این حکایت، شرح حال یکی از اولیاء مخلص خداوند است .
نام اصلی او «سید ذبیح الله قوامی» است، ولی با نام «حاج آقا فخر تهرانی» شناخته شده تر است.
بنابر آنچه در شرح حال او نقل شده است در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود
در اوائل جوانی از هوش و استعداد ویژه ای برخوردار بود
با جدیت درس می خواند و هدفش دریافت بورسیه برای تکمیل تحصیلات خود در خارج از کشور بود
در آن زمان عده ی کمی میتوانستند بورسیه تحصیلی بگیرند و به کشورهای اروپایی اعزام شوند
بالاخره تلاش این جوان خوش سیما به بار نشست و قرعه به نام وی افتاد
ولی میگویند روز اعزام به عللی که فقط خدا میداند، کمی دیر به فرودگاه رسید هواپیما پرواز کرد و این جوان جویای نام از پرواز جا ماند...
راه دیگری نداشت به ناچار ناراحت و غمگین از فرودگاه برگشت
آن همه تلاش و کوشش و تکاپو به هدر رفته بود یأس و ناامیدی وجودش را پر کرد و شعلههای آرزو در دلش به خاموشی گرایید
روزی از روزها با عارف واصل شیخ مرتضی زاهد (رحمة الله علیه) برخورد
کسی نمی داند در آن لحظات بین آن دو چه حرف هایی رد و بدل شد؟
ولی هرچه بود نفس قدسی شیخ مرتضی مسیر و سرنوشت جوان تهرانی را متحول کرد و از آن روز به بعد گویی انسان جدیدی متولد شد
حتی ظاهرش هم عوض شد. تمام لباس های به روز خود را کنار گذاشت و عبایی به دوش انداخت.
عشق به لقاء پروردگار و جذبه ی اتصال با ولی الله زمان (علیه السلام) شور عشقی درون حاج آقا فخر به وجود آورده بود و روز به روز عطش وصال محبوب در وی شدت می گرفت.
و سرانجام کار به آنجا رسید که در امام زمانش ذوب شد و به قول معروف؛ "ره صد ساله را یک شبه طی کرد" و متصل به دریای بی کران معرفت الله گردید.