🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐 🌟💐 💐 💐قسمت بيست و يكم 🌟 🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار 🔰خاطرات_پروين_غفارى 🔱فریاد زدم: _ من به هیچ وجه این جنین رو سقط نمى كنم. تو بايد منو عقد کنی وگرنه آبروت رو مة برم . 👑شاه با شتاب از اتاق خارج شد و پس از لحظه‌ای دیگر بازگشت . اینبار تپانچه ای در دست داشت و آن را به سوی من نشانه رفت و گفت : _اگر به حرفم گوش نکنی ،تو رو مى کشم ⚜ فریاد زدم: _ تو جرات کشتن منو نداری اگر راست میگى شلیک کن و منو بکش 🔱 با این حرف سینه ام را در برابر تپانچه گرفتم . با ته تپانچه ضربه ای به شقیقه ام زد که بر روی زمین پرت شدم .آنچنان از ضربه گیج شده بودم که قادر به برخاستن نبودم.گلدانی که بر روی میز بود برداشتم به سویش پرتاب کردم جاخالی داد و به طرفم آمد. 🔱 این بار دستم را گرفت و بوسید و مرا از جا بلند کرد و با لحنی مولایم گفت: _ پروین چرا وضعم رو درک نمیکنی⁉️ ⚜ فریاد زدم: _ از جلوی چشمانم دور شو 🔱 برخاسته زنگ روی میز را به صدا درآورد امیرصادقی وارد شد .شاه نعره کشید: _ این ........را به خرابش برگردان‼️ ⚜ سرم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم با تکان های اتومبیل به هوش آمدم . دیدم که امیرصادقی مرا به خانه می‌برد. گریه ام گرفت. 🔱 نمیدانستم چه کار باید بکنم . امیر صادقی از درون آینه نگاه کرد و خندید و گفت: _ خانم چرا ناراحت هستید ⁉️نبایستی با اعليحضرت اینطور رفتار می کردید . ⚜به او گفتم : _خفه شو و اتومبیل رو نگهدار 🔱 او توجهی نکرده با نرمش گفت: ببینید خانم غفاری من می دونم که شاه شما را بیش از تمام زنانی که قبلاً دیده ، دوست دارد مطمئن باشید که او صلاح شما را میخواهد و نبایستی کاری کنید که رابطه تان با ایشان به هم بخورد . ⚜فهمیدم که شاه سفارشات لازم را به او کرده تا مرا آرام کند. صادقی ادامه داد : _خانم غفاری یقین داشته باشید که شاه شما را دوست دارد و چون میخواهد در کنار او باشید می خواست که این بچه را از بین ببرید اگر پاى بچه وسط باشد نمی‌تواند شما را به کاخ بیاورد . _شما زن زیبایی هستید و من می دانم که شاه چقدر شما را میخواهد فریاد زدم : _آن اعلا حضرت احمق تو به روی من اسلحه کشید !خیال میکرد، از او می ترسم‼️ _ به او بگو که اگر به زنان دیگر زور گفته ، به من نمی تواند زورگويى کند همین کارها را کرده است که فوزيه فرار را بر قرار ترجیح داده _ یا باید مرا عقد کند یا منتظر عواقب این ناجوانمردی باشد 🔱 اتومبیل در منزل رسید. مادرم را دیدم که همچون شبحی کنار پله ایستاده است. فکر کردم که حتماً تلفنی ماجرا را به مادرم خبر داده‌اند چون سابقه نداشت که هنگام بازگشت من از کاخ روی پله های در منتظر باشد . به سرعت پایین پریدم هنوز صورت و شقیقه ام درد میکرد .خودم را به آغوش مادرم انداختم و گریستم. ساعت ۱۱ صبح روز بعد تلفن زنگ زد و مادرم گوشی را برداشت... ادامه دارد... ✍ 📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 @zandahlm1357