#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#قسمت3
مادرم با لبخندی داخل خونه شد و در رو پشتش بست...
هر دوی ما چشممون به مادرمون بود که بیاد و بگه چه خبره؟
مادر داخل خونه شد و پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و گفت: اقدس خانم بیا دخترم...
اقدس سمت مادرم رفت و مادرم دست گره خورده اقدس رو از هم باز کرد و توی دستش گرفت و گفت: اقدس مامان جان امروز که رفتید بازار خوشگلیت کار دستت داده...
اقدس کمی خودشو لوس کرد و مادرم ادامه داد: پسره حاج رجب دوست بابات غرفه داره بازار ازت خوشش اومده الانم مادرش بود اومده بود ازمون اجازه خواستگاری بگیره...
درسته من از اقدس بزرگتر بودم ولی آرزوی خوشبختی اقدسم رو داشتم...
از ته دلم خوشحال شدم و پریدم و بغلش کردم...
اقدس هم منو بغل کرد...
مادر: ولی باید از پدرت اجازه بگیریم بعد...
من فهمیده بودم اقدس هم به این پسری که دنبالمون راه افتاده بود بی میل نیست...
شب شد و پدر طبق معمول خسته از راه رسید و مادرم شام رو کشید و سر شام رو به پدرم گفت: آقا محمود نگا به دخترات کردی؟
پدرم نگاهی مشکوک به ما انداخت خیسی سیبیلهای کلفتش رو گرفت و صداشو صاف کرد و گفت: چی شده؟
مادرم لبخندی به پدرم زد و گفت: اقدست خواستگار داره اونم کی؟ پسر حاج رجب... حاج رجب معروف...
پدرم اخماش تو هم رفت و گفت: من دختر بزرگتر از اقدس تو خونه دارم حاج رجب نباشه عرکی که میخواد باشه اول اعظم بعدش اقدس...
مادرم جواب داد: خب آقا محمود شاید اعظم حالا حالاها نخواد ازدواج کنه خودش داره خواستگاراشو رد میکنه ولی اقدس این مورد خوب رو نمیتونه رد کنه...
───• · · · ⌞🌻⌝ ·
@zan_v_zendegi