🍂
🔻
#زندان_الرشید ۱۴۱
خاطرات سردار گرجیزاده
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
یک مرتبه و لولهای در دو سلول به پا شد. یکی از آنها با ناراحتی گفت: «فهمیدیم شما که هستید؟»
- ما که هستیم؟
- شما منافقین خلق هستید، یا از اسیرانی بوده اید که بریده اید و خودتان را به عراقی ها فروخته اید و دارید با صدام همکاری می کنید.
صدای دیگری گفت: «بله، شما حتما عضو سازمان منافقین هستید.»
- حرف دهانت را بفهم. درست صحبت کن. اول اینکه ما منافق نیستیم و مجاهدیم. دوم درود بر مسعود و مریم رجوی، رهبران سازمان. مطمئن باشید روزی این دو فرد مملکت ما را آزاد خواهند کرد؟
زندانیان دو سلول که داشتند حرف های مرا میشنیدند، احساساتی شده بودند و به من ناسزا گفتند. اکبر و عباس مدام به پهلویم میزدند و می گفتند: «علی آقا، آنها وقت هواخوری هر پنج نفر ما را می کشند ها!»
در نیم ساعت اول گفت وگو، جنگ لفظی بین ما درگرفت. عده ای محکم و با حرارت می گفتند: «مرگ بر منافق.» من هم می خندیدم و آنها عصبی تر می شدند. هر چه عباس میگفت تمامش کنم، میگفتم اجازه بده کمی بخندیم. عباس حرص می خورد و من کوتاه نمی آمدم. حسابی باور کرده بودند. گویی سال ۱۳۶۰ بود که با منافقین درگیر میشدیم.
چند دقیقه ای خندیدم و آنها همچنان به من فحش می دادند. اکبر هم کم کم وارد بازی شد. وقتی یکی از آنها به من بد و بیراه گفت، اکبر گفت: «بی تربیت، ادب داشته باش. مرد که فحش نمی دهد.» یک مرتبه یکی از آنها فریاد زد: «اکبر، این صدای توست؟» اكبر، که جاخورده بود، بلافاصله، صدا را شناخت و گفت: «محمدعلی تو هستی؟»
- بله، خودمم: من هم با تعجب گفتم: «اكبر این دیگر کیست؟ تو را از کجا میشناسد؟»
- محمدعلی شوهر خواهرم است. دامادمان است.
اکبر مرا پایین کشید و گفت: «محمدعلی بیا بالا ببینمت.» هر دو از بالای در به هم نگاه کردند و گریه کردند. بعد به من گفت: «علی جان، این آقا محمدعلی جوادی از بچه های خوب و متدین تهران و حافظ کل قرآن است.» صدای محمدعلی آمد: «اکبر جان، فدایت شوم. کی اسیر شدی؟» آن دو آن قدر قربان صدقه هم رفتند که فیلم بازی کردن من نقش بر آب شد. عده ای از هم سلولی های محمدعلی از او پرسیدند: «با چه کسی حرف می زنی؟» و او در حالی که گریه میکرد گفت: «این اکبر، عزیز دل من، برادر خانم من است. اكبر از پاسدارهای خوب تهران است.»
آنها فهمیدند ترفند ما برای سر کار گذاشتن آنها بوده است. یکی شان گفت: «محمدعلی، همين دایی بچه هایت داشت ما را مسخره میکرد؟» گفتم: «به هر حال، اسیری است و بیکاری. می خواستیم با شما شوخی کنیم.» یکی صدا زد: «آقا، آقا، من صدای تو را می شناسم. تو دزفولی هستی. مگر نه؟ لهجه ات داد می زند.» گفتم: «دزفولی نیستم. اتفاقا متولد و بزرگ شده اندیمشکم. دیدی اشتباه کردی.» یکی دیگر گفت: «خوب اگر اندیمشکی هستی، من هم اندیمشکی ام. بگو ببینم چه کسی را در اندیمشک میشناسی؟» گفتم: «چرا من بگویم، تو بگو» گفت: «تو رحیم یوسف آبادی، فتح الله بهاروند، شعبان قلاوند را می شناسی؟»
- بله. آنها دوستان من اند.
- خوب، بگو تو کیستی.
- من علی اصغر گرجی زاده ام.
- تو را می شناسم. بچه های سپاه تو را با نام «فریدون گرجی» صدا می زنند. درست است؟
- کاملا.
همراه باشید
════°✦ 💠 ✦°════
@zandahlm1357👈