7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️شبهه : شما که اول انقلاب میگفتید نه شرقی نه غربی ، حالا چیشد ، با چین و روسیه رفاقت کردین‼️
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
بررسي فرضيهها در ميان اين فرضها, در يك فرض البته وظيفه حضرت رضا همكاري شديد بوده, و آن فرض همان اس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همكاري با خلفا از نظر ائمه اطهار
مي دانيم كه در همان زمان خلفاي عباسي , با آن همه مخالفت شديدي كه ائمه ما با خلفا داشتند و
افراد را از همكاري با آنها منع ميكردند, در موارد خاصي همكاري با دستگاه آنها را به خاطر نيل به برخي اهداف اسلامي تجويز و بلكه تشويق مينمودند. صفوان جمال كه شيعه موسي بن جعفر است شترهايش را براي سفر حج به هارون كرايه ميدهد. ميآيد خدمت موسي بن جعفر. حضرت به او ميگويد: تو همه چيزت خوب است الا يك چيزت. ميگويد چي؟ ميفرمايد: چرا شترهايت را به هارون كرايه دادي؟ ميگويد من كه كار بدي نكردم, براي سفر حج بود, براي كار بدي نبود. فرمود: براي سفر حج هم نبايد چنين ميكردي. بعد فرمود: لابد پس كرايه اش باقي مانده است كه بعد بايد بگيري. عرض كرد: بله. فرمود: و لابد اگر به تو بگويند چنانچه هارون همين الان از بين برود راضي هستي يا راضي نيستي؟ دلت ميخواهد كه طلب تو را بدهد و بعد بميرد. اين مقدار راضي به بقاء او هستي. گفت: بله. فرمود: همين مقدار راضي بودن به بقاء ظالم گناه است. صفوان كه يك شيعه خالص است ولي سوابق زيادي با هارون دارد فورا رفت تمام وسائل كار خود را يكجا فروخت. (او حمل و نقل دار بود). خبر دادند به هارون كه صفوان هر چه شتر و وسايل حمل و نقل داشته همه را يكجا فروخته است. هارون احضارش
كرد. گفت چرا اين كار را كردي؟ گفت
: ديگر پير شدهام و از كار مانده ام, نمي توانم بچه هايم را خوب اداره كنم, فكر كردم كه ديگر از اين كار به كلي صرف نظر كنم. هارون گفت: راستش را بگو. گفت: همين است. هارون خيلي زيرك بود, گفت: آيا ميخواهي بگويم قضيه چيست؟ من فكر ميكنم بعد از اينكه تو با من اين قرار داد معامله را بستي موسي بن جعفر به تو اشاره اي كرده. گفت: نه, اين حرفها نيست. گفت بيخود انكار نكن. اگر آن سوابق چندين ساله اي كه من با تو دارم نبود همين جا دستور ميدادم گردنت را بزنند. همين ائمه كه همكاري با خلفا را تا اين حد نهي ميكنند و ممنوع ميشمارند, در عين حال اگر كسي همكاريش به نفع جامعه مسلمين باشد, آنجا كه ميرود از مظالم بكاهد, از شرور بكاهد, يعني در جهت هدف و مسلك خود فعاليت كند نه آن كاري كه صفوان جمال كرد كه فقط تأييد و همكاري است اين همكاري را جايز ميدانند. يك وقت يك كسي ميرود پستي را در دستگاه ظلم اشغال ميكند براي اينكه از اين پست و مقام حسن استفاده كند. اين همان چيزي است كه فقه ما اجازه ميدهد, سيره ائمه اجازه ميدهد, قرآن هم اجازه ميدهد.
#دانستنیهای_امام_رضا_علیه_السلام
┄┅═✧☫✧═┅┄
💯@zandahlm1357
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر قطرهی باران، سلامی است به ضریح مهربانی... 💚☔️
🔹 باران و حرم؛ تلفیقی از عشق و دلدادگی
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#غرب 🔻ماجرای روز ولنتاین ... ⬅️چی بوده ، چی شده❗️ استاد #رحیم_پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انقلاب_اسلامی
#ماه_شعبان
🛑 استاد رحیم_پور: بر خلاف تصور خیلیها ، همانطور که رهبری هم فرمودند، ما در مادیات خیلی پیشرفت کردیم ولی در معنویات عقب ماندیم❗️
┄┅═✧☫✧═┅┄
💯@zandahlm1357
✫⇠قسمت :۶۱
#فصل_هجدهم
بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت.
با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.»
آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم.
نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.
🔸فصل نوزدهم
اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.»
گفتم: «نه، همین خوب است.»
همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.
بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.»
ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...»
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.»
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!»
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.»
پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»
پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.»
گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.»
پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.»
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!»
با بی حوصلگی گفت: «جبهه!»
گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.»
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»
فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!»
پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.»
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🎥 امید ما به جوانهاست 🔹رهبر معظم انقلاب، صبح امروز: این سخن خطاب به همهی جوانان کشور است. امروز مس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا