🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐 🌟💐 💐 💐قسمت بیست و هفتم 🌟 🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار 🔰خاطرات_پروين_غفارى 🔱مهمانان بسیاری آمده بودند که من آنها را نمی‌شناختم اما حتماً مورد اعتماد شاه بودند که در مجلس عقد ما حاضر شده بودند🫂👥 ⚜از نزدیکان شاه اشرف و شمس، خواهران و از برادرانش احمد رضا و محمود رضا و حمیدرضا ،در شمار دعوت شدگان بودند.🎉 اما از مادر شاه خبری نبود. 🔱امیر صادقی را صدا کردم و از او پرسیدم : _پس پدر و مادر و خواهر و برادر من کجا هستند؟! ⚜با چشمان متعجب و گرد شده گفت _ قرار نبود آنها در این مجلس باشند 🔱پس از رفتن او ، اشرف خواهر شاه که آرایش غلیظی کرده بود به طرف من آمد .من که مات و نگران بودم فراموش کردم که به او سلام کنم . ⚜با لحن تندی گفت: _ دختر بابا ننه ات سلام کردن یادت ندادند؟!😡🤬 🔱نزدیک بود که با گریه از آنجا بگریزم که این بار اشرف با لحن مسخره گفت: _ صیغه شدن که دایره و نقاره نمیخواد.👰‍♀ ⚜به تندی از او برگردانده و به اتاق آرایش رفتم .فردوست در اتاق با زنی تنها بود و در کنار هم مشغول نوشیدن مشروب بودند. ادامه دارد.... ✍ 📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه https://eitaa.com/zandahlm1357 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐