانوادش مشکلی نداشتم چون هم من مثل دختر اونها بودم و هم اونها مثل خانواده من بودن ،خواهرم بهم میگفت که به بچه میتونه از تعصبش کم کنه،بعد از استخدام امین تصمبم گرفتم بچه دار بشم امین هم مخالفتی نداشت من باردار بودم و امین باید برای دوره های اموزشی به مرز میرفت، خانوادش اونقدر برای من خوب بودن که اگر گاهی حرفی هم میزدن من به دل نگیرم،امین چهار ماه دوره بود و من هم فهمیدم بچمون دختر بعد از اتمام دورش انتقالش دادن شهر خودمون یکم رفتارش بهتر شده بود وقتی خونه بود میگفت بریم خونه بابات سر بزنیم و منم خوشحال از این فرصت که کم کم نرمش کنم و بهتر با خانوادم اشنا بشه،خیلی بهتر از قبل رفتار میکرد اما خیلی زود رنج بود و از همه چیز دلگیر میشد اینکه مادرت دامادای دیگشو دوس داره و فلان من هم راهنماییش میکردم که طبیعیه اونا از این کارای تو نمیکنن ولی تو رودربایستی داری به من گیر میدیو خیلی دلایل دیگه بعد از به دنیا اومدن دخترم خیلی بهتر از قبل شد اجازه داد که شمارمو به مادرم بدم بیشتر رفتو امد میکرد البته موقع زایمانم با هزار مکافات اجازه داد برم خونه بابام اونم با زوربرادرش و مادرش اما باز هم برای من که مثل اسیرش بودم ابنا نشونه خوبی بود کم کم هرچقدر رفتو آمد میکرد بهتر میشد سه سالو نیم از ازدواجمون گذشته بود با هزار جور سختی وخوشی و دخترم یک سالو نیمش شده بود امین خیلی دوسش داشت و به خاطر نترسیدن اون هم شده زیاد بهم کاری نداشت برادر شوهر و خواهر شوهرم ازدواج کرده بودن و پدر شوهرم بازنشسته شده بود و تصمیم داشت دو طبقه برای پسراش بندازه رو خونش که ما مستقل باشیم بعداز ساخت خونمون ما به طبقه دوم رفتیم و برادر شوهرم طبقه سوم ،زندگی استراکب من سختی هایی هم داشت اما بخاطر اینکه پدرم بدونه من رو حرفم هستم تحمل میکردم ،پدرم سکته قلبی کرد و از دنیا رفت اما من باز هم برای حضور در مراسمای پدرم با امین به مشکل بر میخوردم حتی برای سر خاک رفتنم مشکل داشتیم باهم.......... / / / هاتونو ارسال کنید به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#تجربه_واقعی_کاربران 💞قسمت ششم💞 امین آدم خوبی بود جوری که تمام فامیلش به جونش قسم میخوردن ومحبوب ه
💞قسمت اخر💞 اما بعداز اینکه رفتیم توی خونه خودمون دستم باز تر بود و میتونستم با دلبری کردن دلشو به دست بیارم تا حدودی به حرفم گوش بده برای منی که سختی های زیادی برای حفظ این زندگی کشزده بودم خیلی سخت بود چون تازه اول راه بودم برای کمک به زندگیم امین خیلی بهتر از قبل شده بود و یکم نظرش در باره خانوادم و فامیلام عوض شده بود و کم کم داشت پشیمون میشد از رفتاراش ما از وقتی که مستقل شده بودیم تازه داشتیم معنی زندگی کردن رو میفهمیدیم و این رو از شوقو اشتیاق امین وقتی از سر کار بر میگشت میفهمیدم کارش خیلی توی رفتاراش تاثیر داشت چون یه جورای محل کارشم محبوب همه بود و خیلی موفق بود این موضوع باعث شده بود که بخواد از رفتارای بچه گانش دست بکشه و یکم پخته تر بشه امین خیلی از کاراش پشیمون بود و گاهی ازم معذرت خواهی میکرد و قول میداد دیگه تکرار نشه خودش خبر داشت از صبوری های من مقابل خودش،خلاصه من کم کم داشتم روی خوش زندگیمو میدیدم،به نظر خودم باید برای اشتباه گذشتم تنبیح میشدم و باید درباره میثم وقیح بگم که بعد از طلاقشم به من با وجود امین هم باز پیشنهاد رابطه داد و من قاطع فهش بارونش کردم و اینبار من تهدیدش کردم که به همه میگم و آبروشو میبرم میثم با زن دومشم ازدواج کرد و اون زندگیشم باز مثل اولی بر روی خیانت های میثم و روی هوا بود...........امین رفتو آمدش با خانوادم بیشتر شد و من خوشحال از این اتفاقات خوب با باجناقاشو برادرام در دوستی باز کرد و من این اتفاقات خوب رو مدیون حضور دختر خوشکلم بودم ،تصمیم داشتم برای بار دوم باردار بشم و این بار خدا به ما یه پسر شیرین زبون داد و با اومدن پسرم زندگی ما صد برابر بهتر شد هم اینکه شوهرم پیشرفت کاری داشت و هم اینکه رفتاراش کاملا معقول شده بود طوری که زبانزد کل فامیلم شد و همه براش یه احترام خاصی قائل هستن و من از این محبوبیت کیف میکنم و روزی هزار بار خدارو شکر میکنم که تو دار بودم و صبور کسی از مشکلاتم با خبر نشد و امینو از چشم خانوادم ننداختم الان دخترم هفت سالشه و پسرم دوسالش و من روز به روز خوشبخت تر از دیروز امزن حتی بدون من هم آب نمیخوره و من واقعا توی همه ی تصمیماش همراهشم و به بودنم خیلی بها میده الان تازه اون زندگی رو که ۹ سال پیش قول داد برام ساخته،اونقدر به خانوادم و روستامون علاقه پیدا کرده که اونجا زمین خریده ومیخواد اونجا خونه بسازه ، هر بار بیشتر منو شوهرم عاشق هم میشیم جوری که همه حسرت زندگی منو میخورن و من واقعا به خانواده شوهرمم مدیونم که اگه اونها پشتیبانم نبودن معلوم نبود زندگیم چی میشد،مشکلات من چند برابر این چیزایی بود که براتون تعریف کردم من خلاصش کردم ،دوستای خوبم امید وارم که منو قضاوت نکرده باشید چون من برای گناه گذشتم حسابی تنبیح شدم و توبه هم کردم با گذشت ۹ سال از زندگی مشترکم هیچ کمبودی رو احساس نمیکنم و همچنین زندگی خوبی رو برای همگیتون آرزو دارم ممنون که درد دل های منو گوش دادین و نکته آخر اینکه میثم حتی زن دومش رو هم طلاق داد و زن سومش الان یه دختر داره که زندگی کثیفش به زنشم منتقل شده واون از میثم بدتره و من دلم بحال دخترشون میسوزه خواهرم پسرش رو آق کرده و هیچ کاری به کارش نداره چون بیفایدس دیگه خیلی تلاش کرد برای خوب شدنش اما اون توی منجلاب خیانت و کثافت گم شده و ممنون از مهسا جون بابت کانال خوبش و مهربونی هاش برای خوب موندن زندگیم دعا کنید که دعا گوی زندگی همگیتونم.پایان // / هاتونو ارسال کنید به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═