سلام و روزبخیر سن خودم 31وهمسرم32. نحوه آشنایی خودشون منو دیده بودن وبه خانوادشون گفته بود وپسندیدن. جدا و مستقل زندگی میکنیم مشکل من نوع ارتباط با خانواده همسرم هست این چندسال زیاد ازین بابت ب همسرم گله نمیکردم ولی الان که بهشون میگم خیلی قبول داره حرفما . میگه بهم من شما وخودم راتوخانوادم خوار کردم چرابقیه اینجوری برخورد دارن.منم دیگه چیزی نمیگم.ولی بازم فراموش میکنه وادامه میده اونم طوری شده خیلی حرف خانوادش براش مهمه .شش تا عروس دارن من چهارمی هستم . تازگی ها فکرش بیشتر عذابم میده فکرکنم دچارافسردگی شده باشم .مشکل من درمورد خانواده شوهرمه وتا چه حدبایدمحبت باشه که تبدیل به وظیفه نشه؟من هشت سال که ازدواج کردم پنج تا جاری هم دارم فقط من زیادبراشون کارمیکردم یه سرهم ازشهرستان میومدن پیش من بودن وهنوزم این روش ادامه دارم ولی اگه کار نکنم باهام سرسنگین رفتارمیکنن محبتی هم برامن وشوهرم کمترازبقیه دارن با جاریهام وشوهراشون خیلی خوبن ولی باشوهر من هم فقط برا کارخوبن.طوری شده توهین هم میکنن.الان خواهرشوهرم کوچه جلویی ماهست رفت وامدش اینجا زیاده یه دخترداره همسن دخترمن توقع داره من ببرم مدرسه بیارم هرچی هم دخترمن داره اونم داشته باشه حرف هم زیادبود یه کم رابطمه کمتر کردم پیشش هم میرفتم زیاد تحویلم نمیگیره باشوهرم الان هفته ای یک بارحتما میرم تنها نمیرم. الان یه سرمیگه تو نمیخوای رفت وامد باشه وپشت سرم حرف میزنم مادرشوهرم هم اگه با دختراش خوب باشم باهام خوبه به نظر شما چکارکنم چطور رابطه داشته باشم الان توقع داره من هرروز برم اونم مثل قبل یه روز درمیون پیش من باشه شوهرم الان یه سر کاراشا انجام میده حرص میخورم میگم اونا باخودمون اینطورن تو زیادمحبت میکنی.آخه شوهرمن ازاول من خونشون کاری نمیکردم دعوام میکرد ولی بقیه پسرا اینجوری نبودن .به نظرم هم خودش خارشده هم من وبچه هام.نمیدونم چکارکنم که خدا راضی باشه .خیلی حرفشون برام مهمه که فقط طوری دارم زندگی میکنم که اونا باهام خوب رفتار کنن اگه باهام بدباشن دیگه یه سراسترس وسردرد دارم خداییش اصلا باهاشون بد نمیکنن ایقدر محبتشون میکنم ولی اونا بامن نیستن .خواهشا راهنمایی بفرمایید فکرش خیلی آزارم میده چطوربا خواهرشوهرم که نزدیکمه هست رفتارکنم؟رفتارباجاری ها چطورباشه ؟زیاد اهل حرف دراوردن وخبربردن هستن؟ ببخشیدطولانی شد.میدونم نیتم به خاطرخدا باید باشه ولی نمیتونم تحمل کنم آدمی هم هستم اصلا نمیتونم ازخودم دفاع کنم تامیام حرف بزنم یاصدام میلرزه یاشروع به گریه میکنم .خواهشا کمک کنید فقط فکر اذیتم میکنم آیا لازمه برم روانپزشک دچارافسردگی نشدم.؟الان فکرمیکنم پشت سرم چی میگن هیچکس منونمیخواد بقیه ازمن بهترن یه وقتایی شوهرم میگه تو اگه خوب بودی بقیه هم باهات خوب بودن درصورتی که قبول داره خانوادش بهمون بدمیکنن من اصلا کسی را ناراحت نمیکنم تاجایی منا میشناسن همه باهام خیلی خوبن.فقط این استرس ووسواس درمورد خانواده شوهرم هست .لطفا کمکم کنین. شمس مشاوره خانواده سلام بانو در بین اقوام ایرانی وقتی که واقعه مبارک ازدواج اتفاق می افته درواقع وصلت بین دو نفر نیست بلکه وصلت بین دو خانواده ودر بیشتر جاها وصلت بین دو طائفه است و نمیتوان گفت که من نمیتونم با خانواده همسرم ارتباط داشته باشم چون همه ما ایرانی ها علقه خاصی نسبت به پدر ومادر و خانواده وفامیل خود داریم وبه آنها وابسته ایم و اصلا نمی تونیم تحمل کنیم که کسی به آنها توهین ویا بی احترامی کنه وبرعکس وقتی کسی برای خانواده ما ارزش قائل میشه اون شخص برای ما قابل احترام هستش و دوستش داریم والبته این چیزی هست که دین و مذهب ما نیز به آن سفارش زیادی کرده که وبالوالدین احساناً به پدر ومادر خود نیکی کنید وصله رحم رو به جای آورید تا خدا به شما روزی فراوان و عمر طولانی عطا کند وبلایا را از شما دور گرداند و..... با این اوصاف به این نتیجه می رسیم که خانواده برای همه ما محترم هست ودر اولویت قرار دارد مطمئن هستم که خانواده خود شما هم عروس دارد و حتما شما هم خودت خواهر شوهر هستی و حتما توقع شما هم از عروس خانواده محبت و دوستی و احترام و رفت وآمد هستش و اگه یه کم همدلی کنی واین مادر را مادر خودت بدونی متوجه میشوی که این توقع زیادی نیست همه مادر ها دلشون میخواد که بچه هاشون بهترین زندگی و موقعیت رو داشته باشند و اصلا هم بچه ها براشون فرق نداره مگه اینکه یکی از فرزندان محبت بیشتری رو نسبت به آنها داشته باشه که این باعث محبت و عاطفه بیشتر والدین شود خودتون شکر خدا مادر شدی ومیفهمی مادر بودن یعنی چه و چه زحمتها داره بزرگ کردن فرزند و لابد توقع داری که فرزندت قدر زحمات تورو بدونه و اگه فردا روزی ازدواج کرد حتما همسر او هم قدر دان محبت شما باشه . پس به خاطر تمام اینها وبه خاطر رضایت خدواند نسبت به خانواده همسرتان مح